سندرم

مژده, خانم...سندرم تا حدود خيلي زيادي...گوشهات باقي حرفهاش را نشنيدند... پاكت دراز وپهن را از دكتر گرفتي و دمغ... شب كه شد به خليل دروغ گفتي، گفتي كه وضع خراب است، گريه كردي، گفتي كه به فكر گور و كفن باشد...چقدر دوست داشتني مي شد خليل وقتي كه گريه مي كرد...دو سه ماه كه گذشت حس كردي كه خليل حوصله اش سر رفته...حق داشت، بايد يك كاري مي كردي...بعد آمدي پيش من... گفتم به تو كه اين اكسير محبت مي آرد...خليل اكسير من را خورد و مهربان شد...كمربند كجا بوده حتي اخم هم نمي كرد... بعد يك صبح بلند شدي و ديدي كه خليل بلند نشده...خليل مرد و تو بايد فكري براي گور و كفنش مي كردي...دكتر گفت كه از مسموميت بوده مرگش.دكتر يك چيز ديگر هم گفت:معجزه شده...اثري از سندرم در بدن شما ديده نمي شود!

ولی خب

كمربند را بسته بود، پس زنده ماند. شوهرش مرد...رل ماشين باعث جانش شد.بعد روزها خياطي كرد و شبها خوابيد... بعد خواستگار آمد... بعد مادرش دوباره كل كشيد بعد شوهرش هوار كشيد كه چايي چي شد. شوهرش حاج آقاي محترمي بود كه دندان مصنوعي داشت...گاهي بدخلقي مي كرد ولي خب... بعد يك روز زد و شوهرش مرد... بعد مادرش هم نبود كه كل بكشد... خواستگاري هم نبود ديگر...يك مدتي از خانه ي اين خواهر به خانه ي آن برادر...بعد هرجا كه نشست گفت راضي ام ولي خب...خب آخرش فرستادندش لا دست يك مشت پيرزن. بعد كم كم حس كرد سرش گاهي تير مي كشد؛ ولي خب

آن روز آخر هم همين ولي خب را گفت فقط،همين دو كلمه و بعد تمام. ولي خب...ولي خب كه چي؟...چرا هيچ وقت اين جمله را تكميل نكرد؟

صدوسی شاخه رز برای مهندس خوئینی

بار دیگر من به چاه بچه‌های انجمن افتادم و عقل نداشته‌ را سپردم دستشان تا مثلن افطاری‌ای حواله‌ی این شکم صاحب‌مرده بکنند و البته بار دیگر به این‌ نتیجه رسیدم که ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم

امروز به هم‌راه بچه‌های انجمن مدرن تهران برای افطار رفتیم زیر پل سیدخندان، دانشکده‌ی برق خواجه نصیر. البته من نه اهل افطاری خوردنم و نه اهل مهمانی رفتن! ولی خب...قرار بود مهندس موسوی گرامی هم باشند در این ضیافت.

خبر حضور ایشان هم شاخک‌های من را تیز کرد و هم گویا شاخک‌های برادران گم‌ناممان در وزارت سربازی را! این شد که هم ما پشت در ماندیم و هم مهندس موسوی مطلع شدند که نباید باشند در جمع دانشجویان تحکیمی. ما نتوانستیم افطار کنیم اما خب دیدار مهندس به کوری‌ی چشم بعضی از اانسان‌های گم‌نام دست داد. مهندس لااقل در ظاهر سر حال بودند و هم‌چنان سرحال و بامعرفت و افتاده. امیدوارم که سالم باشند همیشه و سرحال و سرافراز. بچه‌های ادوار طی مراسم باشکوهی که جلوی پارکینگ مخابرات برگزار شد به یادبود صدوسی روز بهاری صدوسی شاخه رز تقدیم کردند به مهندس "این صدوسی روز بهاری را نمی‌دانم حجت شریفی ابداع کرد یا هادی کحال‌زاده شاید هم هیچ‌کدام!...در هر صورت مجاز‌ باید رنگی از حقیقت داشته باشد و این تعبیر نداشت این رنگ را!" بعد هم دوستانی که به لطف جربزه‌ی فراوان انجمنی‌های خواجه نصیر پشت‌در مانده بودند افطار را دعوت شدند به دفتر ادوار. در واقع میهمان جور میزبان را کشید آقایان خواجه نصیری! امروز فهمیدیم که چرا در انجمنتان تخته نشده تا حالا! کمی عرضه هم بد نیست نه؟ البته مهندس موسوی هم همین نظر را داشتند! کمی آبروریزی هم البته کمی بد است نه؟

+روایم مریم شبانی از افطاری‌!ی امشب

برچسب‌ها:

البرز

من دوران دبیرستان را در شهرم نهاوند، در دبیرستان دهخدا درس نخواندم!. یک‌جایی که نامی معتبر داشت. نامی که یادآور کلی آدم موفق بود اما...اما این دبیرستان دهخدای ما از بوم و بر اصلی‌ی خود بریده شده بود. هویتش جای دیگری داشت خاک می‌خورد و ما...ما دهخدایی‌های جدید هیچ احساس دهخدایی بودن نداشتیم. درک نمی‌کردیم که دهخدایی بودن یعنی چی. چندان معنایی نداشت برامان فخرفروختن به خاطر دهخدایی بودن، چیزی که در نسل پیش از ما معمول بود. دهخدا برای ما هویتی نساخت چون خود، بی‌هویت شده بود. چون از بوم‌وبرش سوا شده بود، از ته محله‌ی گلشن

حالا گویا قرار است البرزی‌های جدید همان حس‌وحال ما نسبت به دهخدا را تجربه کنند. نمی‌دانم... شاید برای آنها درس خواندن در البرزی که دیگر البرز نیست چندان ناگوار نباشد. هم‌چنان که برای ما درس خواندن در آن "نادهخدا" چندان ناگوار نبود. اما هزاران فارغ‌التحصیل البرز، روزهای تلخی را سپری خواهند کرد اگر طرح احمدی‌نژاد عملی شود، نوستالژی درد شیرین و تلخی است. دهخدایی های قدیمی هنوز شیرینی‌ی روزهای تحصیل "درس‌نخواندن!" در دهخدا و تلخی‌ی روزی که ساختمان قدیمی‌ی مدرسه تخلیه شد و به جایی جدید منتقل شد را گاهی زیر دندانشان مزمزه می‌کنند اما من... برای من درس خواندن در دهخدا کمی تا قسمتی معمولی بود و اکنون نیز هیچ حسی نسبت به آن‌جا ندارم. هر چند که هنوز هیچی نشده دلم دارد برای در و دیوار دانشگاه تهران تنگ می‌شود، هنوز یک سال دیگر از لیسانس و احتمالن دو سال فوق‌لیسانس در این جای لعنتی‌ی عزیز خواهم بود ولی...ولی یکی از بچه‌ها می‌گفت دو چیز هیچ‌وقت از یاد یک دانشجوی دانشگاه تهران نمی‌رود... اعتراض‌هایی که بی‌بروبرگرد هر نسل از دانشجویان چندتا ازشان را تجربه می‌کنند "من پنج تا سابقه دارم تازه به جز شانزده آذرها!" و یکی قرارهای زیر مجسمه فردوسی... فکرش را که می‌کنم میبینم حرف مفتی نزده این رفیق ما...البرزی‌ها هم لابد همین خاطرات کوچولوی از یاد نرفتنی را دارند از آن جای رویایی‌ی زیر پل کالج "دروغ چرا، دوست داشتم البرزی باشم اما خوب...دهخدایی شدم!" برای من تغییر مکان دانشگاه تهران یک کابوس است، احتمالن خیلی از البرزی‌ها حالا طعم تلخ‌تلخی که طعم خود‌خود کابوس است را زیر دندان دارند، امیدوارم برود لای‌جرز آقای رئیس‌جمهور با این طرحی‌های احمقانه‌اش‌

برچسب‌ها:

بی‌اعتمادی و بلاگفا

ما انسان‌ها برای بیان احساساتمان نسبت به دیگری دوگانه‌های فراوانی ساخته‌ایم. کلی‌ترینش خوب/ بد است و بعد، این "خوب/بد" تقسیم می‌شود به دوگانه‌های دیگری که همه‌شان بار ارزشی دارند و همه‌شان به نوعی موضع‌ ما در باب دیگری را بیان می‌کنند، قشنگ/ زشت، دوست‌داشتنی/ حال به هم زن، باحال/ یبس، منضبط/ دودره و...قابل اعتماد/ غیر قابل اعتماد،این‌ها نمونه‌هایی هستند از دوگانه‌ سازی‌ هایی که ما با کمک‌شان موضع خود را نسبت به دیگری مشخص می‌کنیم

ما انسان‌ها برای اینکه در مورد دیگری موضع‌گیری کنیم معیارهایی می‌سازیم، ذهنی و یا عینی بودن این معیارها ربط مستقیم دارد با ذهنی و یا عینی بودن دو‌گانه‌ای که موضوع موضع‌گیری‌ی ماست و البته معمولن معیارهامان ترکیبی از ذهنیت و عینیت هستند،همچنین معمولن معیارهامان با عرف حاکم بر جامعه‌ای که ما عضوی از آن هستیم در تعامل هستند،این موضوع نیز غیر قابل کتمان است که معیارها از فیلتری که می‌توان آن را "ذائقه‌ی فرد" نامید عبور می‌کنند و شخصی می‌شوند

سایت بلاگفا این‌روزها به دلایلی هم‌چنان مبهم به یک سیستم خدمات‌دهنده‌ی ناکارآمد تبدبل شده و این عاملی شده تا عده‌ای از وبلاگ‌نویسان به آن بی‌اعتماد شوند

یک سوال بر مبنای حال و روز بلاگفا:چه وقت انسان‌ها نسبت به دیگری بی‌اعتماد می‌شوند؟

کارنامه‌ی بلاگفا تا پیش از بروز مشکل اخیر کارنامه‌ای کم "اشتباه" بود و همین باعث جلب اعتماد بسیاری از حرفه‌ای‌ها شده بود اما...آیا نمونه‌ی بلاگفا به ما گوش‌زد نمی‌کند که اشتباهات ما می‌تواند حدفاصل اعتماد و بی‌اعتمادی دیگران نصبت به ما باشد؟

تجربه‌ی شخصی‌ی من می‌گوید انسان‌ها وقتی که حق‌انتخاب دارند بی‌رحم می‌شوند. آن‌وقت است که خرده‌گیرانه روبه‌رو می‌شوند با دیگری "یا لااقل خرده‌گیرانه روبه‌رو شده‌اند با من". دوستانی که بلاگفا را ترک کرده‌اند البته بسیار صبورانه و مهربانانه روبه‌رو شده‌اند با این "دیگری" اما این نقض حرف من نیست، دیگران بر مبنای کارنامه‌ی ما، ما را در یکی از شقوق دوگانه‌ی اعتماد کردن و یا اعتماد نکردن مي گنجانند و این واقعیت تلخی است. حقیقت این است: به همان میزان که دیگران حق بیشتری برای انتخاب می‌یابند حق ما برای اشتباه کمتر می‌شود "این که می‌گویم حق، بسته به این است که چقدر برای اعتماد دیگران اهمیت قائلیم" وقتی حال‌وروز بلاگفا را می‌بینم می‌ترسم، احساس تنهایی می‌کنم و می‌پرسم از خودم: کی آن اشتباه را می‌کنم، آن اشتباه مهلکی که یک دوست را تبدیل می‌کند به یک آدم بی‌تفاوت

برچسب‌ها: ,

قره‌باغ؛ جشنواره‌ی آدم‌کشی

1."اگر نتوانی آواز بخوانی قره‌باغی نیستی"... شوشا، شهری است در قره‌باغ، قره‌باغ ناحیه‌ای است در قفقاز که اکنون جمعیت ساکن در آن تمامن ارمنی هستند و اصرار دارند که آن‌جا "آریستاخ" خوانده شود. اما ارمنی‌ها هر کار که بکنند نمی‌تواند از زیر بار خاطراتی که مردمان آذری از قره‌باغ دارند خلاص شوند. قره‌باغ و به خصوص شهر شوشا به نوعی مهد موسیقی‌ی آذری‌اند... تا آن هنگام که آواز هست... تا آن هنگام که عاشیق‌ها هستند... تا آن هنگام که آذری‌ها هستند، یک گره در قلب هر آذری باقی خواهد ماند، گرهی که به آواز بند است. به شوشایی که روزگاری پایتخت مویسیقی‌ی آذربایجان بود و امروز کسی در آن‌جا حتی به زبان ترکی "سخن" هم نمی‌گوید چه رسد به آواز. به قره‌باغ... به قره‌باغ... به قره‌باغی که 12 سال پیش مطلع شد که دیگر ترک‌نشین نیست، که از این پس فقط ارمنی‌ها ساکن آن هستند.(1)

2. شاید دلیل عمده‌ی وضعیت پیچیده‌ی امروزین منطقه‌ی قفقاز پدیده‌ای به نام "مرزهای اداری" باشد که در زمان اتحاد جماهیر شوروی تعیین کننده‌ی حدود جمهوری‌های شورایی‌ بودند، این مرزهای اداری ثبات چندانی نداشتند و البته کرملین هم به این بی‌ثباتی دامن می‌زد، روزگاری قره‌باغ را تحت حکومت آذربایجان قرار می‌داد و روزگاری سیاست کوچ اجباری‌ی مسلمانان از قره‌باغ را پی می‌گرفت. ترکیب‌بندی نامشخص جغرافیایی، پس از فروپاشی‌ی شوروی عاملی شد برای ایجاد اختلافات عمیق و شاید لاینحل بین دولت‌های تازه استقلال یافته. ارمنستان مدعی بود قره‌باغ و نخجوان به این جمهوری متعلق است و در سوی دیگر قفقاز آبخیزی‌ها "اهالی‌ی آبخازیا" ادعای خودمختاری از گرجستان را داشتند، در قفقاز شمالی، اینگوش و چچن و اوستیای شمالی همین ادعا را در برابر دولت روسیه داشتند و... این‌گونه شد که به دلیل دست بردن سیاست‌مردان کرملین در زمانه‌ی شوراها در ترکیب جمهوری‌های کوچک‌تر؛ از شوروی خون‌ و مرگ نصیب ماند برای مردمان قفقاز. صد البته که عوامل دیگری هم در این میان موثر بودند، از جمله‌ی دعوای قدیمی‌ی ترک/ ارمنی که از 1915 تاکنون مستدام است و البته هر روز شدید تر از دیروز می‌شود.

3.پس از استقلال یافتن جمهوری‌های شورایی، قره‌باغ کوهستانی "علیا" استانی شد در جمهوری‌ی آذربایجان که هشتاد و پنج درصد مردمش ارمنی بودند و به صورت خودمختار اداره می‌شد. ارامنه‌ی قره‌باغ از سال‌ها پیش تقاضای پیوستن قره‌باغ کوهستانی به ارمنستان را داشتند و در سال 1987 این تقاضا را طی میتینگی در ایروان به مسکو ارجاع دادند. اگر این موارد را کنار هم بگذاریم و به آن ضعف مفرط دولت باکو "که شدیدن درگیر اختلافات داخلی بود و هنوز از تبعات سرکوب ملی‌گرایان در ۱990 رهایی نیافته بود" اضافه کنیم تسخیر خانکندی "مرکز قره‌باغ که امروز ارامنه آن‌جا را استپاناکرد می‌نامند" و پس از آن تسخیر کامل قره‌باغ و هفت‌ناحیه‌ی پیرامون آن که یک پنجم خاک جمهوری‌ی آذربایجان را شامل می‌شود توسط داشناک‌ها یا به عبارت دقیق‌تر ستاد ارتش آریستاخ که به نیابت از ایروان فرماندهی‌ی جنگ را در اختیار داشت، یک مورد کاملن قابل پیش‌بینی به نظر می‌رسد و در واقع جسارت ارتش آریستاخ "ارمنستان" که حتی برای تسخیر باکو نیز تلاشهایی کرد از همین پیش‌بینی ناشی می‌شد. می‌توان گفت اگر نبود فجایع انسانی‌ای که در خوجالی و شوشا و دیگر شهرهای مورد تعرض و صدها روستای پیرامون آنها رخ داد و اگر نبود آوارگی‌ی اقلیت آذری‌ی قره‌باغ "امروز جمعیت آذری‌ها در قره‌باغ به صفر میل می‌کند" شاید آنچه بین آذربایجان و ارمنستان رخ‌داد این‌گونه دل‌ریش کننده به نظر نمی‌آمد و شاید تا امروز به فراموشی سپرده شده بود، اما حدود 25 هزار کشته و حدود یک‌میلیون بی‌خانمان فریاد می‌زنند ما را فراموش نکنید و همین‌ کشته‌ها و به خصوص همین آواره‌ها هستند که وقایع سالهای 92 تا 94 در قره‌باغ کوهستانی را از یک نبرد نظامی به یک ژینوساید ارتقا می‌دهند. علامت سوال این دو سال کودکانی هستند که از شکم مادرانشان بیرون کشیده شدند، علامت سوال این دو سال آوارگانی هستند که از قره‌باغ کوچ‌داده شدند و هنوز چادرهاشان در اطراف باکو برپا است.

4. خوجالی بیست‌وششم فوریه‌ی 1992. این‌که آیا ارتش روسیه در فاجعه‌ی خوجالی دخیل بود یا نه و این‌که آیا اساسن داشناک‌ها و ارتش ارامنه با حمله به خوجالی و قبل از آن خانکندی استقلال آذربایجان را تهدید کردند یا نه موضوعاتی ثانوی هستند، موضوع اصلی این است: در نیمه‌های شب شهر بی‌دفاع خوجالی مورد هجوم قرار می‌گیرد. اگر بحث تنها تسخیر است، که تسخیر در همان ساعت اول رخ می‌دهد اما... چند گزارشگر بی‌طرف از جمله یک خبرنگار آمریکایی به نام ویلیام بلیک گزارشهایی از خوجالی مخابره کرده‌اند که خبر از دهشت‌انگیزی‌ی داشناک‌ها می‌دهد.در واقع گفته‌ها خبر از یک جشنواره‌ی آدم‌کشی می‌دهد، بریدن گوش و دماغ، کشیدن جسد روی خاک... بریدن سر که گویا امری عادی بوده!... داشناک‌ها حتی به بیماران و بیمارستان‌ها هم رحم نکردند. این‌گونه بود که حدود یک پنجم از جمعیت شهر بسیار کوچک خوجالی در یک شب کشته شدند! جشن‌واره‌ی آدم‌کشی در شوشا (9 فوريه 1992)، لاچين (17 فوريه 1992)، خارمون (21 فوريه 1992)، قوبادلي (21 اوت 1993)، زنگيلان (6 آوريل 1993)، جبراييل(18 اوت 1993)، آغدام (23 جولاي 1993) با همین سبک و سیاق به انجام رسید! در کنار آدم‌کشی‌‌ در تیراژ وسیع سیاست دیگری که توسط ارامنه اجرا شد کوچاندن اجباري‌ی آذری‌ها از منطقه‌ی قره‌باغ بود "البته مسلم است که عده‌ی زیادی هم خود، فرار را بر قرار ترجیح دادند!" میزان دقیق آوارگان مشخص نیست، اما آنچه مشخص است این است که آن نیم میلیون تا یک میلیون بی‌خانمانی که امروز ناهنجاري های فراوانی در جمهوری‌ی آذربایجان پدید آوارده‌اند اکثرن قره‌باغی هستند، آنها قره‌باغی هستند، آنها آواز می‌خوانند، مگر نه‌ اینکه آن ضرب‌المثل می‌گوید "اگر نتوانی آواز بخوانی قره‌باغی نیستی"؟

5. فاجعه‌ی قره‌باغ یکی از واضح‌ترین موارد ژینوساید است. طبق تعریف ژینوساید هرگونه پاک‌سازی‌ی دینی، نژادی، قومی و ایدئولوژیکی تحت شمول "جنایت علیه بشریت" می‌گنجد. مسلمن پاکسازي‌ی قره‌باغی که تا سال 92 حداقل پانزده درصد از مردمانش ترک بودند، از هرگونه آذری!!! یک جنایت واضح است بر علیه بشریت.

1. در نوشتن بند اول از این مطلب زیبا استفاده کرده‌ام:+

برچسب‌ها:

برای یک دوست

چقده دلم واست تنگ شده لعنتی... چرا حالیت نیس... ده آخه چرا تو اینجوری شدی بلاگرولینگ!!!

برچسب‌ها:

بد نیست که شما هم بدانید

1.اگر یادتان باشد دو سه ماه پیش اکبر محمدی مرد! اگر یادتان بشد چند روز پس از تدفین محمدی قرار بود مراسمی بر سر مزارش در اطراف آمل برگزار شود. اگر یادتان باشد بزرگواران عین راهزن‌ها راه را بر اتوبوس‌هایی که از تهران به سوی اکبر می‌رفت بستند و از انجا که خوبی‌ی جوانان این مرزوبوم را می‌خواهند چند نفری را هم ناز و نوازش نمودند با باتوم!
2. دیروز یکی از دوستان حرف‌های جالبی را درباره‌ی ماجرای نازو نوازش راهزنانه در جاده ی آمل می‌زد. خب البته این‌که کار با برنامه‌ریزی‌ی قبلی بوده و این‌که آقایان دستور داشته‌اند که اساسن رحم نکند بماند... رو کردن این اطلاعات فوق‌العاده در حکم چشم‌بسته غیب گفتن است! نکته‌ی جالب ماجرا طرز برخورد سربازان بوده با دستور مشفقانه‌ی آقای "بالا"...
خب مسلم است که بازی کردن نقش راهزن رذالتی راهزنانه می‌خواهد و مسلم است که نمي توان این رذالت را در همه‌ی فرزندان سرزمین‌مان یافت "هر چند که..." ماجرایی که می‌خواهم بگویم ماجرای یک سرباز است...
3. سرپیچی از فرمان آن‌هم وقتی که فرمان از "بالا" صادر شده باشد یعنی بازی کردن با جان. و بازی کردن با جان جسارت می‌خواهد... البته نمی‌توان به آنانی که این جسارت را ندارند خرده گرفت... ای بسا که کار آنان خالی از هوش‌مندی نباشد... بسیار هستند کسانی که مجبورند باتوم به دست بگیرند برای نوازش یکی مثل خودشان و در آن بسیار، بسیارند کسانی که می‌دانند چشیدن ضرب باتوم چه معنایی دارد پس حواسشان هست... بسیاری هم به عمد محکم می‌زنند. محکم، محکم‌تر... اما فقط یک نفر بود در آن روز کذایی... یک نفر بود که از فرمان سرپیچی کرد... که با آینده‌اش بازی کرد... که خود را نفروخت... که انفرادی را به جان خرید... آن سرباز باتوم را به زمین انداخت و هنوزاهنوز در انفرادی است
.

برچسب‌ها:

باید بمیرند

به کنسول‌خانه رفتم

با احترام چارپایه‌ای تعارفم کردند که بر آن بنشینم

و با احترام گفتند که سال دیگر سری به آنها بزنم

اما امروز کجا برویم عزیز من؟

امروز کجا برویم؟

پنداشتم که غرش رعد است که در آسمان می‌ترکد

اما این هیتلر بود که بر سر اروپا فریاد می‌زد "باید بمیرند"

منظورش ما بودیم عزیز من

منظورش ما بودیم

آودن/ ترجمه: جلال آل‌احمد

برچسب‌ها: ,

تهجیر؛ 1915: شلاق از تو، گرده از من

"يادم می آيد که خانه مان توسط مردان کرد و سربازان ترک محاصره شده بود. آنها به خانه های دهکده مان هجوم بردند و هر چه می توانستند با خودشان بردند. بعضی مردم به داخل کليساها فرار کردند اما آنها کليسا ها را آتش زدند. همه خانواده من قتل عام شدند. وقتی همه را کشتند آنها را در يک گور دسته جمعی گذاشتند. ما بچه ها فرار می کرديم. پدرم در آن موقع خانه بود. او به جنگل فرار کرد. سربازان ارتش دنبالش کردند و او را کشتند و سرش را از بدنش جدا کردند. خيلی گريه کرديم. چه کار ديگری می توانستيم بکنيم. سرش را در بغل گرفتيم و گريه کرديم. بعد هم با دستهايمان زمين را کنديم و دفنش کرديم"(1)

1.ترکان جوان در دهه‌ی اول قرن گذشته سلطان عبدالحمید را از اریکه به زیر کشیدند و عملن نبض سیاست را در امپراطوری‌ی عثمانی در دست گرفتند. نبض امپراطوری کند می‌زد. امپراطوری رو به موت بود و این عاملی شد برای افزایش قدرت ریسک ترکان جوان... آنارشیست‌ها شاهزاده‌ی اتریشی را کشتند و روزهای سیاه اروپا شروع شد. ترکان جوان با این تحلیل که پیروزی در یک نبرد جهانی می‌تواند آبروی بر باد رفته‌ی ابرقدرت شرق را بازگرداند یکی از اضلاع مثلث اتحاد شدند... در این میان زعمای قوم ارمن که نه هم‌زبان ترکان جوان بودند و نه هم‌کیش آنان و نه حتی هم‌سرزمینشان نمی‌توانستند در برابر پیشنهادات اقواگر روس‌ها مقاومت کنند. آنان در دل و نه در زبان به مثلث دیگر، یعنی مثلث اتفاق پیوستند. این گونه شد که...

2."تهجیر" لغتی است که برای کوچاندن قوم ارمن از سرزمینشان در آناتولی به صحراهای سوریه‌ی امروزی به کار می‌رفت. طلعت پاشا وزیر داخله طراح این‌ عملیات بود. بر مبنای این طرح ارامنه مناطق مرزی به صحرای "زور" در قلب صحرای سوريه که آن زمان پاره ای از قلمرو عثمانی بشمار می آمد منتقل شدند. در جريان اين "تهجير" بود که فاجعه ای انسانی پيش آمد که بعدها "قتل عام ارامنه" نام گرفت. البته آنانی که کوچانده شدند تنها کودکان و زنان و پیرمردان بودند، هر که در او توان جنگیدن بود به جبهه‌ها "و به ادعای ارامنه به گردانهای کار اجباری در پشت جبهه" فرستاده شدند. ارامنه هم‌چنین معتقدند که در جریان مغضوب واقع شدن قوم ارمن در 24 آوریل 1915حدود 300 نفر از متفکران، نویسندگان، رهبران و سیاستمداران ارمنی در استانبول دستگیر و پس از انتقال به کشتارگاه‌ها بطرز فجیعی بقتل رسیدند. همچنین در همان روز حدود 5000 نفر از ارامنه بی دفاع را در استانبول به کشتارگاه فرستادند.این‌ ادعا با توجه به کارشکنی‌ی دولت ترکیه‌ در باب ارائه‌ی اسناد هنوز غیر قابل اثبات است. اما فاجعه‌ی تهجیر به اندازه‌ی کافی تاسف بار و دردناک هست و بی‌ وجود فجایع ادعایی‌ی استانبول هم می‌توان ترکان جوان را جانیانی نسل‌کش قلمداد کرد. در باب شمار تهجیرشدگان روایات مختلف است اما در نگاهی بی‌طرفانه می‌توان گفت با توجه به این‌که شمار ارمنیان امپراتوری عثمانی پیش از تهجیر چیزی در حد یک میلیون و پانصد هزار تن بود یعنی ده درصد جمعیت آناطولی آن روز اگر درصدی را برای مهاجرت‌های غیر اجباری کنار بگذاریم بر مبنای سرشماری‌های بعدی جمعیت تهجیر شده رامی‌توان ششصد تا هشت‌صد هزار نفر دانست. بر سر این شش‌صد تا هشت‌صد هزار نفر چه آمد؟

3.ترکان در 27 ماه مه 1915 قانون تبعید ارمنیان به موصل و سوریه را منتشر کردند. ماموران دولت،برمبنای این دستور مردمان شهرها و روستاهای ارمنی نشین را مجبور به جایی می‌کردند و به آنها می‌گفتند‌ چون در منطقه جنگی قرار دارند می‌بایست برای حفظ جانشان به جاهای امن‌تری منتقل شوند. به آنها حتی فرصت نمی‌دادند که غذا و لوازم ضروری را با خود بردارند. آنان گروه‌های ارمنی را که بیشتر شان زنان، کودکان و سالخوردگان بودند، به طرف صحرای مرکزی سوریه راندند. تعداد زیادی از کودکان، پیرزنان و پیرمردان در مسیر راه در اثر گرما، گرسنگی و تشنگی طاقت نیاورده و مردند. شواهدی هم‌چون عکس‌های آرمین واگنر و جان الدر از جریان تهجیر و هم‌چنین خاطرات بازماندگان این کوچ اجباری و یا آنانی که کوچندگان و کوچانندگان را در مسیر دیده‌اند "مثل محمدعلی جمال‌زاده" و البته تقلیل غیر قابل توجیه ارامنه‌ی آناتولی پس از جنگ اول کتمان این واقعه را تا حدودی خنده‌دار می‌سازد.

4.در جریان تهجیر جفای عجیبی بر قوم ارمنی روا داشته شد، دیدن اسکلت انسان‌های مرده در طول به امری عادی تبدیل شد و اساسن مردن شد یک عادت روزانه! شلاق ابزار اصلی‌ی کوچانندگان بود و گرده‌ی زن و کودک ارمنی جایی که شلاق بر ان فرود می‌آمد. کسی حق ایستادن نداشت. غذا... غذا آنچنان "نبود" که زن و کودک ارمنی برای "نمردن" به "خوردن" اضافات شکمبه‌یگوسفندی که جمال زاده و اطرافیانش کشته بودند و بر روی خاک ریخته بود روی آوردند: "همينکه شکمبه گوسفند را خالی کردند مايعی نيم سفت و سبز رنگ که بخاری از آن بلند می شد، بر زمين ريخت. بلافاصله جمعی از ارمنی ها از زن و مرد خود را به روی آن انداخته با ولع عجيبی به خوردن آن مشغول شدند"(2)
دختران ارمنی برای آنکه آتش شهوت ژاندارم‌ها ناموس آنها را نشانه نرود، گیسوان خود را کاملا می تراشیدند و یا سر و صورت خود را می پوشانیدند. ماموران ترک و ساکنین محلی برای خاموش کردن آتش شهوت خود ، حتی از تجاوز به اجساد زنان مرده‌ی کاروان نیز خودداری نمی کردند. در بسیاری از موارد از یک کاروان چند ده هزار نفری فقط عده‌ای انگشت‌شمار به تبعیدگاه می رسید و در اغلب موارد همه‌گی تلف شده یا قتل عام می شدند. مادران ارمنی برای آنکه کودکانشان از گزند قتل عام در امان بمانند، آنان را به التماس به خانواده‌های کرد و یا حتی ترک می‌سپردند. بسیاری در بین راه طاقت نیاوردند و جان باختند. رودخانه‌های دجله و فرات همواره از اجساد ارامنه پر بود. اعدام‌های دسته جمعی‌ی ارمنیان و جنایات جلادان ترک سبب می شد تا در مواردی اندک همسایگان کرد به یاری ارامنه اقدام کنند، هر چند که خود کردها نیز از یاری به ارامنه وحشت داشتند هر کرد یا حتی ترکی که از ارامنه حمایت می کرد کشته می شد. در ترابوزان واقع در ساحل جنوبی دریای سیاه روش جدیدی از کشتار را در پیش گرفته شد دسته های ارمنی را در قایق های کوچک سوار می‌کردند و آنان را از قایق به دریا می ریختند. در بعضی شهرهای دیگر مانند وان نیز از همین روش برای کشتار استفاده می شد. بعضن تبعیدیان را در رودخانه های دجله و فرات نیز غرق می کردند.

5.این است آن‌چه که به آن می‌گویند نسل‌کشی‌ی ارامنه. تازه این را بگذارید در کنار این‌که هنوز هم سرنوشت تهجریانی که به سلامت به تبعیدگاه رسیدند چندان مشخص نیست. سرنوشت آنان هم‌چنان در هاله‌ای از تاسف، هاله‌ای از اشک به سر می‌برد. دولت ترکیه هنوزاهنوز نسل‌کشی‌ی 1915 را کتمان می‌کند!!!

1. در سال 1915 چه بر سر ارامنه آمد، سایت BBC. فارسی

2. کشتار ارمنیان به روایت محمدعلی جمال‌زاده

3. عکس‌های آرمین واگنر از تهجیر

4. عکس‌های جان الدر

5. کشتار ارامنه آن‌گونه که ارمنیان مدعی‌ی آنند:آرارات ما

برچسب‌ها:

سردرد

دو روز متوالی سردرد و درد و درد! هنوز هم منگم! الان رو هوام، نمی‌دانم چرا دارم پست وبلاگ می‌نویسم. می‌دانم... کسی منتظر مطلب من نیست "اصلن قصد شکستن آن‌چیزی که بهش می‌گویند نفس و من بهش اعتقاد ندارم را ندارم!"... فقط آمدم تا به خودم ثابت کنم آدم چندان بدقولی نیستم، آمدم توضیح بدهم چرا ویژه‌نامه‌ی نسل‌کشی که به خاطر عمران و افاضات هودر زمین مانده بود و تا حالا باید دو پست دیگرش روی وبلاگ می‌آمد هنوز تکان از تکان نخورده... آی از دست سردرد و درد و درد!

دو مطلب از ویژه‌ی نسل‌کشی "درباره‌ی ارامنه و درباره‌ی قره‌باغ" تقریبن آماده‌اند... شاید فردا و البته شاید هم هیچ‌وقت! شاید من مردم! همین امشب.

در ضمن امروز اطراف میدان انقلاب شلوغ بود، ما هم دانشگاه بودیم و رفتیم تماشا!... شاید بنویسم مشاهداتم را، شاید هم ننویسم!

اگه گفتید منی که یه‌ دونه قرص والیوم درست و حسابی خوردم چرا نه سرم خوب می‌شه و نه خوابم می‌بره!

برچسب‌ها:

عمران و تیغ سلمانی

پیش‌نوشت: این سوگ‌سرود من است در غم عمران، مگر خودش نگفت که بخندید، به یاد من بخندید؟

از قضا یک غروب بارانی
یک نفر رفته بوده سلمانی
نام او آشنا است نزد شما
مصلح الدین جناب عمرانی
زلف آشفته‌اش پریوش کش
و سبیلش چنان‌ که می‌دانی
ص.ع.خامه. خودنویس. دوات!!!(1
هم‌نشین عبید زاکانی
روی یک صندلی‌ی نرم نشست
خیره شد به چروک پیشانی
و به یاد جوانیش افتاد
و به یاد یه چیز پنهانی!
صندلی گرم و نرم و راحت بود
اصل فابریک، مال کمپانی
قیچی‌ی پیرمرد سلمانی
روی موهاش داد جولانی
و دو چشم خمارعمرانی
گرم شد کم‌کمک به آسانی
عالم خواب جای شیرینی است
نه عذابی و نه غم نانی
می‌شود باز با شاپور(2)
قدم آهسته رفت تا خانی!!!
قافیه تنگ آمد و شاعر
به جفنگ آمدست ای جانی!!!
روح شاپور ناگهان از غیب
داد زد هی جناب عمرانی!
از چه غافل نشسته‌ای مسکین
تو به خوابی و تیغ سلمانی...
ناگهان شیخنا ز خواب پرید
و به مرآت دید انسانی:
مرد مردان شه سخن‌گویان
خوش‌گل و دل‌پسند و مامانی!
مرد سلمانی‌ی دغل‌پیشه
صورتش را بداده سامانی
و سبیل شکوه‌مندش را
به دم تیغ داده آن جانی!
دور موهاش را تراشیده
اصطلاحن به سبک آلمانی!
ناگهان تیره شد زمین و زمان
ناگهان نعره: تو مسلمانی؟!
سُبلتم کو؟ چرا تراشیدی؟
تو چرا اینقذه بد ارکانی؟
ناگهان یک بلوک سیمانی
از یه جایی پرید تو سلمانی!!!
دست عمران، بلوک سیمانی
کله‌ی پوک مرد سلمانی
روح شاپور باز پیدا شد
داد زد هی جناب عمرانی!
مگه آبِ خنک دلت می‌خواد
تو رو چه به بلوک سیمانی؟
و در این‌جا تمام شد قصه
و شما مردمان ایرانی!
زیر دستان مرد سلمانی
خواب می‌آورد پشیمانی!
عبرت است این همش عزیز دلم
چیز شعر نیست! این رو می‌دانی؟
خوب تموم شد! آخیش! بسه دیگه
این هم "عمران و تیغ سلمانی"

1. نام مستعار صلاحی در گل آقا ع. ص. مداد بوده

2. منظور پرویز شاپور است

برچسب‌ها:

برخورد حسین درخشان با تحکیم نامشروع است

قصد نوشتن نداشتم اما مطلب اخیر هودر وادارم کرد...ویژه‌ی نسل‌کشی از پس‌فردا ادامه پیدا می‌کند.

آخرین مطلب وبلاگ آقای حسین درخشان نوشته‌ای کاملن نامشروع است. اول از همین کلمه‌ی کذایی‌ی "مشروع" شروع بکنیم. این کلمه، اصطلاحی است کاملن غیر قابل تاویل، مثلن آقای درخشان هرگز نمی‌توانند ادعا کنند منظورشان این بوده که جمهوری‌ی اسلامی بر مبنای منافع درونی‌ی خود دفتر تحکیم و سازمان ادوار را که در نقش برانداز ظاهر می‌شوند "می‌دانی این حرف چه بار حقوقی‌ای دارد آقای وبلاگ‌نویس؟" رفتاری منطقی و یا عقلانی انجام می‌دهد که با دفتر تحکیم برخورد می‌کند. از مشروع نه در این جمله و نه در هیچ جمله‌ی دیگری این معنا مستفاد نمی‌شود، مشروع یک معنا دارد: رفتار جمهوری اسلامی با تحکمیان از نظر من کاملن عادلانه است و عکس‌العملی است که بر مبنای عمل تحکیمان تنظیم شده. لغت "مشروع" بار ارزشی دارد و شما نمی‌توانید از زیر این بار خلاصی بیابید حسین عزیز.

اما درباره‌ی استدلال حسین. اولن ایشان که در مقام تحلیل‌گر ظاهر شده‌اند شناختشان نسبت به موضوع تحلیل‌شان اصلن کافی نیست، به تیتر مطلب که "خطرناک‌ترین بخش مطلب است، بله خطرناک؛ توضییح می‌دهم که چرا" توجه کنید: برخورد با تحکیم‌وحدت مشروع است"!" محض اطلاعتان بگویم جناب حسین که تحکیم اکنون آنقدر شاخه‌بندی شده که حسابش از دست همه‌ی فعالان دانشجویی خارج است "طیف شیراز- طیف علامه، بعد طیف علامه تقسیم می‌شود به طیف مدرن،‌ طیف نواندیش و طیف روشنگری، طیف مدرن تقسیم می‌شود به چپ‌گراها و لیبرال‌ها! تازه شیرازی‌ها هم طیف‌بندی‌هایی دارند!" حالا شما کدام طیف را می‌گویید برادر؟ اصلن می‌دانی یک عده‌ای در تحکیم هستند که عالیجنابان گروه فشار را از رو برده‌اند؟ برخورد با آنها هم مشروع است؟!!!

در مورد محتوا،‌ اولن آنقدر آشفته و بدون الگو می‌نویسند ایشان که آدم نمی‌داند کجای پاچه را بچسبد، من به چندتاشان می‌پردازم، یکم اینکه حسین "که برای من هم‌چنان هم شخص محترمی است" عادت دارند که چشم‌بسته غیب بگویند! مثلن زمانی فرموده بود روزنامه‌ی شرق باز می‌شود مگر اینکه تصمیم حاکمیت این باشد که باز نشود،‌واقعن آخر تحلیل است این حرف! حالا هم می‌فرمایند تمام این جریانات "جریاناتی که در اول مطلبش فهرست کرده" به نوعی برمی‌گردد به تحکیم و تحکیمی‌ها، آخر برادر! بستن دفتر ادوار اگر به تحکیمی‌ها برنگردد به کی‌ می‌خواهد برگردد و یا دکتر انصاری که عضو شورای مرکزی ادوار است... ولش کن! بعد ایشان دوباره ماجرای پیراهن عثمان‌واره‌ی عطری را علم می‌کنند... من تا حدودی اطلاع دارم در آمریکا چه خبر است، بر ماجرای عطری را هم حداقل به اندازه‌ی شما اشراف دارم، اما من از وضع ایران به طور کامل مطلعم و شما متاسفانه یک سرسوزن هم اطلاع ندارید در این مورد،حسین جان!

اولن درگیری‌های درون تشکیلاتي ی تحکیم وحدت آنقدر زیاد است که دوستان من حتی وقت تحصیل هم ندارند چه رسد به براندازی! دومن تو خیال کرده‌ای این‌جا کجاست؟ منی که دارم این پست را می‌نویسم عملن دارم با سرنوشتم بازی می‌کنم عمو! چه خیال کرده‌ای؟ خیال‌ می‌کنی اقدام فردی یک آدم نه چندان نرمال "دوستان عطری در این مورد می‌توانند شهادت دهند" می‌تواند بازی یک جریان اقتدارسالار با جان جوانان این مملکت را مشروع کند؟ همه‌ی بچه های تحکیم زیر ذره‌بینند و حاکمیت برخلاف تو خوب می‌داند که آنها به دنبال براندازی نیستند.هر چند که از حاکمان دل خوشی ندارند.

بخش آخر مطلب حسین که دیگر شاهکار است: من فقط نقل می‌کنم و فقط یک سوال چهار گزینه‌ای؟
چه ضرب‌المثلی برای بخش آخر حرف حسین مناسب است:
الف) ما همه سرباز توایم فلانی!!!
ب) من دولت تعیین می‌کنم
ج ) کارکار انگلیساست)
د) گنه کرد در بلخ... گردن مسگری!!!

برخورد ایران با تحکیم وحدت کاملا مشروع است. حتی اگر هم نامشروع بود، آمریکا و انگلیس در چند سال اخیر بسیار بدتر از این با گروه‌هایی که می‌خواهند حکومت‌شان را سرنگون کنند رفتار کرده‌اند.

اما کلام آخر: اخیرن سایت‌های اقتدارگرا به مطالب تو خیلی علاقه مند شده‌اند حسین! دلیلش چیست؟ این به خاطر نگاه متفاوت تو به سیاست و فرهنگ است؟ من گزینه‌ی دیگری سراغ ندارم. مطمئنم که به همین دلیل است... به همین دلیل است که تو این مطلب خطرناک را نوشته‌ای مطلبی که هیچ چیزی به خوانندگانت نمی‌افزاید اما بعضی‌ها را خیلی شاد می‌کند!
یک سناریو
نیمه شب،‌ داخلی، اتاق بازجویی
آدم خشنه قهقه می‌زند و به جوانی که روی صندلی توی خودش فرو رفته می‌گوید:
- بدبخت این "افراد نزدیک به اپوزیسیون" هم طرف ما هستن. کارتون زاره... یکیشون تو وبلاگش نوشته بود برخورد نظام با تحکیم مشروع است.
- چه جوابی داری حسین؟
- پ.ن: من در مطلبی قدیمی از نوع برخورد وبلاگ‌نویسان با حسین انتقاد کرده‌ام. هنوز هم بر سر همان حرف‌ها هستم.

+مطلب جمهور در این مورد

برچسب‌ها:

هی سرت داد می‌زنم برگرد

خبر آرام در صدایت ریخت, ناگهان شانه‌هات لرزیدند
شاخه‌های گیاهی آهسته، برگلوی اتاق پیچیدند(1)
صبح است، خیلی زودتر از زود، تو خوابی؟ نه، شب از آن شب‌های بی‌خوابیت بوده... شب مثل هر شبت بوده پس وقتی که آقای جغد تماس می‌گیرند و خبر شوم را می‌دهند آنقدر هوش و حواست سرجا هست که هوش و حواس از سرت بپرد!
-الو احمد،عمران مرد؟
-عمران کیه دیگه؟
ـ صلاحی بابا! عمران صلاحی

صلاحی، عمران صلاحی.
هی سرت داد می‌زدم برگرد من از این گور سرد می‌ترسم
گوش‌هایت چقدر کر شده بود حرف‌های مرا نفهمیدند
عمران؛ صلاحی
هی دوره دوره می‌کنی این نام را و بعد...به یاد چیزهای قشنگ می‌افتی..
ـ سلام آقای صلاحی؛ این جدیده زیادی سانسور شده بود انگار، نه؟
ـ سانسور؟ نه
ـ پس چرا...
ـ یه بار دیگه بخونش می‌فهمی چرا
سال 81 دفتر کارنامه؛ عمران غولی است که آن بالا نشسته و تو دوست نداری غول‌ها را، رک هستی و شاید هم رکیک و عمران اخم که نمی‌کند هیچ... حتی تره هم خرد نمی‌کند برایت! و نمی‌بینیش دیگر، می‌بینیش، از دور می‌بینیش، گاهی در حوزه‌ی هنری و گاهی هم شاید در سخنرانی‌ای، او آن بالا است و تو تعدیل شده‌ای:هر آدم بزرگی غول بی‌شاخ و دم نیست!

می‌شود سال بعد، پائیز، 7 شب، فروشگاه پکا، فروشندگان همیشه فراری‌ی پکا، جوری نگات می‌کنند که یعنی دیگر بس است، دست از سرش بردار، یا... دست از سرمان بردار، می‌خواهیم تعطیل کنیم، کار و زندگی... و تو عمران را به حرف گرفته‌ای، از سعاد الصباح می‌پرسی و از آن شعر فوق‌العاده‌اش:
تو آقای شب و روز منی
تو شب و روزم را می‌سازی
جسارت این شهزاده‌ی کویتی موضوع صحبتتان است و عمران چقدر، شبیه است به یک آدم بزرگ، آدم بزرگی که غول بی‌شاخ و دم نیست. می‌گذرد تا...
ـ سلام آقای صلاحی، ابوالفتحی هستم... غرض از مزاحمت... شاملو...
نه... نمی‌آید، می‌خواهید همایشی برگزار کنید به یاد بامداد "غول بی شاخ‌ودم بود؟" و او درگیر است، نمی‌آید... بچه‌ها پشت سرش بد می‌گویند و تو از پکا می‌گویی، از این می‌گویی که او انسان شریفی است...

و بعد شد امروز صبح، و از چپ و راست پیام کوتاه رسید که "عمران صلاحی درگذشت"
چقدر دلم می‌خواد که برایت پیام کوتاه بفرستم آقای صلاحی... دلم می‌خواهد اس‌ام‌اس بزنم برایت:
عمران مرد، شمعی برافروزید


حالم چقدر خوب است

دنیا را دنیا تر می‌بینم
زیبا را زیبا تر می‌بینم
گل‌ها را گل‌ها تر می‌بینم(2)

1. از فاطمه حق‌وردیان
2. از عمران صلاحی

لینک‌های بلاگچین

برچسب‌ها:

نسل‌کشی؛ بی‌هوده‌ترین کار دنیا

کاتاژ؛ 146 سال پیش از میلاد؛ کاتون خطیب و سیاست‌مدار پرنفوذ رمی تمام سخنرانی‌هاش را حتی پس از ویرانی‌ی کارتاژ با این جمله به پایان می‌رساند: کارتاژ باید ویران شود! و کاتاژ ویران شد، در سال 149 پ.م کارتاژی‌ها که هنوز زخم خورده‌ی هوس‌رانی‌ی هانیبال کبیر بودند مجبور شدند به خواسته‌ی سنا تن در دهند و خود را خلع سلاح کنند، دویست هزار سلاح شخصی و دو هزار منجنیق کارتاژی سه سال قبل از قتل عام به رومی‌ها تحویل داده شده بود، آنها نمی‌دانستند که کاتون چه نفوذی دارد در سنا و آنها نمی‌دانستند که سنا عمیقن معتقد است یک بار برای همیشه باید از شر آنان خلاص شد. سنا از کارتاژی‌ها خواست که شهرشان را، مقدساتشان را و نیاکانشان را ترک کنند، کارتاژی‌ها نپذیرفتند و در پاسخ سیپیون املین، سردار رومی و متحد کاتون ۱50هزار تن از دویست تا چهارصد هزارتن کارتاژی را کشت و 55 هزار تن از جمله 25 هزار زن را اسیر کرد...وقتی کاتون در 81 سالگی بار دیگر وارد کارتاژ شد از دیدن زندگی‌ی دوباره در این شهر متعجب شد؛ کارتاژ دوباره روئیده بود! درست مثل روستای بارزان در کردستان عراق که ۱6 بار توسط صدام و پسرعمویش "علی حسن المجید" تخریب شد و دوباره روئید مثل توتسی‌ها "مارموک‌ها؟" که نمردند که پس از صد روز جنایت از راه رسیدند و این بار آنها...!!!


نسل‌کشی حتی اگر با دقیق‌ترین برنامه‌ریزی هم انجام شود و حتی اگر به ظاهر موفق باشد "مانند مورد کارتاژ و مانند مورد ارامنه‌ی عثمانی" نمی‌تواند خواسته‌های کشندگان را به طور کامل برآورده کند، زیرا که آنان زیاده از حد می‌خواهند، زیرا که قانون آنان همه یا هیچ است و البته دست یافتن به این‌گونه همه‌ای تقریبن از محالات است. به همین دلیل است که نسل‌کشی کاری عبث می‌نماید. فرجام هولوکاست را کاملن می‌دانیم، فرجام انفال نزدیک است "راستی... قاضی پرونده‌ی انفال عوض شد؛ می‌گفتند با صدام زیادی مهربانانه برخورد می‌کند!" فرجام توتسی کشی در رواندا پانصد انسان معدوم بود "فرق انسان و کفتار در چیست؟" و هزاران زندانی "از میان زندانیان پنج‌هزار نفر زن هستند،‌ آیا کودکان این زنان مادرانشان را خواهند بخشید؟" فرجام ارمنی‌کشی‌ی ترکان جوان چه‌ بود؟ به طور غیر مستقیم قتل عام 26‌هزار ترک در خواجولی، در قره‌باغ؛ به طور غیر مستقیم درگیری‌هایی که سالی یک‌بار در تهران اتفاق می‌افتد در خیابان کریم‌خان، بین ترک‌هایی که می‌خواهند به بهانه‌ی قره‌باغ نمی‌دانم چه چیزی و چه کسی را تطهیر کنند و بین ارمنی‌هایی که نمی‌دانند چگونه باید از واقعیت "داشناک‌ها" خلاص شد. فرجام نسل‌کشی چیست؟ فرجام نسل‌کشی جمله‌های دکتر محمداحسان است. شریف‌ترین وزیر عالم،‌ وزیر حقوق‌بشر اقلیم کردستان که از سال 2003 تا سال 2005 تشنگی کشیده و با تروریست‌ها جنگیده و در بیابانی که هزاران کیلومتر وسعت دارد بدون هیچ‌گونه سرنخی به دنبال هشت‌هزار بارزانی‌ی زنده به گور شده گشته،او می‌گوید: من دچار صدمه شده‌ام؛ صدمه‌ای هولناک. من ابدن فکر نمی‌کردم در کشوری زندگی می‌کنم و یا پدر و مادرم در کشوری زندگی‌ می‌کرده‌اند که ملتی دیگر این‌گونه با آنها معامله می‌کرده.
این است فرجام نسل‌کشی؛ می‌خواهم یک حکم صادر کنم: نسل‌کشی کاری بی‌هوده است. بی‌هوده‌‌ترین کار دنیا

برای این‌ سوال‌ها هم باید جوابی بیابیم:
ساتور وحشیانه‌تر است یا گلوله؟
قتل‌عام‌ها ننگ بشریت هستند یا قسمتی از انسانیت؟
آیا صرف ناطق بودن و متفکر بودن دلیلی بر اشرف مخلوقات بودن است؟
چه تفاوتی با کفتارها داریم؟
آیا واقعا گلوله بد است یا طبیعی است؟

سوال‌ها از: میرزا

ویژه‌ی نسل‌کشی هم‌چنان ادامه دارد

برچسب‌ها:

رواندا؛ قول می دهم دیگر توتسی نباشم

1.دوازده‌سال پیش در رواندا باندهای هوتو طی یکصد روز بین 500 هزار تا یک میلیون نفر توتسی را قتل عام کردند.هوتوهای خشن با استفاده از نشستهای سری، و پخش برنامه های رادیویی تحریک آمیزی که به ترس و نفرت از اقلیت توتسی دامن می زد، از ماهها پیش قتل عام این اقلیت که زمانی بر کشور حاکم بودند را با دقت طراحی کرده بودند. سازمان دهندگان این عملیات قبلا جوخه های مرگ را آموزش داده بودند، لیستی از هوتوهای میانه رو نیز که می باید در کنار توتسی ها کشته شوند را آماده کرده، و ساتورهای قصابی ساخت چین را وارد و در محلات مختلف بین افرادی که آماده کشتن همسایگان خود بودند، پخش کرده بودند.(1)
ترور رئیس‌جمهور آبیاریمینا که رهبر قوم هوتو بود "و هنوز هم که هنوز است عاملان ترورش مشخص نشده‌اند" هوتو‌های ساتور به دست را به خیابان ریخت، رادیو عملن در نقش رهبر نسل‌کشی ظاهر شد "نمونه‌ای برای آسیب‌شناسی‌ی رسانه". کشندگان دسته‌ای نظامی بودند که قومیت آنها هوتو بود اما برای مردمان قوم هوتو هم به اندازه‌ی کافی در کشتار توتسی‌ها نقش کنار گذاشته شده بود؛ خلق هوتو طوری وارد جریان توتسی‌کشی "وهوتوی میانه‌روکشی" شد که انگار به اجباری اجتماعی تن‌ می‌نهد و در واقع به عنوان یک شهروند مسئول وظیفه دارد که توتسی بکشد! کشتار توتسی ها و هوتوهای ميانه رو برای يکصد روز ادامه داشت تا اين که يک ارتش شورشی، که عمدتا از توتسی ها تشکيل می شد، کنترل کشور را به دست گرفت. حدود 500 نفر در رابطه با قوم کشی در رواندا اعدام شده اند و 100 هزار نفر ديگر همچنان در حبس بسر می برند. نکته‌ی جالب لج‌بازی‌ی اعضای حق وتودار شورای امنیت در باب اطلاق نام نسل‌کشی به این جریان شرم‌آور بود:" در آن زمان، کشورهای غرب، به ويژه بريتانيا و آمريکا، تبانی کردند تا مدارک مشهود دال بر قوم کشی را ناديده بگيرند و از کمک به يک نيروی کوچک سازمان ملل متحد که تلاش داشت مانع از اين قتل عام بشود سرباز زد."(2)

2.یکی از نکات مهم و جالب درباره‌ی ارتباط دو قوم هوتو و توتسی این است که شباهت های موجود ميان این دو قوم فراوان است. آنها به يک زبان تکلم می کنند و مکان زندگی و سنن آنها نيز مشترک است. در واقع این بلژیکی‌ها بودند که پس از استعمار رواندا در ۱9۱6 سعی کردند به دوگانه‌ی توتسی/هوتو دامن بزنند و با ارجحیت دادن به توتسی‌ها عملن آتش اختلاف در بین این دو قوم را شعله‌ور سازند. نکته‌ی جالب‌تر این‌که توتسی‌ها و هوتوها حتی پس از وقوع ژینوساید سال 94 و شکستن بیش از پیش جام دوستی "مجبورند" که در کنار یک‌دیگر زندگی بکنند، به قول "ژان داماسن ان دایامباژ" استاد روان‌شناسی‌ی دانشگاه رواندا یکی از ویژگی‌های جامعه‌ی کن.نی‌ی رواندا این است که جلادان و جان به دربردگان از انتقام در کنار یک‌دیگر می زیند و این موردی منحصر به فرد است که در هیچ یک از ژینوسایدهای قرن بیستم نطیر آن دیده نشده، این هم‌زیستی‌ی اجباری تبعاتی داشته که دایامباژ آنها را این‌گونه دسته می‌کند:
مقایسه‌ی احساسی میان قربانیان و جلادان:
مشکل در رابطه برقرار کردن با قربانی = مشکل در رابطه برقرار کردن با جلاد
احساسات قربانی..........احساسات جلاد
غم ...........ندامت
نفرت از جلاد......... پشیمانی
خشم......... خشم
احساس گناه به خاطر زنده ماندن.......... احساس گناه به خاطر کشتن
کاهش احترام به خویش‌تن.......... زودخشمی
انتقام..........ترس از انتقام(3)


۱.وایزمن، استیو-مسئولیت نسل‌کشی در رواندا با کیست؟- ا.آذرنگ. تارنگاشت عدالت
2. دهمین‌ سالگرد قوم‌کشی در رواندا- سایت بی‌بی‌سی
3. دایامباژ، ژان داماسن ان- تحلیل روان‌شناختی‌ی نسل‌کشی در رواندا- احمد پرهیزی- نشریه‌ی گفتمان‌نو شماره‌ی دو. صص:65.68

مطلب تکمیل کننده: هتل رواندا؛ یک شعر تلخ درباره‌ی مردن

برچسب‌ها:

ژینوساید انفال؛ نسلشان ور بیفتد الهی؟

1.انفال نام سلسله عملیات‌های هشت‌گانه‌ای است که در سال 1988، به قصد تضعیف توان نیروهای کرد "خصوصن حزب دموکرات که در آن زمان عملن متحد ایران در جنگ با عراق بود" و شاید انتقام گیری به خاطر شکست ارتش عراق در منطقه‌ی حاج عمران و در نهایت با هدف غائی‌ی "نابودی هرچه کرد است"، به صورت کاملن سازماندهی شده توسط دولت عراق صورت گرفت. نقطه‌ی آغاز انفال را می‌توان کشتار هشت‌هزار نفر از مردم ایل بارزانی در سال 1983دانست هر چند که کشتار 83 در بین سلسله عملیات انفال نمی‌گنجد. نقطه‌ی اوج انفال بمباران شیمیایی‌ی حلبچه است. تعداد کشته‌ها و آواره‌های این سلسله‌ عملیات اعجاب برانگیز است. کشته‌ها بین پنجاه تا دویست‌هزار نفر سیر می‌کند.(1) 1200روستا ویران شده و مردمشان یا به اردوگاه‌هایی در مناطق جنوبی‌ و مرکزی‌ی عراق منتقل شده‌اند و یا در کوه‌های سرد و سخت آواره‌گی کشیده‌اند. در سندی فوق سری که پس از اضمحلال دیکتاتوری‌ی صدام به دست آمد یکی از ژنرال‌های ارتش عراق این‌گونه نوشته است: "تعداد زیادی دختر 14 تا 29 ساله در بین اسرا بود که به حرم‌سراها و کلوب‌های شبانه‌ی مصر ارسال شد"
2.نام انفال بر مبنای یک حکم دینی بر این سلسله عملیات اطلاق شد،انفال به زمین‌هایی گفته می‌شود که متعلق به شخص خاصی نیست و توسط حاکم اسلامی اداره می‌شوند. صدام معتقد بود زمین‌های کردستان متعلق به دولت عراق است و بهانه‌ی برای عملیات انفال پس‌گرفتن زمین‌ها از غاصبین بود.(2)
3.در ژوئیه‌ی 1983 در مدت یک هفته نیروهای صدام هشت هزار نفر از مردان ایل بارزانی را به منطقه‌ی ابوجد در چهل کیلومتری‌ی مرز عربستان منتقل کرد. روزی سه کامیون بارزانی! را کشتند و در گورهای دسته‌جمعی ریختند و در نهایت فرمانده عملیات به این دلیل که توانسته بود در عرض ده روز هشت‌هزار نفر را بکشد نشان لیاقت دریافت کرد!!! این اعدام‌های دسته جمعی در طی سلسله عملیات‌های انفال هم تکرار شد، این بار آنقدر وسیع که تمام عراق را تبدیل کرد به گورستان.
4.آنچه می‌خوانید، گفت‌وگویی با یکی از بازماندگان اعدام‌های دسته جمعی‌ است:
پیش از رسیدن به محوطه‌ی اعدام چشم‌هامان را بستند و به هرکداممان جرئه‌ای آب دادند. سپس ما را وارد محوطه‌ای بزرگ کردند. از بالای چشم بند چیزهایی را می‌توانستم ببینم، آنجا پر از سرباز بود. ما را داخل گورها گذاشتند.
-شما را یک راست از کامیون به داخل گور بردند؟
- بله
-ارتفاع گورها چقدر بود
-به اندازه‌ی یک مرد قد بلند. هر کامیون را به یک گور بردن
- در هر کامیون چند نفر بود؟
- صد نفر
- چهره‌ی سربازها را دیدی؟
- بله
- چشم‌هاشان را دیدی؟
- بله...بیشترشان بغض کرده بودند و حالت گریه داشتند، یکی‌شان نمی‌خواست مرا به داخل گور بفرستد ولی دیگری مجبورش کرد.

پی‌نویس:
۱.نقل است که در مذاکرات 1991 بین کردها و دولت عراق، وقتی که صحبت به تعداد کشته‌های انفال رسید کردها تعداد آن را 182هزار نفر ذکر کردند در همین موقع علی‌حسن‌المجید می‌گوید: 182هزار نفر! چه‌خبر است؟ امکان ندارد بیش از 100‌هزار نفر کشته باشیم!
2.به کار رفتن لغت پس‌گرفتن در اینجا و اقعن طنزآمیز است، کردها شاید چند هزارسال قبل از این‌که چیزی به نام دولت عراق به وجود بیاید ساکن این مناطق بودند و اینک دولت عراق می‌خواست زمین‌هایش را از آنان "پس" بگیرد!
منابع:
-لیزنبرگ، مایکل- انفال در کردستان عراق- ترجمه‌ی:امیر احمدی آریان، نشریه‌ی گفتمان نو شماره ي دوم-صص8.۱3
-مصاحبه با دکتر محمد احسان و دکتر صالح نیکبخت در همان نشریه


پ.ن: در ادامه‌ی پرونده‌ی ویژه‌ی نسل‌کشی به توتسی‌کشی در رواندا می‌پردازم

برچسب‌ها: