مردان خوش لباس گیت های عوارض
کوته نوشت های احمد ابوالفتحی
بیژن نجدی یکی از موارد نمونهایی "شهرت پس از مرگ" است. نویسندهای که متولد سال ۱320 بود و متوفی به سال ۱376، نویسندهای که اولین و مهمترین کتابش "یوزپلنگانی که با من دویدهاند" را سه سال پیش از مرگ به چاپ سپرد و با آن توانست خود را به عنوان نویسندهای معتبر تثبیت کند ولی... ولی آنچه نجدی را متمایز کرد از همنسلانش مرگی بود که خود شعری بود دردناک...
حال یک سوال مهم: چرا نویسندهای که پس از مرگ چار، پنج کتاب نسبتن خوب از او منتشر میشود که هر یک توان آن را دارند که او را بر صدر بنشانند، این کتابها را در دوران حیات منتشر نمیکند؟
جواب بسیار ساده است:نجدی هم گرفتار نفرین جمعی نویسندگانی شد که در دههی شصت قلمشان ثمر داده بود، همهی آنان تا هفتاد و ششمین سال هزار و سیصد چندین اثر بر طاقچه داشتند... و همهی آنها پشت در دایرهی سر گیجهآوری که در ادارهی نشر وزارت ارشاد سازمان داده شده بود برای ناامید کردن آنها در حال چرخیدن بودند.چه خوش گفت روزگاری کورش اسدی که نویسندهی امروز باید آداب بر طاقچه گذاشتن اثر را یاد بگیرد "نقل به مضمون".
آثاری که از بیژن نجدی به یادگار مانده همهشان این پتانسیل را در خود داشتند که در دوران حیاتش نام نجدی را به سر زبانها بیندازند، اما... اما وقتی که عدهای فرهنگ سوز مامور شوند که بر فرهنگ یک مملکت "دهنه" بزنند، که مامور شوند رودخانهی ادبیات یک مرزو بوم را تبدیل کنند به یک چشمه کوره،کتاب بر طاقچه مانده و نویسندهی بیکتاب که چندین اثر بر طاقچه دارد، تبدیل میشود به یک چیز عادی، آنوقت اگر نویسنده هم چون نجدی به ناگاه "درآستانه" بمیرد تبدیل میشود به نمونهی شهرت پس از مرگ.
حال گویا دوباره، زمانهی چشمهکورهسازیی رودخانه فرارسیده است...حال دوباره کتاب روی طاقچه مانده دارد سنت میشود و حال دوباره کنایهی کورش اسدی این قابلیت را یافته که به "ده فرمان"های نویسندگی در این کهن بوم و بر اضافه شود...نجد بیژن "پیرانه سر/جوان ناکام" نسل دوم بود. امیدوارم که نویسندگان نسل پنجم به سرنوشت نسل دوم دچار نشوند و هیچ یک همچون نجد بیژن در آستانه...
دفتر خاطرات
بیست و چهارم پائیز:
دیروز به دنیا آمدم
عاشق شدم، دیروز
و دیروز بود
که من مردم
بیست و پنجم پائیز:
امروز، زاده شدم
ظهر، عاشق خواهم شد
و غروب نخواهم مرد تا...
بیست و ششم پائیز:
که در من زاده شوی،
با تو هستم عشق پائیزیی عشاق
و...آنگاه
هرگز پائیز نخواهد شد
بیژن نجدی: 24 آبان 1320-4شهریور 1376
خبر حذف پلوتون از شمار سیارههای منظومهی شمسی، حس غریبی در من ایجاد کرد که ترکیبی بود از غم ایام از دست رفته و حسرت آیندهای که نقش پلوتون در آن بسیار کمرنگ خواهد بود، این حسرتها ترکیب شده بودند با نوعی هیجان که هنگام تماشای فیلمهای دراماتیک تجربهش میکنم. این "حس مرکب" علاوه بر حسرت و هیجان پر بود از خشم، خشم از خشکه مقدسهایی که تنها معیارشان برای تصمیمگیری خط کشی است که معلوم نیست که آینده نادقیق بودن آن را اثبات نکند.
بعد حس کردم، منی که اطلاعات نجومیام به اندازهی ماهیهای کف اقیانوس است! و درگیری ذهنیام با پلوتون محدود میشود به کتابهای جغرافیی دبستان و راهنمایی و دبیرستان و شاید یکی دو کتاب از آیزاک آسیموف، که مرد اول دوازدهسالگیام بود، منی که بیش از آسمان زمین را دوست دارم و تاکنون هم هیچ خبر نجومی کنجکاوم نکرده و ذهنم را به خود مشغول نساخته "حتی آن کسوف بزرگ و پر سر و صدای چند سال پیش" چگونه است که حالا حس آدمی را دارم که از مرگ دوست صمیمیی دورانهای دور زیر دستان جراحی ناشی خبر دار شده؟
نمیدانم، شاید این رسم آدمیزادهگی است، شاید ایرانیت اینجور اقتضا میکند، شاید هم این حسی مشترک است بین آدمهای رمانتیک، من و خیلی از دوستانم که در رفتارشان تا حدودی دقیق شدهام هنگام شنیدن خبری همچون خبر حذف پلوتون از دایره ی سیارات، "منقلب" میشویم، یعنی حسرت و هیجان و خشم در وجودمان فوران میکنند و بعد، قطره اشکی و یا دود غلیظ سیگاری و یا چه میدانم هر مسکن دیگری عاملی میشود برای از یاد بردن آن عامل برانگیزاننده، عاملی که منقلبمان کرد، مرگ اکبر محمدی انقلابی بود که یک هفتهای آتشم زد،اطلاع از مرگ دوست، دوستی که سال سوم دبستان، رازدار من بود، دوستی که یک سالی میشد که مرده بود و من تازه نبودنش را حس میکردم، "از دست دادنهایی" بودند که این چند وقته انقلابات شدیدی در وجودم ایجاد کردند و در کنار آنها"از دست دادن" های دیگری هم بودند ، مثل همین حذف پلوتون که برانگیزانندهی یک "انقلاب یاسآلود" درونی بودهاند.
عامل روانیی برانگیخته شدن این حس در وجود من چیست؟ چرا "مردن دیگری" اینقدر قدرتمند است که میتواند در وجود من را متلاتم کند؟ "کارکرد" این حس در وجودمان چه میتواند باشد؟
قدما از "تنبه" و "عبرت" سخن بسیار گفتهاند، اما تنبه و عبرت با تاملی که پس از فرو نشستن این حس میتواند ذهن ما را به خود مشغول سازد به دست میآید "اگر به دست بیاید" ولی این حس، این فوران درونی که خود را در قطره اشکی متجلی میکند و یا در پکی عمیق که شیرهی جان سیگاری را میکشد، این ترکیب حسرت و هیجان و خشم چه کارکردی میتواند داشته باشد؟ پزشکان بیماران قلبی را از قرار گرفتن در چنین شرایطی بر حضر میدارند و عوامل حکومت اختناق آن را عاملی میدانند که میتواند خشمجمعی بیافریند و دردسر ساز شود، اما آیا کارکرد دیگری هم دارد این حس؟
مصاحبهی شیرازی، صاحب بلاگفا با شرق مصاحبهای عادی بود تا...:
"در مورد شكایات آیا موردی پیش آمده كه سبب احضار نویسنده وبلاگ شود؟
چند مورد وجود داشت. به عنوان نمونه یكی متنی در وبلاگ باعث شد سازمان برنامه ریزی مازندران از من شكایت كند و در ادامه به شدت پیگیر برای معرفی نویسنده آن وبلاگ بود. از آنجا كه ما اطلاعات نویسندگان را ثبت نمی كنیم در این مورد قادر به همكاری نبودیم. جالب آن است كه در این مورد نویسنده وبلاگ به طور خودكار وبلاگش را غیرفعال كرده بود، اما با این حال این سازمان همچنان پیگیر برخورد با نویسنده این وبلاگ بود."
جالب است نه؟ یک آدمی که خدا پس کلهاش زده، به خیال خودش بیزینس راه انداخته، کلی انرژی و کلی وقت صرف این کرده که...یک آدمی به هر دلیلی در یک جایی که یک جورهایی رسانه است یک مطلبی نوشته که این مطلب تریز قبای برادرانمان در ادارهی برنامهریزیی مازندران را قهوهای کرده...بعد چه میشود؟ برادرانمان در ادارهی مربوطه زور میکنند به آدم اولی که واقعن یا مجنون است یا مجنون! که تو باید به گویی این کی بوده که مارا قهوهای کرده!
خوب اصولن نقل این جمله که "اسرار کاربران" کمی تا قسمتی نباید مورد تعرض قرار بگیرد به شدت خنده دار است. از سوی دیگر اساسن مهم نیست که در آن چند مرتبهای که سازمان سیا قصد دستاندازی به اسرار کاربران یک سایت را داشت همین سیمای خودمان چه خشتکها که بادبان نکرد، اصلن هم مهم نیست وقتی "دولت" چین از یاهو خواست که یک بلاهایی سر "اسرار کاربران" بیاورد چه بلبشویی که ایجاد نشد، مهم این است که این مسئولین جانبرکف ما که صبح تا شب فقط به خدمت و مهرورزی میاندیشند در باب فنآوریی اطلاعات به اندازهی نادرشاه افشار که چند صد سال پیش در همین روزی داشت در مرز ارس خشتک بادبان میکرد اطلاع ندارند.عزیزان من در ادارهی برنامهریزی! گناه این بدبخت چیست که این فضا "مجازی" است و من نوعی میتوانم با انواع کلکها بیکه دست توی نوعی بتواند بلایی سر خشتکم بیاورد کاملن قهوهای رنگت کنم؟ گنه کرد و مسگر و شوشتر در این باب کاملن صادق است گویا. واقعن برادران پشتصحنه "با تشکر از پیام فضلینژاد!" بسیار هنرمندند. ماجرای سایت رویداد را که به یاد دارید انشاالله؟ همین حنیف خودمان قربانی کجفهمی و بیسوادی آقایان "و صد البته یک فقره پدر ناباب!" شد. تا آنجا که به یاد دارم گویا همین علیرضا خان شیرازی هم در همان جریان کمی ارشاد شده اند! واقعن خدا صبر بدهد و کمی هم مخ بدهد البته!.
1.من مرد سفر نیستم, اما گاهی که حالم از اینجایی که ایران مینامم و مینامیمش به هم میخورد، گاهی که حس میکنم که دیگر نمیتوانم، یک دوست خوب دارم که میدانم میتواند نجاتم دهد. او مرد سفر است. یک جیپ خوشگل دارد که من عاشقش هستم و گذشته از آن جیپ که به خودی خود میتواند انگیزه باشد برای یک سفر خاطره انگیز او جاهایی را میشناسد که من، حتی در تخیلات گاهن مالیخولاییام نمیتوانم مثل آنها را تصویر کنم.
مثلن یک غار کوچک در گوشهای از گوشههای سراب کنگاور کهنه، چشمهای کوچک از صدها چشمهی بزرگوار شهرم، دیار بزرگوارم نهاوند، وقتی وارد این غارمیشوی اول هیچ نمیبینی، تاریک و تاریک و تاریک و بعد یک پیچ میخوری و بعد وارد تالاری میشوی که... نور از شیارهای سنگ به داخل میزند و آبی که نشت میکند و جاری میشود کف تالار و ریشههای درختان که... نه قابل توصیف نیست. شاید اگر این طبیعت ناز نبود تا حالا تغییر ملیت داده بودم!
2. انگیزهی نوشتن بند بالا مصاحبهای بود که همین حالا از محمد علی اینانلو خواندم. سیمای پلنگوش این مرد را چندین بار در سیمای کوچولوی آقایان حکومت دیدهام و افسوس خوردهام که چرا اینمرد اینقدر از تلویزیون ایران بزرگتر است...گذشته از این حاشیهرویی شاید نالازم، بند دوم این نوشته قصد داشت تا شما را دعوت کند به تماشای تلویزیون، شنبهها و یکشنبهها بین ساعت هفت تا هشت و نیم صبح، شبکهی دوی سیما، صدای محکم و سیمای قرص اینانلو را پخش میکند... از دست ندهید اگر میخواهید عشق ایران در وجودتان نمیرد. پنجشنبه ظهرها هم در شبکه یک مردی به نام میلانی، برنامهای دارد شبیه برنامهی اینانلو. البته من برنامهی اینانلو را ترجیح میدهم ولی کار میلانی کار تازه تری است. از این جهت نو که میلانی از ابتدای سفر تا انتهاش به تو اجازه میدهد که همراه باشی، که مسافر باشی. کار میلانی فقط معرفیی ایران زمین نیست، معرفیی آداب سفر در ایران زمین نیز هست...هر چند در قیاس با برنامهی اینانلو عامهپسندتر است و گاهن جاهایی را معرفی میکند که چندان نیازی به معرفی ندارند.
پ.ن: یک مطلب"شش قسمتی" خوب از آشیل عزیز که دلم حسابی تنگ شده برای قلم درست و حسابیش: ایران و اکوتوریسم
1. و اینک آنجلینا! تصور بکنید این خواهر ایمانی و همیشه در صحنهمان آنجلینا را با روسری و مانتو و شلوار در حال جنباندن فلانجا و در حال از خود بهدر کردن آن صدای ملیحه! آنهم کجا؟ همین بقل، لاسوگاس!
2. حس میکنم که این خواهرمان کمی زمانبندیشان برای تشرف نامناسب بوده، از آنجا که ما مورد بالایی را تصور کردیم و دیدیم بهتر است دیگر تصور نفرمائیم، من به عنوان یک مشاور امین به ایشان پیشنهاد میفرمایم که آنجلینای دوستداشتنی! ای لبانت آنجوری...ای...استغفرالله! تو اگر خواهی که مسلمان شوی از بهر چه؟ با چادر و چاقچور که نمیتوان همیشه در صحنه بود و دل جوانان مسلمان را شاد کرد، میتوان؟ بر همین مبنا توصیهی اکید میکنم به شما که فعلن از جوانیت بهره ببر و ما هم با مفتی "البته تصور نکی همینجوری مفتیمفتی..." صحبت میکنیم و حتی اگر لازم شد با آقایان قم هم صحبت میکنیم که کمی به شما خواهر ایمانی فرجه بدهند تا وظیفهی خود را به نحو چشم نواز و گوش نواز و...استغفرالله! انجام دهید سپس، به سن مناسب که رسیدید، وقتی عالیجنابان هالیوودی رو ترش کردند و حوالهتان دادند ور دل خودمان، دیگر اگر پوشیه هم ببندی ملالی نیست...اما ای آنجلینا، ای ولد خلف مدونا، ای خواهر زادهی کتاستیونس که از وقتی شده یوسف اسلام، گویا پرتش کردهاند توی چاه...عزیزم...استغفرالله! حالا چرا؟
3. آنوقت نه تنها تو برای ما سودمند خواهی بود که ما هم برای تو سودمند خواهیم بود انجی جان...آنوقت تو مثل آن برادرمان که آنلکا بوده حالا که مشرف شده، ملقب است به کفترباز، میتوانی کمی بوقهای رسانهایی بلاد کفر را کف بر کنی و از این طریق هم اسلام را سر بلند کنی و هم کمی به کودکان پاکستانی که به حمد رب همشان خواهر ایمانیای چون شما را دوست خواهند داشت! کمک بفرمائی.
4. گویا گوشت بدهکار نیست انجلی من! استغفرالله!!! د آخه با چادر چاقچور که نمیشه قر داد میشه؟ د اگه بشه هم خر خندش میگیره دختر خوب! نمیگیره؟ اصلن خانم جان نمیشه تغییر جنسیت... استغفرالله...نه نه گناهه؛ تغییر جنسیت گناهه اما اگه مرد بودی باز یه چیزی... میشد از آن صوتت که با هزار ویرایش کامپیوتری شش دنگ که نه لااقل یک و نیم دنگی به دست میده در راه خیر استفاده کرد...مثلن سرودهای انقلابی خواند...در راه مردم مظلوم لبنان و فلسطین و ایران و...استغفرالله! یه دوره میگذاشتیمت وردست این بلبل سابق امام که حالا بزرگ که شده، شده عینهون جوجه اردک زشت، "ای لشکرصاحب زمان" یاد بگیری و لااقل به یه دردی بخوری، والا حالا گیرم تو مسلمون، د آخه عملگی هم بلد نیستی که بفرستیمت آمریکا عملگی!
5.حالا گذشته از همهی اینها خواهر گرامی آنجلینا، اگر میخواهید مشرف شوید باید بدانید که وقتی نماز میخوانید صداتان را مرد غریبه نباس بشنود، همین طور این حجابی که در پاکستان به هم زدهاید اصلن اسمش حجاب نیست که، مجاب است. از آنجا که امام خمینی "چرا صلوات نفرستادی عفریتهی آمریکایی؟ ببرم...استغفرالله" گفتهاند چادر حجاب برترمیباشد دفعهی دیگه اگه ببینم روسریت را شل و ول بستهای خودم با همین دستان خودم گیست را میبرم! دیگر اینکه حواست باشد که تو اگر مسلمان شدی دیگر مسکر و از اینجور سربازان شیطان نمیتوانی بنوشی، در ضمن، از آنجا که خودم تو اون فیلمه دیدم که داشتی با اون مرده...استغفرالله! در هر صورت خودت رو آماده کن برای سنگسار خانم عزیز! به محض تشرف حکم اجرا خواهد شد.
والسلام علی من اتبع الهدی
پ.ن:آنجلينا جولي: به دين اسلام علاقه مند شده ام
فکر را ای جان به جای شخص دان
زانک شخص از فکر دارد قدر و جان
"مثنوی معنوی، به تصحیح عبدالکریم سروش، دفتر پنجم"
۱.حس میکنم که عنوان این مطلب و سخن شریف حضرت جلالالدین، مجال تطویل را بر این کلام تنگ کرده و لگام سخن را کشیدهاند...میشد کنایهها زد و میشد برای این گونه سوالاتی طلب پاسخ کرد: آیا با تلسکوپ اشراق در آسمان حکمت خالده به دنبال امرقدسی گشتن آن هم در دفتر فرح پهلوی مذمومتر است از با ذرهبین به دنبال "علم اسلامی" گشتن در دفتر شورای عالی انقلاب فرهنگی؟ صد شکر که مولانا کاری کرد با من که زبان در کام کشم.
2.این بار هم دکتر سروش با کلامی تازه حیات فکریشان را نو کردهاند، کلامی که اگر چه وقتی قصد میکند به وضع تئوری بپردازد نقاط چون و چراخیز فراوانی را پیشارومان میگستراند "به خصوص دوگانهی هویت، حقیقت که به نوعی نقطهی مرکزی سخنرانیی اخیر بود، به تبیین و تحدید بیشتری محتاج است" اما در موضع سلب وقتی با شجاعت و فراست مفاهیم پذیرفتهشده را مورد تشکیک قرار میدهد و سعی میکند با اتکا به رویکرد به نسبه مطرود نومینالیسم "به یاد بیاورید فصل اول کتاب ماجرای فکر فلسفی استاد دینانی را" تفکر قالبزدهی ما را دچار بحران کند و "ضدذاتگرایی" رادیکالی را ترتیب دهد که به قول خود ایشان تا آنجا که جا دارد میبُرد، استاد عطایای ارجمندی را هدیه میدهند به "ماجرای فکر فلسفیی ایران زمین".
3. نکتهی حالب دیگر، رویکرد به نسبه جدید ایشان نسبت به کژتاب "روشنفکریی دینی" است. تبیین جدید ایشان از روشنفکریی دینی و این اعتراف که ایشان با رویکردی پوپری اصطلاح روشنفکری دینی را تسامحن در برابر آنچه که بهتر است روشنفکر دیندار بنامیم به کار میبرند می تواند دعوای بیهوده و کم ثمری را خاتمه دهد. البته اگر که دوستان بخواهند! تاکید ایشان بر عمل روشنفکران دیندار و موضع پروگماتیستیشان در این زمینه من را به یاد کتاب خوب جناب بابک احمدی "کار روشنفکری" انداخت. "در این مورد مصاحبهی دیروز دکتر با روزنامهی شرق را بخوانید"
4. اما نقطهی سیاه این سفر، همان تاکید بیجا بر دفتر فرح پهلوی است! من تا حدود بسیاری میتوانم همدلی نشان بدهم نسبت به موضع استاد دربارهی سنتگرایان اما هرگز نمیتوانم با این رفتار "کیهانگرایانه"ی ایشان همدل باشم.
پ.ن: مطلب وداع با دکتر سروش از وبلاگ سیبستان را بخوانید...
1.در مرداد32،تضادهای اساسی و پنهان بین طبقهی متوسط سنتی و جدید، علنی شد. مصدق در نتیجهی اتحاد با طبقهی متوسط جدید پشتیبانیی نمایندهگان بازار-مجاهدین اسلام، حزب زحمتکشان، فدائیان اسلام- را از دست داده بود، اما سه نمایندهی طبقهی روشنفکرـحزب ایران، حزب ملی، نیروی سوم- و مشاوران رادیکالی همچون فاطمی، شایگان و رضوی همچنان به او وفادار بودند. کوتاه سخن اینکه، جبههی ملی از جنبش طبقهی سنتی و جدید به جنبش طبقهی جدید تبدیل شد. مصدق مردی که خود را سنت زندهی جنبش مشروطه تلقی میکرد، اکنون به حکم تاریخ وادار شده بود تا تجربهی انقلاب مشروطه را تکرار کند.
در شرایطی که مصدق طرفداران سنتیی خود را از دست داده بود، افسران ناراضیی سلطنتطلب مشغولطراحیی کودتا بودند.
"آبراهامیان، یرواند. ایران بین دو انقلاب. ترجمه: گلمحمدی، فتاحی. نشر نی. فصل دو. ص:342"
2.روز 28 مرداد، به محض اینکه شهر بیدار شد، سحرخیزان توانستند نسخههای عکسبرداری شده و یا تایپیی فرمان نخست وزیریی زاهدی را در روزنامههای ستارهی اسلام، آسیای جوان، آرام، مرد آسیا و ژورنال دو تهران مشاهده کنند. اندکی بعد، اولین نسخهها از هزاران اعلامیهای که نسخهی عکسبرداری شدهی فرمان و متن بیانیهي زاهدی را در بر داشتند، در خیابانها ظاهر شدند. اگر چه هر یک از روزنامهها تیراژی عادی داشتند اما اخباری که چاپ کرده بودند بدون شک دهان به دهان در سراسر شهر پخش شد چون قبل ازساعت 9 گروههای طرفدار شاه در منطقهی بازار جمع شدند. اعضای این گروه نه تنها به انتخاب شخصیی خود بین شاه و مصدق دست زده بودند ، بلکه از فعالیتهای روز قبل حزب توده هم تحریک شده و آمادهی حرکت بودند. آنها فقط به یک رهبر احتیاج داشتند.
"گزارش محرمانهی سیا دربارهی عملیات سرنگونیی دولت مصدق. اسرار کودتا. ترجمه:دکتر حمید احمدی. فصل هشت. ص:83
3.از لحاظ روانشناسی بعضی از اوقات، گرفتن از بخشیدن دشوارتر است و در چند مورد متوجه شدهام که بعضی از کشورها که به تازهگی استقلال یافتهاند در اعتراف به دریافت کمکهای خارجی حساسسند. میدانیم که در دورهی مصدق حس تنفر کودکانه ای نسبت به بیگانهگان در نهاد ما ایجاد گردیده بود ولی روی هم رفته تاریخ طولانی و مستمر این کشور در ما یک سعهی صدر وبلوغ فکری بهوجود آورده است که برخی از کشورها از آن بهره مند نیستند. شاید بیجهت نباشد که ایرانیان را "ملت متشخص" خاورمیانه لقب دادهاند. وقتی مسائل کمک خارجی پیشآمد تصور میکنم نشان داده باشیم که میتوان کمک را با لطف و بزرگ منشی پذیرفت و با هوشمندی و درایت مصرف کرد.
"بهنقل از: پهلوی، محمدرضا. ماموریت برای وطنم "
عرض جواب: ملت متشخص آن است که دست گدایی مقابل بیگانهگان دراز نکند و هر بیگانهای هم محض رضای خدا کمک به کسی و یا ملتی نمیکند مگربعد بخواهد از اشخاص و یا از آن ملت به هر طریق سوءاستفاده و یا حسن استفاده نماید.
"مصدق، محمد. خاطرات و تاملات. بخش سوم: عرض جواب به فرمایشات عالیحضرت شاهنشاه. ص:392"
4.حق ما تا زمانى كه به مصلحت و منفعت اكثريت مردم نباشد، بهتر است كه از آن صرفنظر شود. ببينيد چرا مردم حق حمل سلاح را ندارند و چرا مردم براى رسيدن به اين خواسته ها خشونت به خرج نمى دهند. اين به خاطر عقلانيت مردم است. چون مى بينند كه روابط قدرت اقتضا مى كند درخواست هاى حداقلى را مطرح كنند. اين قاعده در همه جا حاكم است. حال چرا ما اين قاعده را در داخل كشور مى پذيريم ولى در عرصه بين المللى نمى پذيريم؟ در حالى كه روابط قدرت در همه جا يكسان است و براى مواجهه آن بايد برنامه داشت. نمى توان نعره زد و حمله كرد. در كليه مناسبات اجتماعى، حتى در خانه و مدرسه، روابط قدرت حرف اول را مى زند و اگر كسى بخواهد بر خلاف آن عمل كند بايد ابتدا قسمت عمده آن را بپذيرد و روى چند درصد باقيمانده چانه زنى كند. نمى شود گفت كه فلان كشور حق ندارد زور بگويد. همان عللى كه به شما در حيطه خود قدرت داده به طرف مقابل نيز در حيطه بزرگ ترى قدرت داده است. از سوى ديگر بايد توجه كرد كه هميشه اين حق ما نيست كه به نفع ماست. يعنى ما به خاطر مسئله اى كه حق ماست نمى توانيم هستى و نيستى خود را به باد بدهيم.استقلال طلبى افراطى مصدق به نفع مردم و حكومت مصدق نبود...من به لحاظ فرهنگى معتقدم كه مصدق يك ليبرال بود و به اين معنا افتخار مى كنم كه او را دوست بدارم. اما معتقدم مصدق مى توانست يك ليبراليسم اقتصادى هدايت شده را براساس شرايط روز خود دنبال كند. ولى متاسفانه آنچه كه مصدق را بر زمين زد و ليبراليسم وى را نيز به شكست كشاند مقاومتى بود كه دنيا در مقابل وى كرد. اما امروز اگر بخواهيم الگويى از مصدق را براى خويش برگزينيم همان بعد ليبرال بودن مصدق است.
"مردیها, مرتضی. قرائتی دیگر از ملی شدن صنعت نفت. مصاحبه با شرق. 28 اسفند 84"
به یاد هابیل علیاف
کمانچه سرسلسلهی سازهای سوزناک است و وقتی که زمامش به چنگ هابیل افتد چه داستانهای پر آب چشمی که برون نمیتراود از دل توخالیی این عاشیق.
برای فرج علیپور
کمانچه آوای مادران سرزمین لرهاست. سرنا ساز مردانگی است و کمانچه ساز زنانگی. کمانچه ساز فراق است و ساز مویههای بیصدای زنانی که دلگرفته از غیاب و یا حضور غایب "مردشان" دل را با سوگآواهای ایلیاتی سبک میکنند و با یاد صدای کمانچهی فرج.
پ.ن: هیچ دقت کردهاید به اینکه هابیل و فرج هم خانوادهاند؛ علیاف...علیپور.
صد البته که آزار دهنده ترین تجربهی من در این مردادماه لعنتی انتقال وبلاگ از بلاگفا به این مکان مقدس بود. همیشه از محیط بلاگر خوشم میآمد و کرم کوچ به اینجا خیلی وقت بود که به جانم افتاده بود اما...اما حقیقتن یک اشتباه محاسباتی آدم را میتواند از هستی ساقط کند و صد البته که کوچ من به اینجا یک اشتباه محاسباتیی نابود کننده بود. بهتر بود میگذاشتم کمی جاپایم محکم شود در وبلاگستان و بعد تغییر خانه میدادم ولی خوب من این کار را نکردم و حالا دوباره کامنت خورم به طرز ملسی افتضاح شده و تعداد بازکنندگان هم به زیر صد بازگشته، چه میشود کرد؟ انگار کن وبلاگ نویسی را از ابتدا شروع کردهام...
اما آنچه آزاردهنده است بیتفاوتیی اهالیی وبلاگستان و یا رهگذران به مطالبی است که به نظر خودم آنقدرها بی اهمیت نیستند که اینقدر بیتفاوت از کنارشان بگذزیم "یا شاید هم هستند و من در اشتباهم؟ خوب از اشتباه درم بیارید لامصتبا!!!" نمیدانم مشکل از کجاست... نمیدانم. از قبل هم میدانستم مطلبی مثل پست قبلیام "عزیز مایید" چندان مورد توجه قرار نمیگیرد "این یک سنت است که ما در برابر هر مفهومی که حکومت وظیفهی به گند کشیدن آن را بر عهده گرفته منفعل عمل کنیم" اما دیگر نه انقدر منفعل!!! برای دل خودم که نمینویسم، برای در و دیوار و "وبلاگ خوبی داری" نویسها هم نمینویسم! برای تو مینویسم، برای تو ای مخاطب احتمالی! خوب اگر دوست نداری لااقل "بگو" که ننویسم!
پ.ن:از آنجا که کامنتدونیی بلاگر چندان با کامنتگذاران گرامی رفیق نیست فرستادیمش پی نخود سیا و بر پنجرهی هالواسکن دخیل بستیم!
برای محمد طالبیان«جاویدالاثر»، تقدیم به حسین ابوالفتحی
۱.یک بار یکی از این سپاهیهای شکم گنده شده، وسط بحثی اعصابفرسا من را متهم کرد به بی غیرتی. به اینکه به خون شهدا و زجر اسرا پشت کردهام گفت اگر که آمریکا حمله کند امثال تو جوجه روشنفکر بازار سیاه راه میاندازید سر یک سولاخی.
2.اسارت...دردناکترین سرنوشت است برای یک رزمآور. حسین، دوست و برادرم که مستراح او را به یاد اسارت میاندازد و هنوز گاهی یک صدای نابهگاه میتواند تمام کیسههای شن پنجاه کیلویی را روی شکمش آوار کند و هربار که اتو را میبیند پشتش تیر میکشد، این جمله را گفته به من.
3. آزاده. مهمترین خاطرم از سال 69 "شش ساله بودم" آزاده شدن همین حسین مذکور است... آزادهگی برای حسین، یک دفترچه بیمه داشت و یک شغل بخور و نمیر که بعد از دهسال تنها حاصلش برای حسین یک تیپا بود و بعد هم... اعتیاد، خلسه، تریاک... او دیگر آدم به معنای کامل کلمه نبود... یک چیزی بود بین آدم و جنازه... او در سیزده سالگی موجی شد، چارده ساله بود که در تکریت سرش را کردند توی چاه مستراح..."یاد احمد افتادم... باطبی را میگویم" هفده ساله بود که شد، آزاده، دردناک اینجا بود که هرگز نفهمید چرا این همه بلا باید به سر او بیاید.
4. بسیار عالی بود اگر حکومت از مفاهیمی که میتوانند همبستگیی ملی ایجاد کنند سوء استفاده نمیکرد و عالیتر بود اگر ما در برابر مفهوم دفاع در برابر متجاوز، که لااقل در چند سال اول جنگ ایران با عراق کاملن برازندهی لشکر ایران است، این قدر موضع انفعالی نداشتیم. تلخ اینجاست، که بسیاری از جنگاوران دیروز، که تاب دیدن ریا و رذالت ندارند و از سویی جایی برای خود در بین آزادیخواهان نمیبینند انفعال پیشه میکنند، زیرا که ما در برابر حماسهی آنان انفعال پیشه کردهایم.
5. بهتر بود میگفتم "شما عزیزان من هستید" بهتر بود این صیغهی جمع جعلی که خیلی مشکوک میزند را به حال خود رها میکردم اما میتوانم توجیه کنم: شما عزیز مائید، من و عدهای از دوستانم که هرگز بازار سیاه راه نخواهند انداخت سر یک سولاخی.
این گرامیان روزنامهی شرق توی این چند روزه دوبار آبروی خودشان را در طبق اخلاص نهادهاند و صد البته که نتیجهاش را هم گرفتهاند و بیشتر از این هم خواهند گرفت! اول افتضاحی که سر عکس منصور نصیری بالا آمد "ماجرای عکس منصور همچنان ادامه دارد، کسوف را ببینید"و حالا... دوستانمان در کمال جسارت "البته جسارت ما را میبخشند!" مطلبی را از یک سایت به نسبت معتبر برداشتهاند و به قول معروف چاپیدهاند!«مطلب پندار در این مورد را بخوانید»
2. معمول این است که زیر صفحه نمایش هر سایت یک جملهی دراز و بدشکل و پوچ نوشته میشود که تذرکات خندهدار و احمقانهای را حوالهی ما انسانهای کاملن درستکار میکند و به شخصیت و امانتداریمان شدیدن میتوپد! واقعن خجالتآور است، ما انسانهای راستکردار شرقی "این شرق اون شرق نیست!" مایی که معدن معنویت و از این جور چیزها هستیم...
3. بعضی از دوستان هم جملهای را زیر صفحهی نمایش نوشتهاند که خیلی جالب است و ای بسا حکیمانه: بعضی از حقوق این سایت برای صاحب آن محفوظ است! این بعضی البته گویا عبارتند از حق فحش خوردن از سوی اسپم و غیر اسپم؛ حق فیلترشدن؛ حق زندان رفتن و صد البته حق دم بر نیاوردن!
4. البته اگر واقعیت را بخواهید این ماجرای کجیی گاه به گاه دست ما شرقیها! فقط محدود به این روزنامهی دزد و تفرقه افکن و ملحد که چیزهای بد بدی هم میطلبد! نیست. بدشانسیی گرامیان روزنامهی شرق این است که پرخوانندهاند و معروف و الا بسیارند دوستانی که علاقهی شدید به کپی و سپس پیست دارن! از جمله همشهریان بزرگوارمان!!! "لینک همشهری در این جمله شما را به یک عکس دزدیده شده از مهدی منعم رهنمون خواهد کرد"
5. واقعن توی این فضای بیدروپیکری که از صدقهی سر عدم تمکین نسبت به قانون کپیرایت دچارمان شده، انتشار مطلب و صد البته عکس درست و حسابی و وسوسه برانگیز حماقت است! از همهی دوستان عاجزانه خواستارم وقتی که میبینند ثمرهی وجودشان یک جورایی دل و دین و عقل و هوش به باد ده است، زندانیاش کنند توی صندوقچه و اصلن هم نگذارند که از خانه بیرون برود مگر اینکه خوب در چادر و چاقچور پوشیده شده باشد، لابد حکمتی داشته رفتار پدرانمان، آنها کج دستی "و صد البته کج دهنیی" ما شرقیها را خوب تشخیص داده بودهاند.
6. یک جورهایی بلایی که ما شرقیها به سر اثر یکی مثل خودمان میآوریم، حق آن یکی مثل همه است، وقتی که فلان فیلمی که هنوز در فلان کشور غربی "ویا حتی در همین کشور شرقیی خودمان" روی پرده است سر از دستگاه سی دی پلیر خانگی در میآورد، وقتی دایرهی پناهی را همه مان به یمن مسئولیت شناسی و جسارت آقایان دزد دیدهایم! وقتی هوار فلان نویسندهی بزرگ خارجکی و یا حتی وارثان فلان نویسندهی مرحوم داخلکی درآمده از جفای ما شرقیها و البته کتابی که به صورت کجدستانه منتشر شده به چاپ چندین و چندم میرسد... این جاست که باید گفت نوشجانتان گرامیان روزنامهی شرق! بخورید که ما هم قبلن خوردهایم!