اسکلت‌های کردی‌پوش

تقدیم به دکتر محمد احسان؛ وزیر حقوق‌بشر حکومت اقلیم کردستان عراق


و ما نبودیم
و شما
صد و هشتاد و دو هزار نفر بودید

دریا دریا گور بود و گور
و شما؟

و ما هشت نفر بودیم
و شما
نبودید

آهای آقایان اسکلت!
اسکلت‌های کردی‌پوش

ما هشت نفر...نبودیم
و شما
و گور
و صدام ـبهرام؟ـ



...
الهی که نسلشان ور بیفتد؟

برچسب‌ها:

تاریخچه ی خشونت, دیوید کراننبرگ

سکانس اول: رادیات ماشین به آب نیاز دارد. پیرمرد, رفیق جوانش را می فرستد پی آب؛ داخل فروشگاه جوان به یک سبد پر از موادغذایی می خورد, سبد کنار می رود, دو تا آدم پشت سبد به زمین افتاده اند, دو تا آدم مرده, قاتل جوان صدای نفس ترسان دختری را می شنود رو برمی گرداند و... هیس؛ بعد اسلحه را می گیرد به سمت دختر؛ صدای جیغ می آید, صدای جیغ یک دختر؛ صدای جیغ از سکانس دوم می آید.
سکانس دوم: دختری خواب بد دیده از خواب پریده و جیغ کشیده. حالا خانواده اش یکی یکی پیداشان می شود, اینها شخصیت های اصلی ی فیلم هستند؛ فیلم تاریخچه ای از خشونت
...
حالا قاتل پیر و قاتل جوان در کافه ی پدر دختر سکانس دوم هستند, قاتل جوان می خواهد زنی را بکشد... حالا پدر دختر قاتل پیر و قاتل جوان را کشته
و اینک تاریخچه ی خشونت در خانواده ی استار آغاز می شود, در یک خانواده ی خوب در یک شهر خوب در کشوری که گویا چندان خوب نیست.

×××
در اوایل فیلم کارگر کافه ی تام ماجرای نامزد نامتعادلش را تعریف می کند, نامزدی که او را با یک قاتل اشتباه می گیرد و چنگال را در شانه اش فرو می کند, بعد از نقل ماجرا دیالوگ مهمی رد و بدل می شود
کارگر: هیچ کس کامل نیست
تام: من هم معتقدم که هیچ کس کامل نیست

تام در آستانه ی تبدیل شدن به "قهرمان شهر ماست" او خیلی کامل به نظر می رسد فداکار و صلح طلب و خانواده دوست و البته قوی, آنقدر قوی که دو تا گانگستر را در سی ثانیه کله پا کند اما... اما او اساسن تام نیست, او یک گانگستر است او اهل فیلادلفیا است, او کلی آدم کشته و حالا یکی از قربانیان برای انتقام آمده... بله, هیچ کس کامل نیست. آدم ها گذشته ای دارند و فرار کردن از این گذشته "حداقل در فیلم کراننبرگ" ممکن نیست.دومین کشتاری که تام به راه می اندازد, آنگونه که خود او می گوید به معنای بازگشت به گذشته است بازگشت به جوئی کیوسک. نکته ی حاشیه ای ی زیبایی که در همین جا می توان به آن اشاره کرد, تغییرات ظریف چهره ی تام استار در برهه ی زمانی ای است که همسرش و تماشاگر می فهمند که او زندگی ی دیگری داشته, او گانگستری خطرناک بوده که خیلی ها به خونش تشنه اند و آن خیلی ها حالا پیداش کرده اند, صورت تام/جوئی چروک می خورد و معصومیتش را از دست می دهد

تاریخچه ی خشونت فیلم به شدت پیام گرایی به نظر می رسد, تمام عناصر جوری چیده شده اند که در نهایت به نحوی به خشونت مربوط می شوند چشم گیرترین داستان جانبی ی فیلم که ماجرای پسر تام در مدرسه است به نوعی بدیل کوچک تر ماجرای اصلی فیلم است, پسر هم چون پدرش از خشونت فر اری است اما وقتی که ناچار می شود به راحتی به شدید ترین شکل ممکن خشونت می ورزد. قصد قضاوت ندارم "هر چند که خودم چندان نمی توانم با این همه پیام های گنده گنده کنار بیایم" اما خوب این واقعیتی است, چه خوب و چه بد, چه تاویل پذیر و چه تاویل ناپذیر فیلم کراننبرگ تنها در محدوده ی نامش حرکت می کند یعنی ارائه ی تاریخچه ای در باب خشونت, این وسط بسیاری موضوعات بوده که می توانسته به غنی تر شده بعد معنایی ی فیلم کمک کند, از جمله دو شخصیتی بودن تام/ جوئی, از جمله داستان هابیل و قابیل گونه ی جوئی و برادرش اما کراننبرگ فقط اکتفا کرده به ارائه ی تاریخچه ای در باب خشونت. شاید می خواسته که فیلمش قابل تعمیم باشد شاید می خواسته یک فیلم سمبولیک بسازد؟
شخصیت اصلی ی فیلم تام, زیادی قوی است. آنقدر قوی که می تواند یک نصفه شب از خواب برخیزد و به فیلادلفیا برود و کل آدم های برادرش که چیزی است در حد دون کورلئونه را به همراه خود برادر بکشد و برای شام به خانه برگردد "و شام را در هراس و بی اعتمادی همراه با خانواده ای که دیگر آن خانواده ی اول فیلم نیست میل کند", این گونه رفتارهای این شخصیت اساسن باورپذیر نیست. اما بعید است که تعمدی پشت این باور ناپذیری وجود نداشته باشد. آیا شخصیت تام هجویه ای بر ابرقهرمان هایی هم چون راکی و رمبو است؟ گمان نمی کنم. هر چند که او اعمال ابر قهرمان گونه دارد و زندگی اش کاملن غیر قهرمانانه است اما, اما پایه های شخصیت تام در زمینی که راکی و رمبو از آن روییده اند کاشته نشده, این فیلم اساسن ربطی به ژانر حادثه ای و دیگر ژانرهایی که محتاج ابر قهرمان هستند ندارد و اساسن معرفی ی اولیه ی شخصیت تام "او یک مرد خانواده ی کامل است" هیچ ربطی به ابر قهرمانیت ندارد, اما اعمال او, اینکه بالای بیست آدم کش حرفه ای ی مسلح را می کشید و تنها سه بار تیر می خورد "آن هم در شانه هایش"... من این جنبه از شخصیت تام را نتوانستم باور کنم و البته نمی توانم او را هجوی بر ابرقهرمانان بدانم
در مجموع از دیدن فیم آخر کراننبرگ لذت نبردم

برچسب‌ها:

در سومين منزل ماه

در سومين منزل ماه؛ پاسداران ستيغ تپه ها چادرهاي خود را برچيدند؛ جسد زني در دشت سوزانده شد؛ و مردي به سوي مدخل بيابان پيش رفت _ پيشه ي پدرش: گلابدان فروشي
آناباز؛ سن ژون پرس؛ محمد علي سپانلو

برچسب‌ها:

درباب نقش دیگ پلو در انقلاب مشروطه

پس از انقلاب مشروطه عده ای معتقد بودند/ هستند که دیگ های پلوی سفارت انگلیس در زمان بسط نشستن مشروطه خواهان نقشی مهم در به ثمر نشستن "واقعه"ی انقلاب مشروطه ایفا کرد, البته این تحلیل غیر قابل توجیه است اگر... اگر بخواهیم آن را پایه ی
اساسی ی تحلیل انقلاب مشروطه قرار دهیم اما... اما به نظر من دیگ های پلو در به ثمر رسیدن انقلاب مشروطه بی تاثیر نبوده اند
ایده ی این پست را خواندن این مطلب حاجی واشنگتن گرام به من داد با هم دوباره می خوانیم این پست را
اگر بریتانیایی ها به مشروطه خواهان غذای مجانی نمی دادن، چند نفر برای بست نشینی به سفارت دولت فخیمه می رفتن؟
سوال حاجی واشنگتن رو خیلی جدی نگیرید، قصد نشان دادن دیگ های چلو در باغ سفارت انگلیس بود
-الف: بسط نشینی نقشی مهم در به ثمر نشستن انقلاب مشروطه داشته
ب: اگر انگلیس با مشروطه خواهان همراهی نمی کرد... اگر دیگ های پلو نبود بسط نشینی شکل نمی گرفت
پس: دیگ های پلو نقش مهمی در انقلاب مشروطه ایفا می کنند
در هر واقعه ی بزرگی اتفاقات کوچکی سرنوشت ساز می شوند که بعدها در تحلیل آن رویداد در نظر گرفته نمی شوند و همین یکی از عوامل پایین آمدن میزان دقت تحلیل است. مثلن در انقلاب اسلامی اشتیاق عده ای از مردم برای چپاول اموال عمومی “بانک ها” و یا به غنیمت بردن مالی از اموال وابستگان به دربار چقدر در کشاندن مردم به خیابان ها نقش داشت, سوال در نگاه اول خیلی پیش پا افتاده به نظر می رسد ولی به دور از دقت نیست, این انگیزه های کوچک هستند که اتفاقات بزرگ را سامان می دهند. به نظرم همان قدر که بزرگ کردن وقایع کوچک دقت تحلیل را پائین می آورد "متاسفانه کم نیستند تحلیل هایی از تاریخ معاصر ایران که به این آفت دچارند"
در نظر نگرفتن وقایع کوچک هم دقت تحلیل را پائین می آورد. آیا با نظر من موافقید؟
حالا یک سوال: بر مبنای فرض این مطلب در نظر گرفتن وقایع کوچک در تحلیل یک رویداد نقشی حیاتی دارند اما... اما چقدر احتمال دارد یک پژوهشگر بتواند تمام ابعاد کوچک و بزرگ سوژه اش را در نظر بگیرد؟به نظر من این احتمال چیزی قریب به صفر است نظر شما چیست؟ پس... آیا تحلیل نهایی از یک رویداد وجود دارد؟

برچسب‌ها:

نشریه ی هفت, اسکناس مچاله در دهان مرد میان سال! و قورمه سبزی

شماره ی جدید نشریه هفت را امروز خریدم... به نظرم نشریه ی هفت تجربه ی جدیدی در ژورنالیسم فرهنگی ی ایران است. نشریه ی که بدون قدم بیرون نهادن از حوزه ی تخصصی ی خود سعی می کند مطلب غیر تخصصی بنویسد و تمام مطالبش "شاید به جز اولین مطلبش: به قلم مدیرمسئول" دارای نوع نگاهی خاص به فرهنگ است و می توان گفت مطالبش کاملن منحصربه فرد هستند. مثلن در همین شماره, مصاحبه ای جالب و البته طولانی با مانیا اکبری می خوانیم که بالطبع در نگاه اول سوژه ی مناسبی برای اینکه مصاحبه ی اصلی نشریه را به خود اختصاص بدهد نیست, یا لااقل "نگاه غیر هفتی" به ژورنالیسم نمی تواند بپذیرد ریسک بنا کردن یک نشریه بر پایه ی مصاحبه با یک شخصیت نه چندان شناخته شده را "مانیا اکبری بازیگر فیلم ده کیارستمی است و جدیدن فیلم بیست انگشت را ساخته

هفتی ها حتی این جسارت را دارند که مصاحبه ی اول یک شماره شان را به یک کاریکاتوریست ناشناخته ی مهاجر اختصاص دهند: به فرهاد فروتنیان عزیز که با همین مصاحبه ی مورد نظر من در بین "فرهنگ دوستان" ایرانی شناخته شد. این جور کارها مخالطب هفت را محدود می کند, فکر نمی کنم که هفت مخاطب گذری ی زیادی داشته باشد... به همین دلیل هم هست که هفت کمی گران است. آنها مخاطب خود را یافته اند فقط برای او کار می کنند, آیا این که دایره ی مخاطبان یک نشریه در مناطق مرفه نشین پایتخت مترکز باشد یک پوئن منفی است برای آن نشریه؟ من نظر خاصی ندارم در این مورد
در این شماره ی هفت یک سری تکه های گاهی جک مانند از لیلی گلستان چاپ شده که البته من قصد نقل آنها را ندارم "وقتی این همه می نالیم که نشریات چاپی کپی رایا وبلاگستان را خدشه دار کرده باید حواسمان را کمی بیشتر جمع کنیم" این تکه ها که گلستان مدعی است همه اتفاق افتاده اند گاه حتی در ابزورد ترین آثاری هم که می شناسیم یافت نمی شوند, هر چند این جا تهران است, شهر دیوانه ی دیوانه ی دیوانه

از نوشته های گلستان نقل نکردم ولی بالطبع می توانم اتفاقی که همین امروز برای خودم افتاد و خیلی شبیه است به نوشته ی گلستان را نقل کنم
مکان: داخل تاکسی, زمان: آفتاب کله ی همه مان را داغ کرده بود
مسافر پیاده می شود و به راننده اسکناس دو هزار تومانی می دهد, راننده اول هیچ نمی گوید کمی سکوت سنگین؛ مسافر منتظر باقی مانده ی پول است و... در شوفر باز می شود و راننده بی یک کلمه حرف می رود سمت مسافر که آدمی است میان سال و کت و شلوار پوشیده و کف کله اش هم تاس است معلوم است که مظلومیت بیش از حد باعث کچلی اش شده, راننده و مسافر حالا چشم در چشم ایستاده اند,
راننده به مسافر: دهنت رو باز کن
و مسافر بی که چیزی بگوید دهنش را باز می کند!و راننده بی که چیزی بگوید اسکناس را مچاله می کند و فرو می کند توی دهن مرد میان سال! و ما خودمان را جمع و جور می کنیم و سعی می کنیم به هر زور و زحمتی که شده پول خرد جور کنیم

امروز البته فقط همین یک اتفاق را نداشت برای من! امروز یک فقره قورمه سبزی خانه مان را تا آستانه ی آتش سوزی پیش برد و من هم فقط به علت قورمه سبزی است که حالا دارم می نویسم! آن هم از کافی نت سر کوچه

برچسب‌ها:

بازم مدرسه‌ام دیر شد

من از همان روز اول؛ پیرو سنت "بازم مدرسه‌ام دیر شد" شدم! "این یکی از افتخاراتم است، قابل توجه دوستانی که آرشیو افتخارات دست‌وپا می‌کنند واسه خودشان" یک روز قبل از اول مهر سال 69 بود، کودکی که به لطف دور اندیشی‌ی پدر و مادرگرامی باید یک‌سال زودتر از هم‌سالانش طعم تلخ صبح قبل از طلوع از خواب بیدار شدن را بچشد دلش می‌خواست که بخوابد اما جرئتش را نداشت پس با چشم‌های پف کرده دستش را گذاشت توی دست داداش و بعد رد شد از زیر قرآن مادر؛ کودک خود را نهاوندی نمی‌دانست، پدر و مادر کودک دقیقن یک هفته قبل از شروع مهر او را سوا کرده بودند از همه‌ی کودکی‌هایش... از آلوچه خوری‌ی یواشکی پشت تیربرق!!! "آخه پشت تیر برق جای قایم شدنه؟ چی خیال کرده بودم من؟!!!" از پسران شر، از دخترانِ... از زهرا.

نه کودک و نه برادرش نمی‌دانستند دبستان پسرانه‌ی باهنر کدام خراب شده‌ای است دیگر؟ حتی نمی‌دانستند که کلی راه باید بروند تا برسند به آن‌جا و آن‌که گفته: "همین بغل است. مستقیم. هیچ جا نباید بپیچید. سریع می‌رسید" یا مجنون بوده یا قصد سر کار گذاشتن داشته. کودک و برادرش برای یافتن "همین بغل" بیست دقیقه‌ای پیاده‌روی کردند و اصلن هم به ساعت نگاه نکردند و بعد...

هر چقدر که مدیرمان "حالا کجایی تو آقای مالمیر؟" مهربان بود وقد بلند، ناظم اخمالو بود و کوتاه قد. بچه‌ها را به صف کرده بود آقای ناظم، بچه هایی همه خواب‌آلوده، با چشم‌هایی که محتاج بود به لبخند مادر... و بعد سخنرانی شروع شد، چه گفت؟ نه من و نه باقی بچه هایی که هیچ‌کدامشان "دوست" من نبودند حواسمان به حرف‌های آن آقاهه "چه صدای عجیبی هم داشت" نبود. زیر چشمی هم‌دیگر را می‌پائیدیم. به چی فکر می‌کردیم؟ خودم را یادم می‌آید: به این می‌اندیشیدم که من تهرانی‌ام و این‌ها... خودم را آخر تمدن می‌دیدم لابد، لابد خیال می‌کردم چون آن‌ها یک‌کلمه فارسی نمی‌توانند حرف بزنند و من یک کلمه لری، مزیتی دارم نصبت به آنها!
ناظم حرف هاش را زد و بعد یکی که قیافه‌اش زار می‌زد مستخدم است "بابای مدرسه؟ هه‌هه‌هه! هیچ وقت از این لغت سوسولی استفاده نکردیم ما مگر در دوره‌ی دبیرستان! آن هم برای مسخره کردن یکی از دوستانمان. ما اینیم دیگه!" آمد آقای مستخدم و ما را در دو صف تقسیم کرد و بعد طناب را آورد: طناب‌کشی در ساعت هشت و سی دقیقه‌ی صبح! من و همه‌ی نخوتم پس از چند دقیقه در صف بازنده‌ها جا گرفتیم. تحقیر شدم؟ نه! هوار کشیدم سر بقیه که شما چقدر کم‌زورید!

بعد رفتیم سر کلاس، آقای ناظم حضور و غیاب فرمودند، اسم من اولین اسم فهرست بود: "احد ابوالفتحی؟" دستم را بلند نکردم. فکر کردم یک ابوالفتحی دیگر که لابد اسمش احد است با من هم کلاسی است، توی دلم خندیدم که هر هر هر، این نهاوندی‌ها عجب اسم‌های ضایعی دارند، بعد که آقای ناظم با اخم هوار کشید "کدو گوریه این احد ابوالفتحی؟" دوزاریم افتاد که لابد منم احد ابوالفتحی! این بار تحقیر شدم، بهم بر خورد و بلند گفتم من احمد ابوالفتحی‌ام، ناظم اخم کرد و گفت "د بنال دیگه" و همه خندیدند و من بغض کردم، بغضی که همراهم بود همه‌ی اول ابتدایی را، بغضی که محصول تفاوتم بود نصبت به باقی‌ی بچه‌های کلاسمان، آنها لری حرف می‌زدند و من نمی‌فهمیدم چه می‌گویند و این ندانستن من نه تنها مزیت نبود بلکه نهایت عیب بود. خیلی تلخ گذشت کلاس اول دبستان من.

برچسب‌ها:

یک سال پس از هاله‌ی نور

یک سال پیش در یک شب شهریوری احمدی نژاد که آن‌وقت‌ها رئیس جمهوری یک‌ماهه بود در صحن سازمان ملل متحد دسته‌گلی به آب داد که نتایجش هنوزاهنوز دست از سرمان برنداشته، حدود یک ماه در رسانه‌های داخلی و حارجی تبلیغ شده بود که رئیس جمهور ایران در مجمع عمومی طرح هسته‌ای‌اش را ارائه می‌دهد. طرح هسته‌آی ارائه شد و ما هنوز هم گرفتار همان طرح هستیم! آن شب همان شبی بود که همراهان هاله‌ی نور را بالا سر معجزه‌ی هزاره‌ی سوم مشاهده کردند، آن شب همان شبی بود که کاپشن احمدی نژادی شهره‌ی شهر شد! آن‌وقت‌ها لقب استاد؛ رئیس‌جمهور شگفتی‌ها بود و خوب تمام حرکاتشان شگفتی‌ی جماعت را بر‌می انگیخت.

اما حالا یک‌سال گذشته، حالا دیگر احمدی‌نژاد آنقدر از هسته و بسته و اسرائیل و صفحه‌ی روزگار گفته که دوز شگفت‌انگیزناکی‌اش به شدت افت کرده است، این یک اصل است: هر حرکت خلاف قاعده‌ای در صورت تکرار تبدیل به قاعده می‌شود.

2. راستش را بخواهید من امشب وقتی سخنرانی‌ی احمدی نژاد را دیدم و شنیدم شگفت‌زده شدم. بر مبنای گزاره‌ی بالا شگفت‌زدگی‌ی من به این دلیل بود که احمدی نژاد عمیقن خلاف قاعده‌ی خودش و دقیقن بر مبنای عرف دیپلماتیک سخن گفت. نه همچون چاوز لیچار بار کشور همسایه کرد و نه درباب محو اسرائیل سخن در داد. حتی به طور مستقیم به آمریکا اشاره نکرد، در صورتی که قبل از او جرج بوش که کاملن بر مبنای قاعده‌ی خودش حرف می‌زد ایران را محور تروریسم نامیده بود.

3. خدا رحمت کند پدر و مادر تجربه را، گویا گذشت یک‌سال به جناب احمدی‌نژاد آموخته که یک رئیس‌جمهور تفاوت دارد با یک فرمانده گروه فشار، "البته امیدوارم که جناب ایشان تحلیل ما را نقش بر آب نکنند!" محمد قائد کتابی دارد به نام دفترچه‌ی خاطرات و فراموشی، او در این کتاب "یا بهتر بگویم:رساله" مقاله‌ای دارد به نام صفحه‌ی اول جای شما نیست. لب کلام این مقاله این است: اگر اوضاع کشوری در سطح ایران روی روال باشد و اتفاقات ناخوشایند کم واقع شود در آن‌جا سال تا سال نام این کشور را در تیتر اول روزنامه‌های مهم جهانی نخواهیم دید، حالا که همیشه در صفحه‌ی اول جا خوش کرده‌ایم معلوم است که کار ایراد دارد، البته استاد قائد این مطلب را زمانی نوشته‌اند که امیدی بود برای اصلاح. حالا که کار از کار گذشته تنها می‌شود لبخند زد و گفت این بار به‌ خیر گذشت، این بار آقای رئیس‌جمهور جنجال نیآفریدند، بعد دوباره چروک به پیشانی انداخت، چون فردایی هم هست و مسلمن فردایی هست که نام ما در صفحه‌ی اول باشد!
پ.ن:فردا می‌خواهم درباره‌ی روز اولی که به مدرسه رفتم بنویسم. خوش‌حال می‌شوم اگر شما هم بنویسید

برچسب‌ها:

از شهریار، چه مانده در کف غربال؟

علی اصغر شعردوست، نماینده‌ی سابق تبریز که معروف است تنها کاری که در مجلس کرد پیشنهاد طرح انتخاب سال‌روز تولد شهریار به عنوان روز ملی شعر و ادب بود! در باب دلایل این انتخاب فرموده‌اند:"در تاریخ ادبیات هر سرزمینی در هر عصر و دورانی نوابغی وجود دارند كه تعدادشان انگشت شمار است. در تاریخ ما چهره هایی چون فردوسی، حافظ، سعدی، نظامی، خاقانی، مولوی، صائب و... در حكم اركان شعری ما هستند. اما عرض كردم چون استاد شهریار سرآمد معاصران بود پیشنهاد كردم. این آدم تكرار نمی شود. به گواهی بسیاری از متخصصان و استادان برجسته، منتقدان و حتی ذوق عمومی كشور ما، او درخشان ترین چهره معاصر شعر ایران است. شهریار در جایگاهی است كه شاید رقبای او هم تفوق اش را پذیرفته اند."

منبع

۱.دلیل نوشتن این پست اعتراض به انتخاب سال روز تولد شهریار به عنوان روز ملی شعر نیست. اگر دوران این دوران نبود جا داشت پرسیدن این سوال از امثال آقای شعر دوست که گیرم شما شهریار را شاعر ملی کردید، چه حاصل وقتی که ابیاتی که از او جاخوش کرده در ذهنمان شاید تعدادشان به تعداد انگشتان دو دست نرسد! "حیدربابا که شعر فارسی نیست!"
اما خیلی وقت است که دیگر من را با اینان کاری نیست، نمی‌گویم ما را، چون من فقط نماینده‌ی خودمم و این‌جا هم فقط از طرف خودم دارم اعتراض "نمی‌کنم" به این بدسلیقه‌گی در انتخاب مناسبت‌ها. مسلمن از کسی که سالها سر در آستان شهریار ساییده و از هجده سالگی یک چیزی را یک جایی مالیده که بهتر است باز نشود! انتظار نمی‌رود فهم کند مفهوم ارتباط شعر را با "جنس مطلوب زمانه" مسلمن این آقایی که هرچند دوست دارند پز روشنفکری بدهند "شعردوست را می‌گویم" ولی هنوز هم در حرف‌های خصوصی‌شان آن چه لایق خودشان است را به امسال شاملو حواله می‌دهند کلهم تعطیل تر از این حرف‌ها هستند که بخواهم باشان مجادله کنم که معیارهاتان را رو کنید، این چیزهایی که گفتید پرت و پلا بود، بگویید چون به شدت به گزاره‌ی شاعر حکومتی علاقه‌مند هستیم و از این منظر جناب شهریار بهترین هستند "خداییش حرفی در این نیست، شهریار در بین آنان که هم شعر گفته‌اند –گاهی- و هم مجیز حاکم اسلامی را –همیشه-شاید بهترین باشد، از مشفق و اوستا و این جور عتیقه‌ها که بهتر است!" باید میلیون هزینه کرد و به جیب زد برای...خداییش برای چی؟!!!

2.در مورد گیوم آپولینر می‌گویند او شاعری است که زندگی‌اش جذاب‌تر از شعرهاش هستند "هر چند من عمیقن مخالفم با این گزاره که شعر آپولینر شعر خوبی نیست". شاید بشود درباره‌ی شهریار هم این گزاره را به کار برد، خداییش اگر آن مدیحه‌ای که برای مولا علی سروده‌اند ایشان اگر با افسانه‌ی آیت‌الله مرعشی همراه نمی‌شد آیا می‌توانست از واقعیت مدیحه‌ای درجه چندم بودن به دروغ شعر ناب بودن ارتقا بیابد، آن قصه‌ی زیبای عاشقانه‌ای که شهریار را "با این حالشون!" تا مقام قیس مجنون ارتقا می‌دهد اگر نبود، چه می‌خواست باقی بماند از شهریار در ذهن ما... یک چیز: حیدربابا.

3.از نیما جمله‌ی زیبایی نقل شده: آن‌که غربال دارد از پس کاروان می‌آید. هر چند که کاروان شهریار تا حدودی گذشته از این دیار اما فرض را بر این بگذاریم که هنوز غربال‌دار نیامده باشد. از شهریار چه ماند در کف غربال؟ آیا از آن چار، پنج جلد دیوانی که تا خرخره پر شده‌اند از چیزهایی شبیه شعر، آیندگان چیزی را به خاطر خواهند سپرد؟ آیا تاریخ ادبیات نویسان آینده‌ی این مرزو بوم نام شهریار را به خاطر خواهند داشت؟ وقتی که مایی که هم‌زمانان شهریاریم جز چند یکی دو مدیحه "آن‌ها هم به خاطر عواملی فرامتنی معروف شده‌اند" و شاید چند بیت پراکنده چیزی به خاطر نداریم وای به حال آیندگان!

4. ولی شهریار یک بعد دیگر دارد که می‌تواند او را ماندگار کند، هر چند که شهریار پارسی‌گوی بدی است اما آنچنان که پیداست ترکی‌گوی خوبی است. شاید تاریخ ادبیات نویسان ترک زبان نام شهریار را جاودانه کنند به خاطر حیدربابایش اما... مسئله این است که روز تولد شهریار را کرده‌اند روز ملی شعر فارسی واین اگر خنده‌دار نباشد تاسف برانگیز هست!

پ.ن: کاندیدای من در بخش بهترین وبلاگ فارسی‌ی مسابقه‌ی دویچه‌وله: رئیس‌جمهور شلخته! نادر جدیدی، به خاطر پرونده‌سازی‌ی پیگیرانه و البته به خاطر چیزهایی که جوانترین در این یادداشت گفته! به او در این‌جا رای دادم من!!!

پ.ن2: یک پیشنهاد؛ انجمن بلاگ‌نیوز

برچسب‌ها:

به چی می اندیشی حالا؛ انوشه؟

حالا تو و سایوز و همراهانت جایی هستید، که پر است از خلاء. پر است از آرامشی که اگر چاله‌ها نبودند می‌توانستم بگویم آرامشی است سرشار... سرشار از سبکی، سبکی‌ی تحمل ناپذیر خارج از محدوده‌ی هستی ـمگر هستی مجاز از زمین و آن‌چه در آن است، یست؟-.
حالا تو در مطلق آرامش، در بی‌وزنی‌ی دل‌انگیز و گاهی چندش‌آور، فارغ از جاذبه‌ی زمین و زمان به‌ چی می‌اندیشی، انوشه؟ لابد در منوی سرگرمی‌ات در پایگاه بایکنور از سولاریس هم سراغی گرفته‌ای، از غم خانواده، از دل‌تنگی، به دل‌تنگی‌ می‌اندیشی؟ با خودت می‌گویی سزسامی که ترافیک نصیب آدم می‌کند و ا یرادهای نابه‌جای گاه و بی‌گاه همسر چقدر دل‌انگیزند؟
فیلم کوبریک را هم احتمالن دیده‌ای ـچه اشتباه بدی کرد سی‌کلارک وقتی بازه‌ی زمانی‌ی نمود یافتن تخیلش را اینقدر نزدیک انتخاب کرد: 200۱، حالا پنج سال است که جهان 200۱ را پشت سر گذاشته - به کودکی‌هات می‌اندیشی حالا، به مشهد؟ به لواشک‌های ترش مادربزرگ؟ لابد در رویاهایت ـ همان‌هایی که بهایی گزاف برای تحققشان پرداختی + - درصدی از احتمال را کنار گذاشته‌ای برای دیدار مجدد با کودکی، دیداری از آن دست که فیلم کوبریک تبدیل کرد به یک شاه‌کار، نه... لابد برایت توضیح داده‌اند دانشمندان پایگاه، فرق تخیل و واقعیت را –وای که چقدر تخیل خوب است و چقدر واقعیت بد است، درست نمی‌گویم انوشه؟-

تو یک زن جاه‌طلبی انوشه و جاه‌طلبی از نظر من یکی از بهترین صفات انسانی‌ است، تو خودت را ارج می‌نهی و به رویاهات احترام می‌گذاری، تو به گوگوش علاقه‌داری ـچه تفاهمی!ـ تو برای سرزمین کودکی‌هات آنقدر ارزش غائلی که پرچمش را با خودت ببری به جایی که هیچ حا نیست، برای مردمان سرزمین کودکی احترام غائلی؛ می‌دانی که دوستت دارند، پس در سایتت بخشی را اختصاص می‌دهی به زبان آنان، زبان خودت، رویاهای تو انسانی‌اند انوشه، دوست داری که کاوش کنی و دوست داری که لذت بخش زندگی‌ کنی، اینها از نظر من، دلایلی جامع و مانعند برای اینکه به احترام تو کلاه از سر بردارم.

از آن‌جایی که هیچ‌‌جا نیست، برای ما سوغاتی بیاور انوشه. یک کیلو خلاء. ده کیلو بی‌وزنی‌ی مطلق. صد کیلو آرامش.

برچسب‌ها:

تعلیق

در آستانه‌ی سال جدید تحصیلی، عده‌ای از دوستان من در دانش‌گاه تهران با حکم جناب آقای کمیته‌ی انضباطی محروم شده‌اند از حق طبیعی‌ی خودشان: دو ترم تعلیق با احتساب در سنوات آن هم در تیراژی وسیع! -هنوز از تعداد قطعی‌ی افرادی که حکمشان صادر شده مطلع نشده‌ام-
این‌جور که پیداست احکام صادره بیشتر مربوط به دانشجویانی است که پس ازشورش جذابی که اواسط اردیبهشت به‌خاطر رفتار چال میدانی‌ی رئیس دانشکده‌ی علوم اجتماعی درگرفت، به دوست عزیزمان کمیته احضار شدند، بچه‌های اعتراض خرداد هنوز زیر حکم نرفته‌اند.
فقط یک جمله می‌گویم به آقایان: بد زمانی را انتخاب کرده‌اید برای صدور حکم.

بیشتر خواهم نوشت در این مورد

در این ارتباط:
+ عامل ناآرامی در دانشگاه کیست/ وبلاگ سنگر سرخ
++ دیروز روز سختی بود/ وبلاگ ایست

برچسب‌ها:

هتل رواندا؛ یک شعر تلخ درباره‌ی مردن

وقتی که یک میلیون آدم قربانی می شوند تا بدویتی که جا خوش کرده در گوشه‌ای از وجودمان سیراب شود از خون... وقتی که آدم‌های نه چندان محترمی که به طور بالقوه هر یک از ما این قابلیت را داریم به جای آنان بنشینیم از پشت فرستنده‌های رادیویی جملاتی این‌ چنین شاهکار را ادا می‌فرمایند: برای اجرای عدالت تکه‌تکه کنید همه‌ی این توتسی‌های مارمولک را. وقتی که فاصله‌ی وضع آرام و وضعیت فاجعه آمیز فقط شلیک یک گلوله است... وقتی که آن کودک پرورش‌گاهی می‌گوید: تو را به خدا این بار ببخشید، قول می‌دهم که دیگر توتسی نشوم. وقتی آدم برای زنده ماندن رشوه می‌دهد! وقتی که تو پاپ‌کورن می‌بلعیدی و او ضربه‌ی ساتور، وقتی که من احتمالن در "امنیت" درس می‌خوانده‌ام و توپ‌بازی می‌کرده‌ام... وقتی که دنیا خوابش می‌آمد آدمیت مرد... البته آدمیت عادت دارد هر چند وقت یک بار بمیرد –لبنان2006 را که فراموش نکرده‌ای هنوز؟- آدمیت یک اعجوبه‌ی کثیفی است که دست شیطان را هم از پشت بسته!

سال 94 بوده آن وقت، آن‌جا رواندا بوده، یک‌جایی توی شکم آفریقا... کم نشنیده‌ایم خبر نسل‌کشی را اما کم دیده‌ایم نسل کشی را و کمتر کابوس این‌گونه‌مردن را درک کرده‌ایم.مردن به جرم نژاد.

و بعد یک کارگردان انگلیسی یک فیلم خارق‌العاده می‌سازد؛ تری جرج که قبلن برای جیم شریدان فیلم‌نامه نوشته هتل رواندا را می‌سازد... فیلمی که تلخی‌اش دیدنی‌ است، گفتنی نیست... و من امشب این فیلم را می‌بینم و من همین‌جوری بی‌خودی به سرم می‌زند که شعر بگویم، یک شعر تلخ درباره‌ی مردن و این چیزها را می‌نویسم:

فرزند رواندا

من فرزند رواندا هستم
پلکهام نمی‌پرند از دیدن تفنگ
از قمه‌هایی که می‌کشید رو آسفالت
-خط و نشان؟-


من از تلاقی‌ی ساتور و زن به دنیا آمده‌ام
ساتور خیس بود
مادرم هم خیس بود
من هم خیسم حالا
خیسم
تندوتیزم
سیخم
سیخ و تندوتیز و خیس
مثل آفریقای سیاه خودم

من
مثل هیچ‌کس نیست
مثل ساتور نیست
مثل پوست کش آمده‌ی زن نیست
مثل قهقهه نیست
مثل گریه نیست
من...
...
آقایان محترمی که دور من حلقه زده‌اید...
لا اقل با ساتور نه


منابعی برای آشنایی با فیلم هتل رواندا:

+ مصاحبه با کارگردان/ وبلاگ موج نو

++ معرفی فیلم و خلاصه داستان/ وبلاگ یک پزشک

+++ هتل رواندا/ وبلاگ نیلوفر و بودنش

برچسب‌ها: ,

کپسول در جستجوی زمان از دست رفته

در جستجوی زمان از دست رفته؛ به قول سحابی مترجمی که نوزده سال با این اثر سترگ مارسل پروست هم نشین بوده عواملی هستند که در جستجورا دور از دسترس می سازند؛ عواملی نظیر حجم رمان و نحوه ی نگرش نویسنده به مقوله ی زمان در داستان و شاید مهم تر از همه شایعاتی که پشت سر این رمان به راه افتاده! براهنی در یکی از مقالاتش شوخی ای را نقل می کند که در ارتباط مستقیم است با جستجو: تنها کسی که در جستجو را کامل خوانده مترجم رمان است. جملاتی از این دست از عواملی هستند که شاهکار دور از دسترس اما از دست نرفته ی مدرنیسم را به گوشه ی کتاب خانه ها فرستاده

و اینک مترجم رمان آقای مهدی سحابی در اثر چیزی که به قول خودش اول یک فکر ساده ی دوستانه بوده و بعد کم کم تبدیل شده به یک حسرت و بعد شده یک ترس درست و حسابی به این فکر افتاده که "گزیده هایی از در جستجوی زمان از دست رفته" را منتشر کند. "ترس دوستانه"ی مترجم, ترس از نخوانده ماندن در جستجو بوده: کسانی هستند که می توانند شیفته ی در جستجو شوند ولی عوامل مورد اشاره "که البته گزیده ای از عوامل هستند" مانع می شوند در تشکیل این دوستی, دوستی مخاطب با کتاب. مترجم در مقدمه می گوید "عده ای هستند که معتقدند کتاب خوان ها دو دسته اند آنها که در جستجو را خوانده اند و آنها که نخوانده اند و پر واضح است اگر کسی به این تقسیم بندی معتقد باشد و آدم چشم تنگی هم نباشد باید حسرت بخورد و بترسد از نخوانده ماندن در جستجو

مترجم سه سر فصل انتخاب کرده "عشق؛ واقعیت و خیال؛ آفرینش و اندیشه" و سپس تلاش کرده گزیده هایی از در جستجو که در نظر او زیبا و گاه حیرت برانگیزند را در سه فصل به آنان تقدیم کند که زمان را از دست داده اند و در جستجو را نخوانده باقی گذاشته اند. این گزیده ها زیبا و گاه حیرت برانگیزند اما

اما چه عواملی باعث می شوند که یک کتاب خوان احساس نیاز بکند که یک کتاب را بخواند؟ پاسخ این سوال مطلقن نمی تواند جامع و مانع باشد؛ به تعداد آدم ها عامل هست برای نزدیک شدن به یک اثر و

یک کتاب خوان چرا باید در جستجو را بخواند؟ پاسخ مترجم به سوال بر مبنای مقدمه اش بر گزیده ها این است: "در جستجو قطعاتی دارد حیرت برانگیز, قطعاتی که می توانند مخاطب را شیفته ی خود کنند و آیا حیف نیست که این قطعات نخوانده بمانند؟"

اما اگر راز ماندگاری ی در جستجو خلاصه می شود در این قطعات؛ چه دلیلی دارد وقتی مترجمی که نوزده سال هم نشین در جستجو بوده زحمت می کشد و قطعات را بیرون می کشد از کتاب؛ تازه دسته بندی اش هم می کند و یک کپسول خوب در قطع رقعی تقدیم می کند به جامعه ی کتاب خوان؛ من نوعی به خود زحمت دهد و تلاش کند برای نزدیکی به خروار خروار کاغذ؟

در کنار هم داشتن قطعاتی هنرمندانه از هنرمندی بزرگ بسیار ارزش مند است و به وقتش هم بسیار می تواند کارگشا باشد؛ از این جهت مهدی سحابی دینی, بر دیون ما افزوده. ولی این گزیده ها همان قدر که احتمالن می توانند مخاطبی را ترقیب کنند برای نزدیکی به رمان می توانند نقش قرص پروتئین را هم ایفا کنند, یعنی در مخاطبانی احساس بی نیازی نسبت به خواندن در جستجو ایجاد کند

گزیده های مهدی سحابی از رمان در جستجو گاه آنقدر به بافت کلی رمان وابسته اند که فهم آنها در صورت فعلی "مستقل" مشکل است اما وقتی که از این مشکل رنج نمی برند رفقای خوبی هستند برای گذران وقت؛ به خصوص اگر که در قطار نشسته باشی و هم کلامی هم نداشته باشی؛ حیف که قطع کتاب جیبی نیست

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

اگر

همه ی همه ی گریه هام را
اگر بگرید تو کاسه ی چشمات
خالی ی خالی ی سکوت را
اگر ببوسد روی لبهات
چشمات را اگر کدر
قامتت را اگر که کج
دلت را اگر هم رنگ گچ دیوار
چراغ ها را اگر پرت و پلا کند
...
آن وقت
تو
من می شوی
سایه ی قوزی ی همه ی غم های تو
احمد ابوالفتحی- شهریور 1385

نبودن

درازترین تجربه ی دوری از وبلاگستان, چیزهایی را به من گوش زد کرد: یکی اینکه دل کندن هرچند که مشکل است اما "ممکن" است. دوم اینکه عجیب دلبسته شده ام به این فضای خوب, آنقدر دل بسته که با هزار زحمت خودم را از دنیای واقعی خلاص کردم و شیرجه زدم توی دنیای مجازی فقط برای یک چیز: برای اینکه دل نکنم...دل نکنم از همه ی چیزهایی که در این مدت کوتاه زندگی را جذاب کرده برایم, منظم ترم کرده و وادارم کرده که مرتب تر بنویسم... تجربه "نبودن" تجربه ی خوبی نبود و من ترجیح دادم که باز هم "باشم" و می دانم که اشتباه نکرده ام...فعلن کلی کار دارم و کلی وقت ندارم! فعلن باید تجربه ی تلخ نبودن را ادامه بدهم اما... اما خواهم نوشت باز هم, می نویسم برای دل نکندن