کارنامه؛ حکایت من و یک مجله

این روزها با شماره‌های پنجاه و چند گانه‌ی مجله‌ی کارنامه سرگرمم. کارنامه‌ای که عصاره‌ و لب کلام حدودن یک دهه‌ی ادب این کهن بوم‌وبراست؛ البته زخرف در آن کم نیست، به خصوص در شماره‌های آخرش؛ ولی زر هم در آن کم نیست: گیلگمش منظوم احمد شاملو، "درخت انجیر معابد" احمد محمود که بخشی از آن پیش از چاپ کل رمان در کارنامه کار شد. چند مقاله‌ی مهم از یدالله رویایی و چندین و داستان و شعر و ترجمه‌ی عالی.
من با کارنامه ماجراها داشته‌ام. از روزی که در سال هفتاد و نه با آن آشنا شدم، تا شماره‌ی سه‌ونه، جهل، کارنامه نقش بسیار مهمی در زندگی من ایفا می‌کرد. یک جورهایی رابط من با دنیای ادبیات کشورم بود "البته من با عصر پنج‌شنبه هم صمیمی بودم، حتی صمیمی‌تر از کارنامه، اما ابهت کارنامه، عصر پنج‌شنبه را برادر کوچک جلوه می‌داد" از شماره‌ی چهل به بعد حس کردم کارنامه به ملال مبتلا شده، نمی‌دانم شاید کمی دور شده بودم از فضای کارنامه،اما این حس باعث نشد که کارنامه را نگیرم و نخوانم، می‌خواندم اما نه دیگر با شعف، کارنامه خوانی برایم اعتیاد شده بود، این بود که وقتی توقیف شد کارنامه چندان ناراحت نشدم، ناراحت شدم،آنقدر ناراحت شدم که دو سه سیگار پیاپی کشیدم در عذایش! ولی اگر کمی زودتر توقیف می‌شد شاید به اندازه‌ی روزی که آتشی مرد و یا روزی روزی که شاملو مرد برایش اشک می‌ریختم.حالا لابد باید بگویم ای‌کاش کمی زودتر توقیف می‌شد!!!
در هر صورت یک مطلب نوشته‌ام درباره‌ی کارنامه‌ و رابطه‌ام با آن، مطلب حالت نقل خاطره دارد و بس، و نمی‌دانم خواندن خاطرات یکی مثل من چه لطفی می‌تواند داشته باشد!

این جام دوری زد و نوبت به این قلم رسید. پس می‌گویم که تا اینجا رسیده‌ایم با دست خالی و وام‌دار هم شده‌ایم هم در عرصه‌ی مال و منال و هم ادب."
هوشنگ گلشیری، شماره‌ی ششم ماهنامه‌ی کارنامه

قسم به جمالت که
کوکبه‌ی عشق بود مارا...
«کامران بزرگ‌نیا»

من از نیمه‌های راه، همراه کارنامه شدم، نوجوانی که جخت شانزده ساله بود و تازه چشم باز کرده بود و کمی تا قسمتی روزنامه‌خوان شده بود و از سیاسی‌بازی هم بدش نمی‌آمد و اینها همه به کنار، در شهری زندگی می‌کرد که حتی یک کتاب‌فروشی که بشود اسمش را کتاب‌فروشی گذاشت، نداشت و آقا شهاب روزنامه فروشش حتی اگر کارنامه را می‌آورد از روی اجبار پخش‌کننده بود و نه از سر رضا.
اولین شماره‌ای که از کارنامه به دستم رسید، یازدهمین شماره‌ی آن بود، عکسی از یدالله رویایی روی جلد و نامی از هوشنگ گلشیری در کادری سیاه، خرداد ۷۹ بود، ماه مرگ آقای هوشنگ. از میان نام‌هایی که روی جلد جا خوش کرده بودند معروف‌هاشان را می‌شناختم، رویایی را و آتشی را و آلبته گلشیری بزرگ را، احمد گلشیری را همان‌جا شناختم و بعدها چقدر لذت بردم از ترجمه‌هایش. اسم عباس مخبر را هم روی جلد کتابی در خیابان انقلاب دیده بودم و در ذهنم حک شده بود. همه‌ی اینها به کنار حضرت کوئیلو که در آن همان روزها به همت نشر کاروان شیفتگانی در ایران یافته بود هم اسمی بود بس آشنا.
آن شماره را خواندم و خواندم و خواندم. از شهاب سراغ قبلیهاش را گرفتم اما نداشت پس دوباره آن شماره را خواندم و خواندم و خواندم!
شد اواخر تیر و شماره بعد آمد. یادنامه‌ی حضرت هوشنگ... چه حسرتی خوردم و چه افسوسی، حسرت و افسوس نه به خاطر از دست رفتن چنین بزرگی، حسرت و افسوس اینکه رفت و من نتوانستم بهره ببرم از هنر و دانش و فضلش، وصف نویسنده پروریش را در همان شماره از کارنامه خوانده بودم. کودک بودیم و به گذاره‌ی نابغه‌ی جوان اعتقاد داشتیم! همان شماره باب آشنایی‌ی من با نام شهریار مندنی پور را هم گشود. مندنی پور خود در شیراز عصر پنج‌شنبه‌ای را در می‌آورد که اگر در سر و شکل به اندازه‌ی "هفت گام درنا" از کارنامه عقب بود ولی در غنای مطالب کم از کارنامه نداشت، به خصوص کارنامه‌ی پس از گلشیری.
شد سال بعد و من به سرم زد که در کلاس‌های داستان کارنامه که شرکت کنم. نام مندنی پور بود که وسوسه‌ام کرد. دل‌و‌دل‌دادگی‌اش را خوانده بودم و مانده بودم حیران زیر تصویرهایی که آوار می‌شدند همراه تکانه‌های زلزله‌ی رودبار روی سر من، با کاکایی زده بودم به دل خصم و لعنت فرستاده بودم به زمین و زمان و تمام کرده بودم...
رفتم تهران برای ثبت‌نام. این اولین حضور من در کارنامه بود و چه حضوری! دفتر کارنامه هنوز در میدان آرژانتین بود،در کوچه‌ی پرتی که زیر عظمت شهروند بیهقی و پارکینگش به چشم نمی‌آمد، یا حداقل به چشم من نمی‌آمد! دو ساعتی پی کوچه‌ی بهنام گشتم و این غرور لعنتی هم نگذاشت از کسی بپرسم آدرس را! تمام کوچه پس کوچه‌های خیابان بیهقی را هنوز هم مثل کف دست می‌شناسم از بس که کنجکاوانه، در یک ظهر گرم شهریوری پیموده‌امشان. خلاصه به مقصود نائل شدیم و در ترم پائیزه‌ی کلاس مندنی پور اسم نوشتیم. گذشت تا اولین جلسه‌ی کلاس: من خجالتی‌ای که هنوز یک بچه دبیرستانی‌ام آن هم از نوع شهرستانیش و از جو این کلاس‌های داستان‌نویسی هم هیچ نمی‌دانم... چارشاخ مانده‌ بودم، محمد محمدعلی وارد شد و با آن کبکبه و هیبت یک نگاهی به همه کرد و با یکی از نسوان محترمه بسیار گرم احوال‌پرسی کرد و بعد هم رفت سرکارش. همین جور با دهن باز یک گوشه ای کز کرده بودم و یکی هم نمی گفت خرت به چند! این مندنی پور لعنتی هم " که او هم مثل ما برای این کلاس ازشیرازشان می‌کوبید تا سر وقت به دفتر کارنامه برسد" توی اتوبان گیر کرده بود و آخرش هم با کلی تاخیر خودش را رساند. همین را بگویم که کم سال ترین و پر حرف ترین شاگرد کلاس بودم"البته فقط در همان جلسه‌ی اول"، ترتیب کلاس این‌گونه بود که یکی داستان می‌خواند و بعد منتقدان! شروع می‌کردند و در ان جلسه‌ی اول گل سرسبد منتقدان همان جوان‌ترین شاگرد کلاس که من باشم بود! جوری شد که شهریار گفت به خودت رحم کن، تو هم یک روز باید داستانت را بخوانی! البته بگذریم که در جلسه‌ی بعد چه جوری بادم خوابید و آدم شدم و شدم تنبل ته کلاس! از این هم بگذریم که یک آدمی که خسته و کوفته ازشیراز تا تهران را رانندگی کرده و حالا هم باید دو ساعت حرف بزند و هی حرف بزند چقدر کارایی می‌تواند داشته باشد... چیز مهم همان فضای دفتر کارنامه بود، فضای راحت و صمیمی‌ای که واقعن اصالت داشت،با آدمهایی که هر کدام یلی بودند، با آتشی‌ی بزرگ که خیلی کم پیداش می‌شد البته؛ با محمدعلی که هوار خیلی‌ها را درآورده بود، با آن آشپزخانه‌اش که ورود به آن برای همه آزاد بود، خودت باید لیوانی پیدا می‌کردی و می‌شستی‌"البته لیوان در آنجا کیمیا بود" و بعد از آن سماور لکنته‌ی خطرناک آب را خالی می‌کردی توی لیوان و چای هم نپتون بود فکر می‌کنم. از آن حیاط خلوت کوچک با شاخه‌های خشک پیچک. از آن راهروی تنگ و ترش که پر بود ار بسته‌های آخرین شماره‌ی کارنامه؛ آن بسته‌های پنجاه‌تایی را که می دیدم به یاد آن روزهای کسالت آوری می‌افتادم که مجبور بودم از پانزدهم ماه به آن‌طرف هرروز از شهاب بپرسم "کارنامه هنوز نیامده؟"
پارسال که کارنامه را بستند توی یکی از نشریات زنجیره‌ای که دم انتخابات توی دانشگاه تهران در می‌آوردیم و حمایت از معین از سر و روشان می‌بارید مطلبی نوشتم درباره‌ی کارنامه، درباره‌ی تآثیر آن در رشد نسل جدید نویسندگان و شاعران ایرانی، در مورد ارتقاء سطح سلیقه؛ در مورد نشریه‌ای که کشکول نبود؛ در مورد جایزه‌ی شعر کارنامه که علی‌رغم همه‌ی داد و هوارهایی که به راه انداخت،گذشت زمان نشان داد انتخاب‌هاش به حق بوده‌اند "دوربین قدیمی و کبریت خیس عباس صفاری یک مدت مدیدی دست از سر من برنمی‌داشتند و هنوز هم بعضی شعرهای صفاری را حفظم، اما شعر آنهایی که هوار می‌کردند و فحش می‌دادند..."
نسل‌های آینده اگر بخواهند ادبیات ایران در اواخر دهه‌ی هفتاد و اوایل دهه‌ی هشتاد را بشناسند ناگزیرند از رجوع به کارنامه، همان‌گونه که ما برای شناخت ادبیات دهه‌ی چهل مجبوریم به کتاب هفته و خوشه مراجعه کنیم.
نکته‌ی دیگر اینکه در این اواخر، در چند ماهه‌ی قبل از مرگ کارنامه فضای فرهنگی‌ی ایران آن‌چنان رخوت زده شده بود که بسته شدن کارنامه گویی چندان دردناک نبود، مدتها بود اثر خوبی "به خصوص در زمینه‌ی ادبیات داستانی" در کارنامه نخوانده بودیم آثاری که به پای "ویشتاسب" ناتاشا امیری برسند یا "خاله خر است" منیرو روانی پور" یا "حلزون شکن عدن" شهریار مندنی پور و یا "فرخ‌لقا"ی مهرنوش مزارعی و یا سرمقاله‌ی کورش اسدی در چهارمین شماره‌ی کارنامه: "نسل نفرین شده، نسل خاموش"
می‌وزم بر زمین عریانت
تو از دست می‌دهی خرت‌وپرت‌هایت را
من بهار می‌کنم
و می‌مانم
با ریشه‌های وزانم
روزی صدایت خواهم کرد
وتو از یاد می‌بری نامت را
«کامران بزرگ‌نیا»

حاشا حاشا که از مرگ هراسیده باشد؛ حماسه‌ی اکبر محمدی

حالا تو دیگه حماسه‌ای هستی واسه خودت، اکبر محمدی بچه‌ی آمل. حالا نقل تو دیگه نقل یه آدمی‌زاده نیست. "آدمی، آهی و دمی" حالا نقل تو نقل من و همه‌ی اونایی که اینایی رو که تو اینجا من نوشتم می‌خونن نیست، نه...حالا تو دیگه حماسه‌ای هستی واسه خودت، اکبر محمدی، بچه‌ی آمل.
×××
یکی داستان است پر آب چشم....نه، چرا پر آب چشم؟ اینجا را بد اومدی شاعر،بدمن قصه‌ی ما رستم نیست شاعر، نه، بدمن قصه‌ی ما حتی افراسیاب هم نیست. بدمن قصه‌ی یه چیزیه تو مایه‌های...یه چیزیه تو مایه‌های جادوگر شهر از یا حتی مادر خونده‌ی سیندرلا. بدمن قصه‌ی ما بزرگ تر از این حرفا نیست. بزرگش نکن شاعر.
اما از آدم خوبه بگم. آدم خوبه نه سیندرلا است نه رستم، آدم خوبه از دست پدرش تیغ نخورده، پدر آدم خوبه الان یه گوشه کز کرده و... نه این حماسه است شاعر، مرثیه نیست... هیچ همچون پوچ خالی نیست، این گلیم تیره بختی‌هاست شاعر ولی خیس خون داغ سهراب و سیاوش‌ها نیست.
این قصه‌ی یه پسری‌یه که دانش‌جو بود، مثل من...آره منم دانشجو‌ام، این پسره‌ی بیچاره سال آخر دانش‌گاه بوده. آرزوها داشته واسه خودش لابد، زن و زندگی، خونه و ماشین، شاید یه کم هوای آزاد... این پسره که دانشجو بوده و آرزوها هم داشته واسه خودش و اصلن قرار نبوده که حماسه‌ای بشه واسه خودش، یه روز... یه روز نسبتن گرم تابستونی مهمون داداش بوده؛ توی یه جایی که اسمش خوابگاهه.
داداشش سر پر بادی داشته این اکبر، البته این رو هم بگم، من و تو که از ضمیر آدما خبر نداریم. داریم شاعر؟ این رو هم بگم، از ضمیر اکبرمونم خبر نداریم شاعر؛ این رو آویزه‌ی گوشت کن!
سر پر باد داداش فردای اون روز گرم تابستونی کار دست اکبر داد، کاری که اکبر قصه رو تا پای چوبه‌ی دار برد. نکته‌ رو گرفتی شاعر؟
تو زندان اکبر قصه‌ی ما سر براه بود، بنده خدا پی حبس و زندان نبود این اکبر، فکرش رو هم نمی‌کرد که پاش یه روزی...
می‌دونی شاعر نقطه‌ی اوج حماسه‌ی اکبر، نقطه‌ی اوج حماسه‌ی انسونی‌ی اکبر اینجاس، گوشاتو خوب تیز کن: یه آدمی رو می‌اندازن تو یه قفس، یه سال دو سال سه سال اون آدم رویاش اینه که زندگی‌اش مال خودش باشه، کسی هوار نکشه روی سرش، هر وقت دلش خواست هرجا دلش خواست بره، زن بستونه، مثل باقی آدما زندگی کنه، بعد یه روز بدمن مهربونه می‌آد و می‌گه وسایلتو جمع کن.
- مرخصی
- -یه کم از مرخصی بیشتر
اکبر قصه‌ی ما کم‌کم داره به اون زندگی‌ای که دوستش داره، به اون زندگی‌ای که شرط می‌بندم تو هم دوستش داری شاعر، عادت می‌کنه، دیگه خواب و بیداریش پایان عذاب و شروع عذاب تازه نیست، دیگه می‌تونه به چیزی غیر از اون چه که بدمن می‌خواد فکر کنه، صبح، صبحونه‌ای رو که کار مادره میل می‌کنه و بعد کمی سگ چرخ توی شهر...آره سگ‌چرخ، یعنی قهرمان نمی‌تونه سگ‌چرخ بزنه؟ظهر...چه غذایی دوست داشتی اکبر جان......... بعد کمی استراحت؛ یه آدم معمولی، حتی معمولی تر از من و تو شاعر.
بعد قصه‌ی اکبر یه روز دوباره تلخ شد، درست عین قصه زندگی یکی دیگه که تو همین لحظه که تو داری همین جور ور می‌زنی و من همین جور زر می‌زن که هی شاعر چقدر ور می‌زنی، آره توی همین لحظه‌ها قصه‌ی زندگیش دوباره تلخ شده، اسم اون احمده، آره هم اسم منه شاعر.
اکبر تحمل زندون رو نداره، اکبر دلش گاهی هوای دریا می‌کنه، دریا که سهله دلش هوای ناز چشم دختر همسایه رو می‌کنه، ناز چشمی که از خیلی قبل ترا مونده کنج دل اکبر...خیلی خیلی قبل‌ترا.
زندان دیگه زندان قدیم نیست، چون اکبر دیگه اون آدم قدیم نیست، باد به پشتش خورده اکبر، زود دلش می‌گیره، زود صبرش تموم می‌شه و... ولی خداییش خوشا به این غیرت، از این‌جا به بعد کار، اکبر این داستان پر ملال کمی غیر معمولی می‌شه، آدمای کمی هستن توی دنیا که بتونن حتی به قیمت مرگ سر قولشون بمونن. حماسه‌ی اکبرک قصه‌ی ما، حماسه‌ی عجیبیه شاعر، خیلی عجیب.
×××
اقدام اکبر محمدی چیزی فراتر از یک اعتراض بود و مرگ او،مرگی غریب است.اکبر محمدی آنقدر زیستن و آزاد زیستن را دوست داشت، که حاضر شد برای دست یافتن به آن بمیرد و این آمادگی در حد شعار نبود، او مرد و ثابت کرد، آزادی‌اش آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن بمیرد.
این انسان موجود عجیبی است؛ موجود عجیبی که خارج از عرفهای لعنتی ما رفتار می‌کند. حماسه‌ای است این آدم برای خودش.

پ.ن: گویا جنازه‌ی اکبر را به صورت مخفیانه به خاک سپرده‌اند...این بهترین نوع پایان زندگی یک قهرمان است. آنان از جنازه‌ات هم هراسیدند اکبر محمدی، بچه‌ی آمل.

تلخی‌ مکن؛ خط قرمز جدید وبلاگ من

زمانی نه‌چندان دور، درآخرین روز کاری‌ي سال ۸۴، در پائین صفحه‌ی اول آخرین شماره‌ی روزنامه‌ی شرق در آن سال، زیر تیتر زیبای "گنجی با بهار آمد" مطلبی چاپ شده بود از دکتر مرتضی مردیها: کمربندها را محکم ببندیم.
مردیها در آن مطلب "که مثل باقی مطالب مردیها بدنه‌ی روشنفکری ایران نادیده‌اش گرفت و با کمربندهای محکم و با سرعتی عجیب از کنارش گذشت!" در پاسخ به سوال ظاهرن اساسی‌ی "چه باید کرد؟" گزاره‌ی غریبی را مطرح کرده بود:

"چرا از پس عمرى تلاش نافرجام در دل سپردن به وعده هاى بى ميعاد و بى موعد، خلق را به اسكنت كردن چك هاى مدت دار لذت تشويق نكنيم؟ ممكن است بگويند تو اگر خسته شده اى (يا به قولى خسته بوده اى)، سر خود گير و جان تاريك برهان، چرا براى توجيه خود در پوستين ديگران افتاده اى؛ در پاسخ مى گويم كه (گرچه خلايق براى كاميابى، از امدادهاى غريزى به قدر لازم مستمندند) اميد مى برم در اين كار صواب، به حكم مسئوليت (يعنى علائق) روشنفكرى شرمگين ليبرال، عقل را آگاهانه به خدمت غريزه حيات بخوانم و جمعى بيشتر را قدرى بيشتر با اين راه همراه كنم. كسانى كه بيش باور كنند هيچ مسئوليت روشنفكرانه اى بالاتر از اوپتيمال كردن جمع جبرى لذت/ درد نيست و لازمه آن، به گمان من، اين كه مشت بر سندان نبايد كوفت و هر كارى را به اهلش و به وقتش بايد وانهاد و وعده را به صرف زيبايى اش نبايد برگرفت و نكته را به جرم مهجوريش نيايد وانهاد و از اين قبيل. فرصت طلبى، در معناى دقيق واژه، به گمانم صفت مثبتى است و معنا و مفهوم آن اين است كه از هر لحظه براى توليد و مصرف، هر مقدار ممكن از، شادى بايد بهره برد. اين شادى سرخوشانه، كه نبايد با بحث و فحص زياده درباره وحشت زندان سكندر، دلگير شود، كمربندى ايمنى است كه در خفت و خيزها و پيچ و خم هاى مسير كم و بيش همواره ناهموار زندگى، در كاستن از خطرات، خاصيت عظيم دارد."

البته مردیها کمی در مسیر افراط ره پوییده ولی به نظرم لب کلام او حرف درستی است. به راستی مطلبی مثل پست قبلی من درباره‌ی سنگ‌سار چه سودی به چه کسی می‌رساند و چه ضربه‌ای به چه کسی می‌زند؟

حقیقتن شک دارم که این‌ چنین مطلبی در شرایط فعلی سودی به کسی برساند، ضربه البته می‌زند، ضربه به روح فرسوده‌ی معدود ایرانیانی که می‌خوانند این مطلب را! بی‌که بخواهم، در این مدت از طریق این صفحه مشغول اکران افسردگی‌ای که یک سالی است گرفتارش هستم، بوده‌ام، پست‌های آخر من تا حدود بسیار زیادی به زهرمار می‌مانند! و چه کسی زهرمار را راحت نوش‌جان می‌کند؟

به شدت حس می‌کنم که در بودجه‌بندی مطالب وبلاگم اشتباه کرده‌ام، هر چند این اشتباه خلق‌الساعه نبوده، من کلن وقتی بی‌نقاب با مخاطبم روبرو می‌شوم مطالبی مثل سنگ‌سار ازم در می‌آید "تازه این مطلب خیلی آرام است، ورق پاره‌هایی دارم من افسردگی‌زا تر از این موش‌مرده‌ها!"

خب حالا چه باید کرد؟! من راهش را در آن دو کلمه‌ای که در تیتر این مطلب خواندید دیدم...دوست دارم از این پس به جای پول نقد افسردگی، چک بی‌محل لذت بدهم به شما مخاطبان احتمالی."چه غلطا!" حقیقتش نمی‌دانم یک آدمی مثل من که با یک من عسل هم نمی‌توان خوردش چه‌جور می‌خواهد غلط مورد اشاره را عملی کند به همین دلیل هم بود که خط قرمزم را علنی کردم. علنی کردم تا نتوانم زیرش بزنم

پ.ن: آن معدود افرادی که پست قبلی را خوانده‌اند احتمالن دلیل عدم وجود لینک به مطلب دکتر مردیها را می‌دانند "آنهایی هم که نمی‌دانند انتهای پست قبلی را بخوانند تا بدانند!" مجبور شدم که لینک را به این شکل بیاورم چون مطلب خیلی مطلب جالبی است:
http://sharghnewspaper.com/841228/html/index.htm
معذرت به خاطر وجود این مشکل بی...!

خاور میانه بدون حزب الله یا آیا جنگ ایران اسرائیل قریب الوقوع است؟

۱.سوت پایان جنگ حزب الله و اسرائیل می‌تواند آغازی باشد برای پایان یافتن دوران اوج یک گروه سیاسی که ماهیت خود را بر مبنای مقاومت در برابر تجاوز اسرائیل به خاک لبنان شکل داده بود اما اکنون با اقدامی توجیه ناپذیر هم باعث جان نزدیک به سیصد لبنانی بی‌گناه شده است، هم با تجاوز به خاک اسرائیل ماهیت خود را زیر سوال برده است و هم با توجه به ضربات کمرشکنی که از بعد نظامی و به خصوص از بعد سیاسی خورده، اعتبار خود را در فضای هنوز پر از کینه و عداوت کشور عجیب و غریب لبنان "کشوری که مرزهای هوایی و زمینی و آبی‌اش توسط لشکر بیگانه شکسته اما ارتش نیم‌بندش حتی خم به ابرو نیاورد!"به شدت از دست خواهد داد.

حزب‌ الله حتی اگر با تکیه بر شیعیان جنوب، بتواند در برابر مرگ قطعی "مقاومت" کند، دیگر هرگز حزب‌ اللهی نخواهد شد که تا چهارده روز پیش از این بود.

۲.خلع سلاح حزب‌الله و استقرار نیروهای سازمان ملل در مرز‌های لبنان با اسرائیل به معنای حذف حزب‌الله از عرصه‌ی معادلات خاور میانه است. با این حذف احتمالی، ایران مهم‌ترین ابزار فشار فرامرزی خود را از دست خواهد داد. حذف حزب‌الله به معنای رهایی اسرائیل از کابوسی است که در نقاط مرزی‌اش مستقر بود. حذف حزب‌الله به معنای بی‌پناه‌تر شدن بشار اسد، رئیس‌جمهور ملنگ سوریه است. حذف حزب‌الله حکم یک حرکت روبه‌جلوی رویایی برای آمریکا‌ی جهان‌خوار! می‌باشد.

و از همین امروز که چهاردهمین روز درگیری حزب‌الله و اسرائیل است می‌توان تجلیات "خاورمیانه‌ی بدون حزب‌الله" را دید.

در خاورمیانه‌ی بدون حزب‌الله، سوریه قدرت اثرگذاری‌اش را در مطلق‌ترین شکل ممکن از دست خواهد داد و ایران اگر بخواهد همچنان بر طبل "خاورمیانه‌ی بدون اسرائیل" بکوبد مجبور است هزینه‌ی بیشتری بپردازد.

۳. آنچه برای ما ایرانیان حکم کابوس را دارد درگیری نظامی احتمالی با اسرائیل است. در شرایطی که خودمان به اندازه‌ی کافی مشکلات لاینحل داریم، این درگیری می‌تواند خود را در حدی بسیار فاجعه‌بارتر از آنچه در تصور می‌آید نمایان شود. حال یک سوال: احتمال رویارویی مستقیم ایران و اسرائیل تا چه حد است. قصد پرداختن به این موضوع را ندارم. پاسخ این سوال را رئیس جمهور بی‌باک کشورمان در گذشته‌ای نه‌چندان دور داده‌اند و سفیر عظیم‌الشان ایران در لبنان این پاسخ را به صورت نعل به نعل تکرار کرده‌اند. پاسخ جناب سفیر و پاسخ رئیس‌جمهوری که حداکثر باید سفیر می‌شد ولی خب...نشد! چنین است:

سفير ايران در پاسخ به سؤال خبرگزاری ايرانيوز پيرامون سخنان اخير دکتر احمدی‌نژاد مبنی بر حمايت از کشور سوريه در صورت تجاوز اسرائيل به خاک اين کشور تصريح کرد: در اين موضوع شک نداشته باشيد. اگر کوچکترين آسيبی به برادران سوری‌مان وارد شود، با قدرت و قوت وارد عمل می‌شويم و اين اتفاقاً بر اساس پيمان دفاع مشترکی است که ميان دوکشور دوست و برادر ايران و سوريه منعقد شده بود و چندی پيش به امضای وزرای دفاع ۲ کشور رسيد. ضمن اينکه من اعتقاد راسخ دارم اسرائيل اساساً توان مقابله با قدرت‌هايی مثل ايران را ندارد.

"منبع خبر:گویانیوز"

هزارراهی که به عاشقت بودن ختم می‌شوند

شماره‌ی جدید ماندگار منتشر شد. در این شماره می‌خوانید یک مطلب ازمن!

هزارراهی که به عاشقت بودن ختم می‌شوند؛ نقدی بر مجموعه داستان چوب خط اثر محسن فرجی

همین اولش بگویم که به هیچ‌وجه نان قرض نداده‌ام و البته این را هم بگویم که این رفیق شفیق ما جناب فرجی"که به تازگی برای بار دوم پدر شده‌اند و من همین‌جا برای بار دوم به ایشان تبریک عرض می‌نمایم" بر خلاف ظاهرش بسیار انسان نقدپذیری است!

نکته‌ی دیگر این‌که این شماره‌ی ماندگار گویا یک جورایی "محسن فرجی نامه" شده. شما می‌توانید "دومین خط" نقد بهنام ناصح بر همین مجموعه‌ی چوب خط را نیز در همین شماره‌ی ماندگار بخوانید.


آتش این بار از دپارتمان بلند می‌شود

پیام فضلی‌نژاد پژوهشگر حقوق سایبر! طی سخنانی در الکامپ دوازدهم مدعی شد: تحلیلگران دپارتمان مجازی پژوهش های حقوقی ایران طی یکماه گذشته، یک طرح پژوهشی با محوریت دو وصف مجرمانه سایبرنیک آغاز کردند. محور اول این طرح پژوهشی کیفیت ارتکاب جرائم جنسی سایبر در سایت های ایرانی و محور دوم آن تحقیق پیرامون چگونگی تاثیر جاسوسان سرویس های اطلاعاتی اروپا و آمریکا بر معماری کلمات و ساختار محتوایی و ادبی نویسندگان سایبر بود.

وی که به عنوان طراح فیلترینگ سایت‌های ایرانی و طراح پروژه‌ی برخورد با وبلاگ‌نویسان و نویسنگان حوزه‌ی سینما شناخته شده است، اکنون مدیر عامل دپارتمان مجازی پژوهشهای حقوقی است.

آنگونه که از ظواهر امر پیداست دپارتمان مجازی قرار است نقش بانک فکری برخوردهای آتی در حوزه‌ی سایبر را ایفا کند: ما مشروعیت اهداف خود را از سند چشم انداز بیست ساله نظام و سیاست های کلی مقام معظم رهبری می گیریم و با نهادهای قضایی و قانونی در تعامل هستیم.

نکته‌ی جالب در سخنان این نویسنده‌ی سابق مجلات سینمایی استفاده از لفظ "براندازان سایبر" برای معرفی سایت‌ها و وبلاگ‌هایی است که "جاسوسان سرویس های اطلاعاتی اروپا و آمریکا بر معماری کلمات و ساختار محتوایی و ادبی" آنها تاثیر گذاشته‌اند.

هر چند عمیقن معتقدم دوره‌ی جناب پیام به سر رسیده، ولی این هم خبری بود. بدانید و آگاه باشید که برادرانمان در واحد دپارتمان از یک ماه پیش روی وبلاگ‌های انتقادی زوم کرده‌اند. کمی هم حواستان را جمع کنید بد نمی‌شود. مخاطب اصلی این جمله‌ی آخر خودم بودم!

"منبع خبر"

+ و ++ برای آشنایی با پیام فضلی‌نژاد
++ یک مطلب مهم دیگر در سایت دپارتمان: این بار درباره‌ی جمع‌آوری ماهواره‌ها

آخرین پست دپارتمان فضلی‌نژاد هم بسیار مهم است:

جاسوسی سایبر ؛ اعتراف " فیلسوف سیاه " در دادسرای انقلاب به تاسیس شبکه اطلاعاتی در اینترنت

یک کارشناس امنیتی جرائم جاسوسی دادسرای انقلاب تهران در گفت و گویی اختصاصی با سردبیر [ دپارتمان ] ، شامگاه شنبه ، گفته است که رامین جهانبگلو ، عضو صندوق آمریکایی گسترش دموکراسی ( کارمند قراردادی دولت آمریکا ) راه اندازی یک شبکه وسیع تحت وب برای جمع آوری اطلاعات طبقه بندی شده از لایه های گوناگون سیاسی ، حزبی ، اجتماعی و حاکمیتی را عهده دار بوده است. این کارشناس امنیتی اشاره کرده که از مدت ها پیش گزارش هایی مبنی بر فعالیت یک شبکه جاسوسی سایبر با نام Sec به نهادهای اطلاعاتی و امنیتی واصل شده بود و وفق آنالیزهای مبسوط یک کار گروه تحقیقاتی ویژه ، ارتباط این نهاد دیجیتال جمع آوری اطلاعات با برخی از روزنامه نگاران سایبرنتیک ، گروههای اینترنتی ایرانی در یاهو ، گوگل ، یک سرویس دهنده بزرگ وبلاگ فارسی و مدیران چندین سایت فیلتر شده معروف نزدیک به ظن قوی و در حال آنالیز بود.

دلم می‌سوزد برای این فضلی‌نژاد لعنتی...یک موقعی پسر خوبی بود!


ولی بخندید

ولي بخنديد، به من بخنديد
اي مردم همه‌جا، به‌ويژه مردم اين‌جا
زيرا بسيار چيزهاست كه جرات نمي‌كنم به شما بگويم
بسيار چيزها كه نمي‌گذاريد بگويم
به من رحم داشته باشيد

گیوم آپولینر

چادر ملی؛ گیپوردار

"در نامه‌های ایرانی‌ی مونتسکیو، حجاب زنان نمادی است از سرکوب مردم توسط سلسله مراتب جامعه‌ی سنتی"

برگرفته از تجربه‌ی مدرنیته؛ مارشال برمن

دوسال وقت و انرژی صرف می‌شود، هزینه‌ سر به میلیارد می‌گذارد تا مد ملی تبیین شود؛ و تبیین می‌شود: چادرملی؛ گیپوردار!

حاکمان امروز ایران از سنتی‌ترین بخش جامعه‌ی ایرانی برخاسته‌اند. کودکی حاکمان امروز ایران در خانه‌هایی گذشته که تجسم کامل "پوشش"اند. "اهل حرم" در این خانه‌ها حتی در حریم خود پوشیده ظاهر می‌شوند. پوشیده در هاله‌ای از سنت و حرمت و شک.

حاکمان امروز ایران از زمانی که توانستند میخ خود را در بدن این کهن بوم و بر فرو کنند جهدشان را بر سر تبدیل ایران به یک حرم‌سرایی بزرگ گذاشتند. جامعه‌ای که حوزه‌ی عمومی نداشته باشد. حیاط خلوت حضرت مرد! و البته زور و هژمونی در زمان‌هایی به کمک آنان آمد و شد آنچه که می‌دانیم. اما حاکمان امروز ایران هیچ‌وقت در ترویج ایده‌آلشان موفق عمل نکرده‌اند. هر‌گاه که بند لیفه سست شد. عورت اسلام تا‌ آنجا که می‌شد "و البته چندان نمی‌شد!" خود را نمایاند!

نمایشگاهی که قرار بود چیزی شبیه سالن‌های پاریس باشد "نه در محتوی، در شیوه‌ی اجرا" نمونه‌ی برابر اصلی شد از "جمعه‌بازار"هایی که پس از نماز دشمن شادکن جمعه در اطراف میدان انقلاب برقرار می‌شود. اینجا هم همچون آنجا سیاهی رنگ غالب بود. فروشنده و خریدار و حتی مانکن‌هایی که لابد به خاطر عدم اعمال فعل حرام! از فیبر تراشیده شده بودند! همه به رنگ شب! خریداران درست به همان شیوه‌ای که پس نماز جمعه برای صید اکازیون بر سر سفره‌های پهن شده در حاشیه‌ی خیابان خم می‌شوند و جنس را از دست صغری‌خانم و عمه اختر می‌قاپند، بر میزهای "سالن" خم شده بودند و چانه‌شان گرم چانه‌زنی بود...

و همه‌ی این بند و بساط نتیجه‌ی تلاش مذبوحانه‌ی حاکمیت بود برای ترویج ایده‌آلش. تلاشی که حتی نتوانست توجه سیمای فوق انحصاری ایران را جلب کند! هزینه‌ای میلیاردی و دو سال انرژی و وقت کاملن به باد رفته. نگران نباشید، این تلاش هم شکست خورد! دیگر از "مد ملی" کمتر خواهیم شنید!






در نامه‌های ایرانی‌ی مونتسکیو، حجاب زنان نمادی است از سرکوب مردم توسط سلسله مراتب جامعه‌ی سنتی" برگرفته از تجربه‌ی مدرنیته؛ مارشال برمن

دوسال وقت و انرژی صرف می‌شود، هزنیه‌ سر به میلیارد می‌گذارد تا مد ملی تبیین شود؛ و تبیین می‌شود: چادرملی؛ گیپوردار!

حاکمان امروز ایران از سنتی‌ترین بخش جامعه‌ی ایرانی برخاسته‌اند. کودکی حاکمان امروز ایران در خانه‌هایی گذشته که تجسم کامل "پوشش"اند. "اهل حرم" در این خانه‌ها حتی در حریم خود پوشیده ظاهر می‌شوند. پوشیده در هاله‌ای از سنت و حرمت و شک.

حاکمان امروز ایران از زمانی که توانستند میخ خود را در بدن این کهن بوم و بر فرو کنند جهدشان را بر سر تبدیل ایران به یک حرم‌سرایی بزرگ گذاشتند. جامعه‌ای که حوزه‌ی عمومی نداشته باشد. حیاط خلوت حضرت مرد! و البته زور و هژمونی در زمان‌هایی به کمک آنان آمد و شد آنچه که می‌دانیم. اما حاکمان امروز ایران هیچ‌وقت در ترویج ایده‌آلشان موفق عمل نکرده‌اند. هر‌گاه که بند لیفه سست شد. عورت اسلام تا‌ آنجا که می‌شد "و البته چندان نمی‌شد!" خود را نمایاند!

نمایشگاهی که قرار بود چیزی شبیه سالن‌های پاریس باشد "نه در محتوی، در شیوه‌ی اجرا" نمونه‌ی برابر اصلی شد از "جمعه‌بازار"هایی که پس از نماز دشمن شادکن جمعه در اطراف میدان انقلاب برقرار می‌شود. اینجا هم همچون آنجا سیاهی رنگ غالب بود. فروشنده و خریدار و حتی مانکن‌هایی که لابد به خاطر عدم اعمال فعل حرام! از فیبر تراشیده شده بودند! همه به رنگ شب! خریداران درست به همان شیوه‌ای که پس نماز جمعه برای صید اکازیون بر سر سفره‌های پهن شده در حاشیه‌ی خیابان خم می‌شوند و جنس را از دست صغری‌خانم و عمه اختر می‌قاپند، بر میزهای "سالن" خم شده بودند و چانه‌شان گرم چانه‌زنی بود...

و همه‌ی این بند و بساط نتیجه‌ی تلاش مذبوحانه‌ی حاکمیت بود برای ترویج ایده‌آلش. تلاشی که حتی نتوانست توجه سیمای فوق انحصاری ایران را جلب کند! هزینه‌ای میلیاردی و دو سال انرژی و وقت کاملن به باد رفته. نگران نباشید، این تلاش هم شکست خورد! دیگر از "مد ملی" کمتر خواهیم شنید!

SMS

چند روز پیش یک دوست خوب، یک اس ام اس خوب برایم فرستاد:

وقتی که صدای اس ام اس در می‌آید، معنایش این نیست که پیام داری. معناش این است که کسی به یاد توست.

این را هم از میرزا پیکوفسکی عزیز داشته باشید:

با اس‌ام‌اس‌ درددل می‌کنیم،
در وبلاگ‌ ناگفتنی‌ها را می‌نویسیم،
پای تلفن ساکت می‌مانیم.



حاجی خانم

باغچه‌ات را هرس می‌کنی. شکم کدوهات گنده شده، عطر پونه‌هات حیاط را برداشته.

دست می‌گذاری روی زانوت، درد می‌کند زانوت، زیر فشار هیکلت آب آورده زانوت.

حالا حاجی‌خانمی هستی برای خودت. تمام محل احترامت را دارند، مرد و زن پیش پات بلند می‌شوند...خوب؛ همین بس نیست؟ صبح زود بلند شوی و حیاط را آب و جارو کنی و باغچه‌ات را هرس کنی و بعد دیگچه را بار بگذاری و بیرون بزنی. ظهر برگردی و غذا و یک چرت خواب. بعد سوزن بزنی به پارچه‌ای که لباسی خواهد شد یا بروی به روضه‌ای یا ختمی، بنشینی آن بالا...بالاتر...بالای بالا، غبغب را آویزان کنی و گریه برای حضرت یا برای مرده‌ای که لابد نمی‌شناسی‌اش، یا اگر هم می‌شناسی دورادور؛ کی را می شناسی که مرده‌ها را بشناسی؟ تو که با کسی حرف نمی‌زنی، می زنی؟ خب؛ چرا حرف نمیِ‌زنی؟ دلت را باز کن برای همسایه‌ها...لااقل به من بگو...من که می‌دانم دردت را، من که همیشه‌ی خدا با توام، وقت خواب و وقت بیداری...

بعد از روضه بیایی و باز هم دیگچه را بار بگذاری... ساعت هشت شبکه‌ی ۳، سریال. ساعت ۹، شبکه‌ی دو سریال. بعد ساعت ۱۰، شبکه‌ی یک. بعد چراغ‌ها را خاموش کنی و...چرا بغض کردی؟



کودک لجوج و غداره بند مست و پست!

هنوز هم در بهت ماجرای لبنانم. دوستان عزیزی که گاهن نظری به مطالب این صفحه می‌اندازند احتمالن این پست را خوانده‌اند. این نظر من درباره‌ی گندی‌است که در ارضی بلاکشیده، دو گروه لج‌باز دارند بالا می‌آورند...اما، از فاجعه‌ای که در لبنان در حال وقوع است جز رذالتی نهادینه شده در وجود رهبران تل‌الحبیب نمی‌توانم نتیجه‌ای بگیرم. من اساسن آدمی نیستم که به امید آنچه که درآینده رخ‌ خواهد داد گند بزنم به امروزم. به همین خاطر هم راه را در برخورد عمل‌گرایانه با بیدادگر می‌دانم "این جمله همیشه صادق نیست، فعلن درباره‌ی غائله‌ی فلسطین حرف می‌زنم فقط".

اما بسیار دردناک باید باشد برای دوستان صلح طلبی که یهودیند و در اسرائیل زندگی می‌کنند این‌گونه حرف زدن من. چرا دولت اسرائیل باید بیدادگر باشد؟ اگر یهودیان در طول تاریخ تجربه‌های ناخوشایندی در برخورد با ساکنان ارض موعود داشته‌اند به گونه‌ای می‌توانند آن را توجیه کنند، با این حقیقت که این گونه برخوردها خاص این ملت نبوده‌اند و معمول بوده‌اند. اما برخورد با عرض معذرت وحشیانه‌ی دولت اسرائیل که چه بخواهیم و چه نخواهیم رهبر ملت بهود است امروز نه معمول است و نه قابل توجیه. اگر ما از صلح در فلسطین می‌گوییم تنها با این فرض است که کودکی که البته چموش و لج‌باز است و رفیق ناباب هم دارد به حمدالله! در معرض تجاوز قداره کشی مست است که از قضا پشتش به عنایت صاحب باغ، گرم است. شرمنده‌ام، اما اگر صلح‌طلبی در سرزمین اسرائیل موجود باشد "که اتفاقن چندتایی‌شان را می‌شناسم!" باید شرمنده باشد از دیدی که یک آدم نسبت به دولت مطبوع او دارد. همان‌گونه که من شرمنده‌ام از دیدی که جهانیان نسبت به دولت مطبوع من دارند. حس می‌کنم وظیفه‌ی صلح‌طلبان اسرائیلی است که مقاومت کنند در برابر گردن‌کشی احمقانه‌ی دولت المرت و البته یک واکنش کوچک درونی از هزاران واکنش بزرگ بیرونی موثرتر است. دیدن آنچه که در لبنان در حال رخ‌دادن است من را به یاد فیلم گودزیلا انداخت. اسرائیل برخوردی گودزیلا‌گونه با انسان‌های بی‌پناه دارد و این باعث می‌شود که عقم بگیرد از این حکومت کریه.

در این مورد:

+دوستی که پدر و برادرش در لبنان هستند از دلشوره هایش می نویسد

++ کرخت و بی عار مشو و لینک های خوابگرد درباره ی این غائله

اعتصاب غذا؟ راهش آیا این است؟

اعتصاب غذا یکی از خشن ترین راه‌های برخورد یک فرد با جسم خود است. حتی شاید خشن‌تر از خود کشی، زیرا که اگر خودکشی به نابودی جسم می‌انجامد محروم کردن بدن از ورود مواد انرژی‌زا به آن باعث مرگ تدریجی و همراه با زجر مداوم می‌شود.آنان که پای‌مرد بوده‌اند در سخنشان و بی‌که لب به غذا بزنند، صبورانه در کنجی نشسته‌اند و بی‌تابی معده‌شان را به نظاره نشسته‌اند امروز می‌توانند تایید کنند حرف بالا را. همین اکبر گنجی عزیز ما خود نمونه‌ای موجود. به یاد دارید جسم نحیفش را؟...

اما آنچه در بند بالا به آن اشاره شد را نباید به معنای نفی مطلق اعتصاب غذا از سوی صاحب این قلم بگیرید. گاهی انسان، صاحب بدن، به شرایطی می‌رسد، به وضع ویژه‌ای دچار می‌شود که حفظ سلامتی بدن از طریق خوردن غذا موضوعی خنده دار می‌شود زیرا عوامل بیرونی‌ای هستند که کمر به نابودی‌ی بدن بسته‌اند. در‌ آن شرایط خشونتی که فرد به جسم خود روا می‌دارد نوعی تاکتیک است برای دفع خشونتی جان‌فرساتر. این گونه اعتصاب غذایی عقلانی‌ است و هم‌دردی برانگیز و البته انگیزه‌ای هم که پشت آن پنهان است باعث می‌شود که این خشونت برای فرد حالتی خودآزارانه نداشته باشد و حتی درآن وانفسای تکرار، نوعی سرگرمی برای فرد بسازد، اما...

اما متاسفانه دیده می‌شود که برخورد عده‌ای با این پدیده، که مطلقن نازیبا است، بسیار رمانتیک است! نمی‌خواهم حرکت گنجی و کسانی که به دعوت لبیک می‌گویند را تقبیح کنم، نه... اتفاقن معتقدم باید تقدیر کرد ازاین همه وظیفه‌شناس و فداکار، اما من دو سه تا مسئله با این دوستان دارم که اگر بتوانند قانعم کنند شاید حتی خودم هم به صفشان بپیوندم:

۱. در استراتژی‌ی مبارزاتی شما اعتصاب غذا چندمین روش برای حمله به قلعه‌ی حریف است؟ تا آنجا که دیده‌های من گواهند اعتصاب غذا یکی از آخرین مراحل مبارزه است، آن هم در شرایطی که باقی راه‌ها به بن‌بسته شده‌اند و همانگونه که اشاره شد انسان در شرایط ویژه‌ای قرار گرفته که غیر قابل تحمل است، جوری غیر قابل تحمل که جمله‌ی "چرا به بدنت صدمه می‌زنی" خنده دار به نظر برسد. می‌پرسم کدام راه را اتحان کردید و به بن‌بست رسیدید که حالا حس می‌کنید تنها راه اعتصاب غذا است؟ می‌پرسم که آیا تاکتیک مبارزه‌ی شما فقط در اعتصاب غذا خلاصه می‌شود؟ می‌پرسم که آیا از سرمایه خرج کردن و "خود" را که ثمره‌ وجودش می‌تواند بسیار بیشتر از ثمره‌ی عدمش باشد به ورطه‌ی فنا فرستادن خیلی لذت بخش است آیا؟

۲. قصد شما از اعتصاب غذا کمک به جهان‌بگلو و اصانلو و دیگر زندانیان سیاسی است، درست است؟ می‌خواهم بپرسم آیا اعتصاب غذای شما می‌تواند تاثیری در وضع آنها داشته باشد؟ خودم جواب خودم را می‌دهم: بله تاثیر دارد، فراوان هم دارد. اولین تاثیرش فشار مضاعفی‌است که بی‌دادگستری بر‌ آنان وارد خواهد کرد تا حرکت شما باعث روحیه گرفتن آنان در زندان نشود. دومین تاثیرش به روزی برمی‌گردد که شما خدای ناکرده سرخورده از بی‌نتیجه‌گی‌ی حرکت لب به خوردن غذا بگشایید. فکر نمی‌کنید درآن حالت چیزی در زندان آوار خواهد شد. چیزی بر سر کسانی. قهقهه‌ی بی‌دادگر بر سر دوستان زندانی ما...

۳.هر شروعی پایانی دارد.نه؟ پایان اعتصاب شما کی است. انسانی که در شرایط ویژه قرار دارد این توان را دارد که تا حد مرگ مقاومت کند و خشونت بورزد به بدنش. اما آیا تصور می‌کنید آن جمعیت عظیمی که در تصور شما تن به اعتصاب غذا می‌دهند احساس در شرایط ویژه بودن را دارند که راضی شوند به مرگ، تا مثلن جهان‌بگلو آزاد شود؟ اگر جوابتان آری است بگویم که جوابتان مطلقن من را قانع نکرد.

۴. تجربه‌ی تلخ من در جنبش دانشجویی نحوه‌ی اجرا و نتیجه‌ی حاصله از این‌گونه حرکات را به طور واضحی نمایان می‌سازد برایم... این آخری یک خواهش است. هرکاری می‌خواهید بکنید، بکنید اما درست، لطفن... فردی که مثلن اعتصاب غذا کرده اما بعد از گذشت پنج روز از شروع اعتصابش از آهو چابک‌تر می‌دود به کاریکاتوری زشت شبیه است.دوستان تحکیمی‌ام احتمالن منظور این بند آخری را خوب می‌فهمند.