نهاوند؛ عصرهاي تاسوعا؛ چهل منبر

عصرهاي تاسوعا كوچه‌ي ما... كوچه‌اي كه خانه‌ي پدري‌ام در آن‌جاست... كوچه‌ي سيدانِ نهاوند؛ تا مرز انفجار پر مي‌شود از جماعتي شمع به دست كه هر يك به هدفي خود را در فضاي سنگين اين كوچه رها كرده‌اند. منطقن همه‌ي اين‌ها در پي حاجتند. بر مبناي اعتقاداتشان شمع را كليد حل بعضي‌ از مشكلات مي‌دانند و بر مبناي همين اعتقاد به مراسم "چهل منبر" و يا "سقاخانه" اعتقاد مي‌ورزند. مردمان نهاوند به قول خودشان حاجت زياد گرفته‌اند از اچهل منبري كه عصرهاي تاسوعا لبالب مي‌شوند از شمع و كوچه ي سيدان را لبالب مي‌كنند از آدم.
ساكنان چهل خانه "البته حالا كمتر از چهل خانه منبر دارند" در اين كوچه‌ي سيدنشين قديمي و خان‌نشين قديمي عصرهاي تاسوعا در خانه‌شان را باز مي‌گذارند و با روي باز غربيه‌ها و گاه آشناياني كه شمع به دست دور منبرهاي چوبي حلقه مي‌زنند را به شربتي ميهمان مي‌كنند... به ياد ابوالفضل عباس؛ سقاي دشت كربلا.
سكوت محزون عصرهاي تاسوعاي كوچه‌ي سيدان را فقط گاه صداي طبلي مي‌شكند كه پشت سر سقاهايي كه از سر تا به پا سياه پوشيده‌اند و آب به مردم مي‌رسانند "آن‌ها هم ياد ابوالفضل عباس را گرامي مي‌دارند" مي‌شكند و گاهي هم هق‌هق گريه‌اي و يا ضجه اي از روي درد و يا از روي نياز و شايد هم از روي تظاهر.
اين مراسم چهل‌منبر در جاهاي ديگري از مناطق لرنشين هم انجام مي‌شود. در خرم‌آباد خاص زنان است. زناني كه سر و روشان را با پارچه‌هاي سياه پوشانده‌اند و هروله كنان و شيون كنان شمع روشن مي‌كنند و حاجت مي‌طلبند "عكسي از اين مراسم". در بروجرد هم گويا برگذار مي‌شود. جاهادي ديگر را نمي‌دانم.

برچسب‌ها: ,

حسینِ ایدئولوژی؛ عزاداری به مثابه مبارزه


و آنگاه واقعه ی عاشورا شد قیام حسین ابن علی. دهه ی چهل شمسی بود, روزگار پوشاندن ردای
مبارزه بر پیکر اسلام. اسلام ایدئولوژیِ انقلاب بود و حسین پرچم مبارزه را افراشته بود زیرا که حاکمان وقت اهداف نظام توحیدی "که مهم ترین آنها برپا کردن عدل بر ارض است" را فراموش کرده بودند. این عقیده را شریعتی زیر طاق فیروزه ای ی "حسینیه" ارشاد بیان می کرد. او پیام اصلی عزاداری در محرم را مبارزه می دانست: همه ی شیعیان در هر زمان و هر مکان وظیفه دارند در برابر حاکمان جور بایستند و برای ریشه کنی ی اثرات سوء آنها قیام کنند. این است پیام عاشورا.



در همین زمان جوانانی بودند که "پس از سال ها مطالعه ی گسترده به این نتیجه ی قاطع که عمل تاریخی ی شهادت و مقاومت امام حسین یک پیام انقلابی است" رسیده بودند. "این بخشی از جزوه ی بیان خط مشی ایدئولوژیک "مجاهدین خلق اولیه" است.
برای آنان حسین و قیام او فرصتی بود برای ایجاد فرهنگ مبارزه, آنان علم مبارزه را افضل علوم می دانستند و اسلام را نیز "مبارز" می خواستند.


روشنفکران دین دار ایرانی در دهه ی چهل شمسی عاشورا را جز در قامت یک قیام نمی توانستند ببینند. قیامی متشکل از 72 مبارز "چقدر شبیه است به واقعه ی سیاه کل که در همین زمان رخ داد" قیامی که از طفل شش ماهه تا پیرزن 80 ساله در آن حضور دارند. قیامی که لابد تنها برای تنبه آیندگان صورت گرفته, زیرا که هیچ چشم اندازی برای پیروزی ندارد.
چه زیبا و چه شاعرانه و چه بی معنا است چنین قیامی!

برچسب‌ها:

FeedBurner؛برای آنان که تشنه‌ی فیدند!


سایت‌ها و وبلا‌گهای بسیاری هستند که برای مطالبشان خروجی فید تهیه نشده و یا اینکه خروجی‌ی فید مطلوبی ندارند. شاید مهم‌ترین دغدغه‌ی این روزهای مدیران این‌گونه سایت‌ها دست و پا کردن یک فید rss و یا atom قابل تحمل باشد.FeedBurner به شما کمک می‌کند تا به این متاع گران‌بها به سادگی دست بیازید!

روش کار فیدبرنر بسیار ساده است. تهیه‌ی فید برای سایت شما توسط فید برنر سه گام دارد. در مرحله‌ی اول شما آدرس سایتتان را در این صفحه وارد می‌کنید و دکمه‌ی nextرا می‌زنید. سپس اگر که سایت شما توسط فید برنر شناسایی شود شما باید گام دوم را بردارید. در این گام شما باید نوع فیدتان را انتخاب کنید،rss را ترجیح می‌دهید یا atom را؟ شما یکی از گزینه‌ها را باید انتخاب کنید. پیشنهاد من این است که شما یک بار فید اراس‌اس را بسازید و سپس با طی کردن دوباره‌ی این مسیر فید اتم را هم بسازید. بعضی از فید ریدرها از یکی از این فیدها پشتیبانی نمی‌کنند " مثلن بازنگار از فید اتم پشتیبانی نمی‌کند" بهتر است که هر دو فید را داشته باشید.

شما با فشردن دکمه‌ی next گام دوم را نیز به سلامت طی کرده‌اید و اکنون در مرحله‌ی سوم هستید. در این مرحله اگر که وبلاگ یا سایت شما از قبل فید داشته و شما پیداش نکرده‌اید، آدرس فید به شما ارائه می‌شود، در غیر این صورت شما می‌توانید توسط فید برنر برای سایتتان فید بسازید. فرض می‌کنیم که سایت شما فید ندارد، در این صورت شما باید در گام سوم، نامی برای صفحه‌ی فید خود انتخاب کنید و اکانت فیدبرنر خود را فعال کنید. آدرس فید شما چیزی شبیه به این فید "که فید rss وبلاگ من است"خواهد شد: http://feeds.feedburner.com/shirva

اکنون فید وبلاگ شما با فشردن دکمه‌ی activete feed فعال خواهد شد.حالا شما باید آین آدرس را در وبلاگ نشان دهید.

اگر در باب نشان دادن آدرس فید در وبلاگ مشکل دارید کامنت بگذارید.

برچسب‌ها:

حوزه‌ها و قرائت‌های مذموم از عاشورا


چه میزان تفاوت بین قرائت ممدوح حوزه "سازمانی که امروز متولی رسمی‌ی مذهب شیعه است و ارائه‌دهنده‌ی قرائت رسمی‌ی آن" و قرائتی از واقعه‌ی عاشورا که مذموم این ارگان است دیده می‌شود؟

چه نسبتی وجود دارد بین حسین‌بن‌علی‌ی مقتل‌خوانی ها و ذکر‌مصیبت‌ها و نوحه گویی‌های متولیان رسمی‌ی دین و حسین‌بن‌علی‌‌ای که در شمایل‌ها به تصویر در می‌آید و در "نوحه‌های مذموم" از او یاد مي‌شود؟
آیا این‌ها از دو جنس متفاوتند؟

با اندکی تطبیق می‌توان دید که روایت رسمی و روایت مذموم از واقعه‌ی عاشورا هر دو از یک بن‌مایه بهره‌مندند، هر دو از یک زاویه به ماجرای عاشورا نگاه می‌کنند و حتی هدف هر دو از پرداختن به این ماجرا یک‌سان است. تنها اختلاف بین قرائت رسمی و قرائت مذموم اختلاف در مدل داستان پردازی است. قرائت رسمی در پی روایتی دراماتیک است اما قرائت مذموم به ملودارم بیشتر علاقه‌مند است. هیچ یک از این دو قرائت در پی حماسی‌سازی‌ی روایت نیستند و حتی هیچ یک از دو قرائت نقطه‌ی فوکوس خود را عمق تراژیک این روایت قرار نمی‌دهند. قرائت درام و قرائت ملودرام هر دو اشک می‌خواهند از این قصه فقط اشک.

حوزه و حاکمیت دینی، هم‌چون همه‌ی کسانی که از ابزار "قدرت" بهره‌مند هستند، اینرسی‌ی بالایی در حرکت روبه‌جلو دارند. آنان محافظه‌کارند و نمي‌توانند تغییر وضعیت را تحمل کنند و به همین دلیل به سانسور روی می‌آورند، یعنی با "ممنوع کردن" به جدال رقیب می‌روند. این امر به خودی‌ی خود نمی‌تواند مذموم باشد. اصولن ایجاد نظم بدون تاکید بر سکون ناممکن است، در اواخر قرن اول میلادی، در هنگامه‌ی بالیدن دین مسیح، در هنگام که قرائت رسمی هنوز "استیلا"ی خود را برقرار نکرده بود انواع انجیل در بازار مکاره‌ی دین عرضه شده بود و ده‌ها دین که همه دین مسیح نامیده می‌شدند وجود داشت. در این شرایط تشکیل شورای کلیساها منطقی قابل درک دارد کلیسا با تشکیل شورا یک نظام تدوین کرد و تمام لوازم این نظام را هم پذیرفت، حتی نهایت آن که خدا فرض کردن مسیح است. و این نکته‌ای است که دین‌مردان مسلمان هرگز درک نکرده‌اند. وقتی که شما پای در دایره‌ی اغراق می‌گذارید، وقتی که سر حسین را بر نیزه به حرف وا می‌دارید از مرزی گذر کرده‌اید و بسیاری نیز با شما از این مرز گذشته‌اند، این‌که آنان در چه فاصله‌ای با این مرز توقف می‌کنند امری نسبی‌ است ولی مسلمن عده‌ای تمایل دارند که تا آخرین نفس بتازند. دین‌مردان شیعه باید بدانند که مقابله‌ی آنان با این عده از منطق چندانی بهره‌مند نیست زیرا که خود نیز جزوی از آن‌ها محسوب می شوند.

برچسب‌ها:

عزاداری به مثابه‌ی تفریح

قصد من نق زدن نیست در این مطلب. قصد من تحلیل مفهومی و یا اجتماعی‌ی امر عزاداری هم نیست. من می خواهم به نحوه‌ی برخورد نسل جدید مردمان ایرانی به امر عزاداری بپردازم. منظور مشخصم از عزاداری در این‌جا تجمعاتی است که به قصد سوگ بر فراغ یک محبوب"حسین بن علی شاخص‌ترین این محبوبان است" برگزار می‌شود.

وجه بارز عزاداری، سوگ و غم‌گساری در فراغ محبوب است. وجه بارز عزا خموده‌گی، در خود فرورفتن و ناله سردادن در نبود محبوب است. قصد من این است که بگویم این وجوه را در آنچه که ما امروز "عزاداری در غم سالار شهیدان" نامیده می‌شود نمی‌بینیم و این یک امر قابل توجه است.

تجمعاتی نظیر آن‌چه که در ماه محرم در میان شیعیان رواج دارد را می‌توان تحت مجموعه ی تجمعات کارناوالی دسته‌بندی کرد. کارناوال اکنون باری شادی‌آفرین دارد. امروز هرگونه جشن را در مفهوم عامش کارناوال می‌نامند و این نکته‌ای قابل توجه است. مشخصه ی دیگر کاناوال مفرح بودن آن است.

توجه نسل جدید جامعه‌ی ایرانی به امر عزاداری‌های کارناوالی و البته عزاداری های پارتی‌گونه یکی از وجوه بارز این نسل است. آنچه که هیات‌های عزاداری نامیده می‌شود امروز یکی از مشخصه های جامعه‌ی ایرانی است و برای تحلیل اجتماعی‌ی بروز این پدیده علاوه بر مولفه‌هایی هم‌چون تبلیغات دستگاه‌های هنجارآفرین "هم‌چون صدا و سیما" و تا حدود بسیار زیادی‌ سابقه‌ی این گونه مراسم در فرهنگ شیعی/ایرانی، باید جاذبه‌ی ذاتی‌ی این گونه مراسم را هم در نظر گرفت. عزاداری امروز محل بروز هیجان‌هایی است که در حالت عادی مفری برای تخلیه‌ی آن نیست.

من در این جامعه‌ی سرخورده و برای این نسل سرخورده عزاداری های کارناوال‌گونه که بیش از غم در آن‌ها شادی موج می‌زند را دارای کارکرد‌های مثبت اجتماعی می‌بینم. هر چند که بار سیاسی ای که دستگاه حاکم سعی دارد به این مراسم بدهد "و تا حدودی هم در این امر توفیق یافته" می‌تواند از جهاتی دیگر برای اجتماع زیان‌بار باشد.

این‌که جوانان ایرانی یک دهه در سال می‌توانند حاکم بی چون و چرای خود باشند و بدون ترس از هیچ قدرتی "از خانواده تا دولت" تا نیمه شب در خیابان جلوه‌گری کنند هیجان انگیز است. این‌که آنان دو روز در سال حاکم بی‌چون‌وچرای خیابان می‌شوند در کارناوال عاشورا و تاسوعا با شور و شعف به تخلیه‌ی خود می‌پردازند عالی است. این‌که عزاداری در نزد آنان یکی از معدود انتخاب هاست برای تفریح غم‌انگیز است.

برچسب‌ها:

پیش‌ رومان دره است؛ کمی عقب بروید

برنامه‌ی هسته‌ای هیچ ضرری برای ملت نداشته. مسئله‌ی اسرائیل نقطه ضعف غرب است و ما دست روی نقطه ضعف گذاشته‌ایم. به آنها گفتیم اسرائیل را خودتان درست کردید خودتان هم خرابش کنید! اگر هم خرابش نمی‌کنید لااقل رفراندوم!
مجری می‌پرسد بعضی‌ها می گویند سیاست خارجی‌ی شما از مرحله‌ی هجومی گذشته و حالا دیگر احساسی شده است. و او می‌گوید در حق لغت احساس جفا شده! احساس اتفاقن خیلی هم چیز خوبی است. او مدعی است که عده‌ای منویاتشان را به عنوان سند چشم‌انداز جا می زنند و بعد منویات خودش را خواسته‌ی "ما" فرض می‌کند "هر چند مگر ملت یک لغت موهوم بیشتر است؟ لغتی که اصلن هم در حقش جفا نشده. ملت که احساس ندارد که. ملت که دردش نمی‌آید که. ملت که خواب است که"


امشب از او ترسیدم. او هیچ تغییری نکرده. کوتاه نمی‌آید او. هر چند که از عمق نگاهش ترس را می‌شود خواند ادعای رشادت دارد او، و این او متاسفانه پشت سر لغت موهومی به نام ملت مخفی شده. من از ملت می ترسم. من از هر چه لغت کلی است می‌ترسم. از عدالت می‌ترسم. از آزادی می‌ترسم. از معنویت می‌ترسم و از شجاعت به‌خصوص، از شجاعت خیلی می‌ترسم. ای کاش من جزو آنانی نبودم که شما پشت سرشان قایم شده‌اید. آنانی گاه و بی‌گاه پشتشان را خالی می‌کنید و می‌روید تا برای اسرائیل خط و نشان بکشید. می‌روید پشت تریبون. می‌روید پشت تریبون تا چه بشود آقای احمدی‌نژاد؟ می‌روید که قیمت نفت بالا برود؟ از این بالاتر نمی‌رود. مطمئن باشید. قیمت گوجه شاید بالا برود. قیمت یک سیخ جگر خون شده‌ی ملت شاید پائین بیاید اما... اما ما دیگر به آخر خط رسیده‌ایم آقای احمدی‌نژاد. پیش‌رومان دره‌ای عمیق است و شما پشت ‌سرمان ایستاده‌اید. آن پشت چکار دارید می کنید آقای احمدی‌نژاد؟ دارید نقشه‌ی محو اسرائیل را می کشید؟ نکند به جای اسرائیل ما را محو کنید؟ نکند که ناگهان وقتی که دارید دستهاتان را پشت تریبون تکان می دهید به نشانه‌ی خط و نشان برای غرب دستتان به پشت ما برخورد کند و ما سقوط کنیم به قعر دره. می‌دانم که نمی دانید ولی چه خوب بود اگر می‌دانستید که پیش روی ما دره است آقای احمدی‌نژاد. لطفن کمی عقب بروید. شما راه بازگشت را سد کرده‌اید.‌

برچسب‌ها:

باز این چه وضعش است!

خلق عالم باز هم شورش را در آورده اند! آقا من مانده‌ام یک خیابان نسبتن فرعی باید چند هیئت عزاداری داشته باشد تا رستگار شود؟! واقعن اگر جماعت نسبتن مریضی که یکی دو روز است آسایش از ما سلب کرده‌اند به این سوال پاسخ بدهند ممنونشان می‌شوم.

از ساعت شش عصر تا یازده شب بیخ گوش ما یک انکرالاصوات صداهای عجیب و غریبی از گلویش ساطع کرده که با کمک تکنولوژی "این فراورده‌ی شیطان" دقیقن تا نه توی مرگ اندود مخ من را سابیده و رفته تو. آقا جان! به هر چه که اعتقاد دارید "که گمان نمی‌کنم هم‌چین اعتقاد درستی هم داشته باشید، خداییش اگر بچه محل‌هام را نشناسم که باید سرم را بگذارم و بمیرم!" به همان حسینی که می‌پرستیدش "البته فقط برای ده روز" به آن علی‌اصغر عطشانش، به رقیه آن سه‌ساله طفلی که پیر شد، به زینب کبری، صغری یا هر چه که تو می گویی به آقام آقام آقام ابالفضل ما درس داریم. امتحان داریم. لطفن خفه.

اینها را می‌خواستم به آقایان حسین‌پرست بگویم ولی دوستم گفت اگر از دهنت در برود که این چه بند و بساطی است جرت می‌دهند. من هم دیدم راست می‌گوید. پس به جای آنها من خفه شدم و مجبور شدم تا چهار صبح، یعنی همین حالایی که دارم اینها را تایپ می‌کنم بیدار بمانم، ساعت هشت هم امتحان دارم. واقعن من مظلوم ترم یا....

این مطلب را جدی نگیرید لطفن، به خصوص شما دوست عزیز!

برچسب‌ها: ,

از طریق گوگل ریدر: جدال با سانسور

در این چند وقت اهالی‌ی وبلاگستان فارسی انقدر مطلب در مورد گوگل ریدر نوشته‌اند که خود شرکت گوگل هم عرق شرم به پیشانیش نشسته! توی همین دو سه روز یوسف منیری‌ی عزیز در پابرهنه بر خطش درباره همین چیزی که من حالا می خواهم درباره‌اش بنویسم نوشته!!! "فحش ندهید! تا آخرش را بخوانید!" و آشپزباشی‌ی بزرگ هم شاعرانه به شرمنده‌سازی‌ی مدیران جوان گوگل مشغول بوده است. این مقدمه‌ای بود برای این‌که بگویم چندان هم بی‌خبر از وبلاگستان نیستم! اما به واقع گوگل ریدر و به خصوص سیستم اشتراک لینکش آنقدر برای ما وبلاگ‌نویسان ایرانی کارآمد است که تلاش برای جا انداختن آن در وبلاگستان واقعن بی‌هوده نیست و البته این مطلب را هم در راستای همین تلاش فرض کنید.

در اولین قدم باید بفهمیم که گوگل ریدر چطور کار می‌کند. از آن‌جا که مطالب بسیاری به این موضوع پرداخته‌اند من قصد دوباره پرداختن به آن را ندارم. ارجاعتان می دهم به کارآمدترین مطلبی که در این‌باره خوانده‌ام: مطلب امین، نویسنده‌ی وبلاگ عنکبوت که این روزها سیستم اشتراک گوگل ریدر خیلی به کارش می‌آید! در واقع مشکل اصلی‌ی راه‌اندازی‌ی گوگل ریدر وارد کردن فید سایت‌ها به آن است که لیست تهیه شده توسط امین از فید بعضی وبلاگ‌ها می‌تواند برای حل این مشکل راه‌گشا باشد "این فایل opmlرا باید د انلود کرد، من هم سعی می‌کنم فیدهای منتخب خودم را به زودی در همین وبلاگ به اشتراک بگذارم". این مطلب مهم را از دست ندهید. برای وبلاگ‌خوان‌ها؛ برای فیلتر شده‌ها

برای کسانی که مثل من از مرورگر فایرفاکس استفاده می کنند هم یک اسکریپت از اسکتنشن معروف greasemonkeyهست که با استعانت از آن! می‌توان با یک کلیک یک سایت را به گوگل‌ریدر اضافه کرد. علی‌رضا مجیدی در یک پزشک، مطلب خوبی در مورد این اسکریپت و کلن راه‌های استفاده از فید نوشته. این را هم از دست ندهید. و همین جا شما را توصیه می‌کنم به استفاده از فایرفاکس.

گام دوم راه‌اندازی سیستم اشتراک گوگل ریدر است. اگر گوگل‌ریدرتان فعال باشد راه‌اندازی سیستم اشتراک آن از ساده‌ترین کارهای عالم است. Shard items گوگل ریدرتان بروید . و سپس در باکسی که با رنگ زرد در بالای صفحه مشخص است گزینه‌ی put a clip of your shard items را انتخاب کنید و سپس در پنجره‌ای که به صورت پاپ آپ باز می‌شود نحوه‌ی نمایش لینک‌ها در صفحه را مشخص می‌کنید و بعد کدی که دریافت کرده‌اید را وارد تمپلیتتان می‌کنید آنوقت یک چیزی خواهید داشت مثل بخش از گوگل ریدر همین روی شیروانی داغ. در همان مطلب وبلاگ عنکبوت و همین‌طور در این مطلب وبلاگ پابرهنه بر خط و همین طور در این مطلب وبلاگ یک پزشک!!! به این موضوع پرداخته شده.

اما حالا نکته‌ی اصلی: سیستم اشتراک گوگل‌ریدر علاوه بر ارجاع به سایتی که لینک به آن صورت گرفته، مطلب مورد نظر را در صفحه‌ای ذخیره می‌کند. یعنی ما فارغ از فیلتر بودن و یا نبودن وبلاگ کل مطالبی را که از طریق گوگل‌ریدر به آنها لینک‌ داده‌ایم در یک صفحه جمع‌آوری می‌کنیم و خواننده امکان دست‌رسی به آن صفحه را دارد "به قسمت نکته در زیر بخش از گوگل‌ریدر همین وبلاگ رجوع‌ کنید" همان‌طور که خیلی از دوستانی‌که درباره‌ی گوگل‌ریدر مطلب نوشته اند اشاهر کرده‌اند از این طریق به راحتی می‌توان فیلترینگ را دور زد. اما این دور زدن در صورتی است که فید دوستان فیلتر شده مثل بچه‌ی آدم مطالب را کامل و جامع در دسترس قرار دهد که از قضا این قید در مورد اکثر فیلترشده‌ها صدق نمی‌کند! این مطلب آشپزباشی را بخوانید تا روشن شوید. شاعرانه روشن شوید!

اما قصد من از این همه تکرار ارائه‌ی یک پیشنهاد بود:

اگر که ما سیستم اشتراک گوگل‌ریدرمان را در سایتمان قرار دهیم. و اگر که ما به طور مرتب مطالب وبلاگ‌های فیلترشده را shardکنیم "یعنی لینک بدهیم به آنها" عملن زهر فیلترینگ خنثی می‌شود. انگیزه‌ی فیلتر کنندگان خوانده نشده مطالب یک سایت است. و با این کار ما "در صورت فراگیر شدن البته" حربه‌ی فیلترینگ موضوعیت خود را از دست خواهد داد. این را یک حساب سرانگشتی می‌گوید.

پس گوگل‌ریدرتان را فعال کنید. سیستم اشتراک آن را هم همین‌طور. و البته این را یک تاکتیک موقتی برای مبارزه با فیلترینگ بدانید. باید به فکر چاره بود. چاره‌ای اساسی برای مقابله با سانسور.

برچسب‌ها:

گروس


گروس؛ گروس پیر سر به خاک نیالوده
عکسی از خط‌الراس کوه گرین، مرز نهاوند "شهر من" و لرستان. این عکس را از وبلاگ هم‌شهری‌ی زنجان‌نشین حسن‌ نجاریان اورست نورد برداشتم. در نهایت هیجان هم برداشتم! وبلاگ اورا ببینید.

برچسب‌ها:

هایده؛ صدای دریغ


یادم می‌آید که مرگ هایده در آن سال‌های فطرت تاثیری خاص بر ایرانیان گذاشت. من روز سی‌ام دی سال 68 را همراه با بازیگوشی‌های شش‌ساله‌گی گذراندم. بی‌که بدانم هایده کیست و "یه امشب شب عشقه" یعنی چه. اما یادم می‌آید که حتی در اوایل دهه‌ی هفتاد سخن از مرگ هایده در میهمانی‌های ایرانی زیاد بود. همراه با دریغی و شاید شایعه‌ای، مثلن اینکه جسد هایده را آمریکا با یک هواپیمای اختصاصی فرستاده که در تبریز خاک شود اما حکومت هواپیما را برگزدانده جسد را هم ضبط کرده "اگر هم می‌پرسیدی این دو سال جسد کجا بوده می‌گفتند مومیایی‌اش کرده‌اند!" بعد که ویدئو"و همراه با آن تهاجم فرهنگی!" به خانه های ایرانی راه یافتند فیلم تشییع جنازه‌ی هایده و چند کلیپ ویدئویی از او از فیلم‌های محبوب شبکه ی مخفی‌ی ویدئویی‌ی خانه‌های ایرانی شد. و همه‌ی اینها همراه بود با دریغی که حیف! زود مرد.

آن دوره‌ی فطرت، دوره‌ی خواننده‌های لس‌آنجلسی بود. "ابتذال و تهاجم فرهنگی" از سر و کول خانه های ایرانی بالا می رفت و شاه‌کلید"ابتذال و تهاجم فرهنگی" آدمی بود به نام هایده. آدمی که در فراغ وطن، مرده بود و همین او را تبدیل به یک شخصیت قابل احترام کرده بود. شخصیتی که اگر حرمتش را حفظ نمی‌کردی منکوبت می‌کردند. و من این خانم هایده را چندان دوست نداشتم... زیرا به هر چی که ربطی به ویدئو داشت حساسیت داشتم! تا همین امسال، هایده یک از صداهایی بود که من متنفر بودم از آنها اما حالا آن حنجره‌ی قوی برای من محترم است.

لب احساسی که صدای هایده برمی‌انگیزد دریغی است بر از دست رفتن آن‌چه که دوست‌داشتنی بود... از جمله خود هایده.

برچسب‌ها:

فرهاد؛‌ صدایی با کارکرد‌های متضاد

اوایل نوجوانی‌ی من "یعنی سال‌های هفتاد و چهار- پنج" اوج دوران یک‌سان‌سازی‌ی آدم‌ها بود. به بهانه‌ی تهاجم فرهنگی سلیقه را می‌کشتند. سلیقه‌ی خودشان را تنها متاع ممکن فرض کرده بودند و کوچک‌ترین تفاوت‌ها را امر می‌کردند به معروف. من در چنین فضایی با صدای فرهاد تصادف کردم. صدایی که هیچ ربطی به سلیقه‌ی رسمی نداشت. یک صدای ممنوعه. من با صدای فرهاد فهمیدم که چیزی غیر از آن‌چه که تله‌ویزیون پخش می‌کند هم وجود دارد و این سرآغاز مشکل ها بود... من چیزی غیر از صدای رسمی‌ای که به طرزی بدآهنگ حال به هم‌زن بود می‌خواستم و این چیز پیدا نمی‌شد. من مخیر بودم بین تله‌ویزیون و لس‌آنجلس و البته هیچ‌کدام را نمی‌پسندیدم. پس بسنده کردم به فرهاد. فرهاد شد آوای مطلق سال‌های آغاز نوجوانی.

فرهاد برای نسل پیش از من کارکردی داشت مثل باقی‌ی "لوازمی" که به کار انقلاب کردن می‌آیند. آن‌ها گوزن‌ها را دیده بودند و گنجشکک اشی‌مشی را شنیده بودند و به این موضوع اندیشیده بودند که بی‌عدالتی چقدر بد است. اما فرهاد برای ما ربطی به عدالت و بی عدالتی نداشت. نسل پیش از من به‌طرز انقلابی‌ای همه‌چیز را نابود کرده بود و معدود بازمانده‌های جریان روشن‌فکری نظیر فرهاد در آن خرابه برای ما نقش سایه‌بان را ایفا می کردند، می‌توانستیم در جوارش دمی بیاسائیم.

فرهاد برای دو نسل دو کارکرد متفاوت داشت. برای یک نسل آوای انقلاب بود و برای نسل بعد آوای فرار از انقلاب! و البته صدای او به هر دو کار می‌آمد. او هم مهیج می خواند و هم مخدر! هم به کار لحظه‌های خروش می‌آمد و هم به کار لحظه‌های خمودگی.

طنز تاریخ هنگامی بود که تله‌ویزیون آقایان شرم نکرد. وقاحت نشان داد و صدای فرهاد را پخش کرد. آن هم با چه کلیپ احمقانه‌ای. آن‌وقت فهمیدم که فرهاد می‌تواند متعلق به همه باشد. هر سلیقه‌ای می‌تواند با فرهاد ارتباط برقرار کند "از فرهاد بهره ببرد و یا از او سوءاستفاده کند" اگر که پیش‌فرض‌هاش را کنار بگذارد. اما ای‌ دریغ که انسان‌ها می‌توانند بسیار خشک مغز باشند.

یاد فرهاد به‌خیر

برچسب‌ها:

اقلیتی با ذهنی زیبا

تقدیم به پویا

زیباترین ذهن‌های عالم، ذهن آنهایی است که نام مستعارشان فحش دوران کودکی مان بود. به آنها می‌گفتیم "منگول" آنها را بدبخت‌ترین آدم‌های روی زمین می دانستیم/ می‌دانیم و با خودشیفتگی‌ی تمام بر آنها افسوس می‌خوردیم/ می‌خوریم که از نعمت مثل ما بودن بی‌بهره‌اند.

آنهایی که از نظرگاه ما دچار بیماری‌ی ذهنی‌اند، مثل زنان، مثل هم‌جنس‌گرایان و مثل ما چپ‌دست‌ها یک اقلیتند. اقلیتی مظلوم‌تر از زنان و هم‌جنس‌گرایان و به خصوص ما چپ‌دست‌ها که دیگر به مرحله‌ی اثبات خود رسیده‌ایم... آنها نخواستند از خود دفاع کنند. ذهن زیبای آنها بر ما بخشید جفایی را که بر آنها روا داشتیم و ما هم حتی گامی به عقب برنداشتیم... خیلی از ما هنوز آنها را تفاله‌های عالم بشری می‌دانیم.

انسان این مغرور بدبوی پررو که در کمال وقاحت خود را اشرف مخلوقات می‌داند، متری در دست دارد که با آن در کار اندازه گیری است، هم‌چون چنگیز "این انسان نمونه‌ای"! هر که از این متر بلند‌تر بود "یا شاید هم کوتاه‌تر بود؟" باید تف شود... باید رانده شود... باید اقلیت باشد.

جفای هیتلر به بشریت علاوه بر یهودیان و کولی‌ها و چندین اقلیت دیگر گریبان آنانی که ذهن‌شان شبیه ذهن ما نیست را هم گرفت اما کداممان به یاد داریم این واقعیت غیر قابل تردید تاریخی را؟

جفایی که در قرون وسطی و حتی پس از آن بر بیماران ذهنی و همانند‌های آنها... دیوانه‌گان رفت غیر قابل باوراست، تاریخ جنون فوکو را بخوانید "فاطمه ولیانی از خلاصه‌ی این کتاب ترجمه‌ای ارائه داده و نشر هرمس آن را چاپ کرده" تا بفهمید که اقتدار اکثریت چقدر جنایت‌کار است.

هنوز هم ما آنها که اسم مستعارشان دیوانه است را زنجیری می‌نامیم، هیچ در عمق فاجعه‌ای که در کلمه‌ی زنجیری مستتر است اندیشیده‌اید؟ آیا اگر آنها اکثریت بودند و ما اقلیت این‌چنین برخوردی با ما صورت می‌گرفت؟ مطمئن نیستم، زیرا که ذهن آنها زیباست.

من عاشق فیلمروز هشتمم، من هم‌چون "هری" معتقدم که ذهن زیبای کسانی مثل ژرژ "و مثل پویا" ارزشی در حد آفرینش زمین دارد. من معتقدم که ژرژ و پویا "اشرف انسان‌ها" هستند زیرا که آنها دلشان برای کودکی‌هاشان زیاد تنگ نمی‌شود.

دلم می‌خواهد که بدانم در ذهن زیبای ژرژ، در ذهن زیبای پویا، هیلتر مترادف چه مفهومی است؟ زنجیر معادل چه مفهومی است و اکثریت معادل چه مفهومی است و منگول معادل چه مفهومی است و تیمارستان معادل چه مفهومی است و "اذیتم نکنید" معادل چه مفهومی است و گل معادل چه مفهومی است و مادر معادل چه مفهومی است و شکلات "چقدر از شکلات خوشت می‌آمد ژاک" معادل چه مفهومی است و دست مهربان عمو اروند معادل چه مفهومی است و دوست داشتن معادل چه مفهومی است؟ مطمئنم که ژرژ و پویا همه‌ی این مفاهیم را درک می‌کنند و لطیف‌تر و زیباتر از ما درک می‌کنند.

از کجا معلوم که مشکل ما نیستیم؟

پ.ن: مهاباد "نازنین" فاتحی برای آزادی نیاز به چهل میلیون تومان وثیقه دارد برای کمک به او با این ای‌میل تماس بگیرید:mostafailawer@yahoo.com

برچسب‌ها:

ما و ف.ی.ل.ت.ر شدن؛ حکایت کلاغ و عقاب

تقدیم به اسد علیمحمدی
آنها این دنیای کوچک مجازی را هم بر ما روا نمی‌دارند. آنها بی‌که حقی داشته باشند قلدرانه در خانه‌هامان "وبلاگ‌هامان" را گل می‌گیرند "مسدود می‌کنند" و ما... چگونه می‌توانیم در برابر قلدر کند و کودنی که در چاقوکشی ناشی است و هر آن ممکن است چاقو را تا دسته در قلبمان فرو کند مقاومت کنیم؟
برادر این جنگ، جنگی یک‌جانبه است. برادر ما کیسه‌ی بوکسیم. برادر آنها برای ما "کیسه بوکس‌ها" محمد علی هستند. برادر ما تو سری خور آنها هستیم و این واقعیتی تلخ است
خسته شدم بسکه خودم را ف.ی.ل.ت.ر کردم! حتی ف.ی.ل.ت.ر را هم ف.ی.ل.ت.ر کردم! برادر خسته شدم. خسته شده‌ام و راهی به پیش ندارم برادر. فقط می‌توانم عقب ‌نشینی کنم. میدان را خالی کنم. پیش از آن‌که آنان درش را گل بگیرند خودم درش گل بگیرم! گاه می‌اندیشم چه کار عبثی است، زندگی‌ی ما در این دنیای مجازی. گاه می‌اندیشم که چه سیزیف‌های باحالی هستیم ما! سنگ قلتان را با زور و زحمت تپه بالا بردن مساوی است با کسب اعتبار، کسب اعتبار مساوی است با ف.ی.ل.ت.ر! مگر که بچه‌ی خوبی باشی و ما هم که بچه ی خوبی نیستیم برادر
امروز با شوق و ذوق نسخه‌ی نهایی‌ی قالب وبلاگم را آماده کردم. این به این معنا است که خودم را برای فیلتر شدن آماده کردم و این احمقانه است. می‌فهمی که منظورم را. ما احمق هستیم. احمقیم که می‌خواهیم مثل آدم زندگی کنیم. اگر احمق نبودیم مثل آنها زندگی می کردیم و بعد هر چند که خالی از کیفیت...اما مملو از کمیت.

داستان کلاغ و عقاب را که شنیده‌ای برادر؟ حکایت ما با آنها گویا حکایت کلاغ و عقاب است. تو عقاب بودی و من هنوز مرددم.

این پست را تقدیم می‌کنم به همه‌ی فیلتر شده‌ها به خصوص اسد علیمحمدی. و یادی می‌کنم از مخلوق. عنکبوت. زن‌نوشت. بلوچ. سخن. ملا حسنی و باقی کسانی که عقاب بودند.

برچسب‌ها:

قاشق را دست راستم نمی گیرم؛ هرگز

امروز حس کردم که ما چپ‌دستها در خیل راست‌دستان اقلیتی هستیم، اقلیت مغزی لابد! درباره‌ی سختی‌هایی که در روزگاران دور یا نزدیک به خاطر چپ‌دستی از سوی راست‌دست‌ها به امثال من روا داشته شده بسیار شنیده‌ام و چند وقت پیش هم در یک وبلاگ خوب مطلبی در مورد آن خوانده‌ام، اما این سختی‌ها را حس نکرده بودم تا امروز. تا امروز که پدری پسرش را به خاطر چپ‌دست بودن زد! کتک زد! احمقانه است نه؟
بچه هفت ساله بود و پدر لابد بیش از هفت سال سن داشت! بچه در جمع بزرگان مبادی‌ی آداب قاشق را با دست چپش گرفته بود "مثل من" و پدر؛ این بزرگ مبادی‌ی آداب لابد این کار را بی‌ادبانه می‌دانست. بچه مجبور شد؛ پدر مجبورش کرد که قاشق را با دست راست بگیرد و ماست ریخت! کت و شلوار گران قیمت بچه ماستی شد و بچه به خاطر ماست به خاطر قاشق به خاطر کت‌وشلوار به خاطر آدابی که نمی‌دانم چرا ادب ندارند و به خاطر چپ‌دست بودنش انگشت‌های کلفت پدر را روی پوست نازک صورتش حس کرد. با شدتی بیشتر از نوازش کردن حس کرد. کاری با حماقت پدری که به خاطر یک قاشق به دست گرفتن غذا را کوفت همه‌ی ما کرد ندارم. کاری با اشک‌های بچه هم ندارم... اینها جای خود مهمند اما من در آن لحظات فقط به این می‌اندیشیدم که من هم قاشق را با دست چپ می‌گیرم... قضاوت این خیل راست‌دست درباره‌ی من چیست؟ آیا اگر که توانش را داشتند با من همین جور تا می‌کردند که این پدر با پسرش تا کرد؟

امروز توانستم احساس در اقلیت بودن را تمام و کمال حس کنم. امروز من هر چند که اقلیت دینی یا نژادی و یا جنسی نبودم اما اقلیت جسمی بودم و توانستم بفهمم اکثریت یعنی چه. لعنت به هر چه اقلیت و اکثریت است. این جمله‌ای بود که امروز در نتیجه اندیشیدن به چپ‌دستی بیان کردم. و البته به خودم قول دادم که قاشق را با دست راست نگیرم؛ هرگز

برچسب‌ها: ,

درباره‌ی ذرت‌هایی که پرتاب شد

من اصولن با لوس و ننر نامیده شدن مشکلی ندارم. در مورد دستشویی رفتنم هم تا حالا مطلبی ننوشته‌ام و ذرت هم اگر پرت کرده‌ باشم به سمت آقای دوم‌دام دات کام پرت نکرده‌ام "و البته حالا دارم پرت می‌کنم لابد!‍" ادعای فارسی دانی‌ هم نداشته‌ام "اصولن فارسی دانی یعنی چی؟ معیار فارسی دانی چیست؟ احتمالن اصطلاحاتی هم‌چون ذرت‌پرت کردن نیست که خدای ناکرده؟" و البته مهم‌تر از همه هم‌چون داریوش سجادی یک ناروزنامه‌نگار بی‌سواد هستم که در حد و اندازه‌های جسارت به صاحت نبوی‌ی یک نمی‌دانم چی مثل حضرت صاحب دوم‌دام با آن سابقه نیست. من فقط یک آدمی هستم که گاهی پتیشن‌های اینترنتی را امضا می‌کند و در این جایگاه به خودم حق می‌دهم که به سید ابراهیم نبوی بگویم: ذرت پرت نکنید لطفن
نمی‌دانم میزان تفاوت یک بچه‌ی لوس و ننر که گاهی پتیشن امضا می‌کند و البته یواشکی و با نام مستعار هم این کار را انجام می‌دهد با آقای سید ابراهیم نبوی که روزی یک صفحه دیگران را مسخره می‌کند چیست ولی می‌دانم که آن بچه بی‌آزار تراست از آقای نبوی. به عبارت دیگر، اگر در میزان بی‌اثری در تحولات اجتماعی آن بچه و آقای نبوی یک‌سان باشند"که هستند" در اثر گذاشتن بر اعصاب دیگران آقای نبوی تا حدودی از بچه‌ی مذکور که درباره‌ی لباس خریدنش هم ذرت پرتاب می‌کند پیشی گرفته است و من افسوس می‌خورم به حال او

خود را بزرگ دیدن و دیگران را خوار شمردن کار بسیار ساده‌ای است که تنها از آدم‌های متوهم برمی‌آید

پ.ن: این مطلب در مورد این افاضات نویسنده‌ی روزنامه‌ی اینترنتی‌ی روز نوشته شده است: ...یک مشت بچه لوس ننر که اسم خودشان را بلد نیستند بنویسند و از صبح تا شب در مورد اینکه کی توالت رفتند و چه لباسی خریدند، ذرت پرتاب می کنند، در اینترنت جمع شوند و برای نجات وطن یواشکی و با نام مستعار کلیک کنند که نام خلیج فارس، خلیج عربی نشود

برچسب‌ها:

زیر شیروانی و مانیفست وبلاگ من

زیر شیروانی چیزی شبیه به روزنوشت است. آن را از این پس در ستون کناری روی شیروانی داغ بخوانید.می‌خواهم مطالب وبلاگ اصلی را از حالت روزنوشت‌واره‌ای که اخیرن دچارش شده‌ خارج کنم. می‌خواهم در وبلاگ اصلی کمتر به خودم بپردازم. می‌خواهم کمی به درد بخور کنم روی شیروانی‌ی داغ را
پ.ن: اسد عزیز در کامنتی ایراد گرفته به نفس روزنوشت و در ضمن گفته که بهتر بود مانیفست را در صفحه‌ی اصلی می‌گذاشتم. در مورد روزنوشت من هنوز دچار وسوسه‌اش هستم پس ترجیح می‌دهم تجربه اش کنم شاید بعدن برش داشتم اما در مورد مانیفست: نقلش می‌کنیم در صفحه‌ی اصلی محض احتیاط! و اینک دوباره مانیفست
مانیفست وبلاگ من

عطف به دن‌کیشوت در بالای مطلب، مانیفست وبلاگ من را بخوانید:وبلاگ من قصد دارد که بی‌تفاوت نباشد. وبلاگ من قصد دارد که بی‌خاصیت نباشد. قصد دارد که بودش بهتر از نبودش باشد و هدف نهاییش این است که روزگاری نبودش احساس شود. منظور از بی‌تفاوتی در این مانیفست بی‌توجهی به جهان و آنچه در آن است و بی‌توجهی به حال و هوای صاحب وبلاگ است. وبلاگ من قصد دارد که من را بیان کند. وبلاگ من قصد دارد که آزادمنشانه جهان را بیان کند. جهانی که از فیلتر من گذشته. جهان، آن‌چنان که من احساسش می‌کنم و آن‌چنان که من می‌اندیشمش. وبلاگ من قصد دارد که آزادمرد باشد. قصد دارد که به آزادی احترام بگذارد و در پاس‌داشت آن بکوشد. وبلاگ من به حرمت انسان‌ها احترام می‌گذارد و سعی دارد که به حریم هیچ‌کس "حتی احمدی‌نژاد!!!" تعرض نکند. وبلاگ من خود را لیبرال می‌داند. هم‌چنین منظور از بی‌خاصیتی در این مانیفست حالتی است که وبلاگ من تا کنون داشته! من فکر می‌کند که وبلاگش بیش از حد دچار روزمره‌گی شده و بین خودمان باشد، این ستون روزنوشت را برای فرار از روزمره‌گی دست و پا کرده است. من هم‌چون وبلاگش دوست دارد که باشد و مفید باشد. من عمیقن معتقد است که بودن به از نبود شدن خاصه در بهار اما دریغ که این بهارلعنتی‌، ناسازگار می‌نماید
این بود مانیفست من و وبلاگم؛
خوش بود ناصر خالدیان و وبلاگش؛
والسلام علی مانیفست نویسان

برچسب‌ها:

ما و مسئله‌ی هم‌جنس‌گرایی

یک مطلبی خواندم در نشریه‌ی زیگزاگ درباره‌ی زندگی‌ی مخفی‌ی هم‌جنس‌گرایان ایرانی. این مطلب را که خواندم فهمیدم که هیچ آشنایی‌ای ندارم با زندگی‌ی این آدم‌ها، فهمیدم که آنقدر به "به قول آنها" غیر معمولی‌ام که زندگی‌ی معمولی‌ی آنها برای من به عجیبی‌ی زندگی‌ی موجودات احتمالی‌ی سیارات دور دست است. توی این مطلب عمدن آنها را "آنها" می‌نامم، می‌خواهم با این "ما/آنها" کردن عمق خودی/ دیگری سازی‌ی خط قرمزها برای "من" و یکی مثل من را نشان بدهم. می‌خواهم در طول نوشتنم با این "ما/ آنها" کردن بیندیشم، به این بیندیشم که ما چگونه ما شدیم و آنها را راندیم، آنها را به زیرزمین هدایت کردیم. آنها را ممنوع کردیم، آنها را تحقیر کردیم، آنها را با نگاه‌هامان آزار دادیم و گاه حتا کشتیم آنها را

من الان نمی‌توانم هیچ توضیح قانع کننده‌ای به خودم بدهم درباره‌ی مشنگی‌ای که دچارش بوده‌ام و هستم، از وقتی که تصمیم گرفتم سیاه و سفید تصمیم نگیرم تا امروز فکر می‌کردم خودم را مرکز جهان نمی‌دانم و فکر می‌کردم که عمیقن معتقدم همه حق ابراز وجود دارند، اما الان هر کار که می‌کنم نمی‌توانم با مسئله‌ی "آنها" کنار بیایم. می‌بینم که هنوز خودم را مرکز جهان می‌بینم، "ما"را مرکز جهان می‌بینم. به صرف در اکثریت بودن حس می‌کنم که ورژن اصلی منم/ ورژن اصلی مائیم و بعد حتی اگر که خیلی هم منصفانه تصمیم بگیریم آنها را از حق حیات محروم نمی‌کنیم "که می‌کنیم! با نگاه‌هامان و با حرف‌هامان و یا اگر که نام حکومتمان ج.ج.ا باشد با احکام قضایی‌مان" اما حتی اگر آنها را به به عنوان یک انسان به رسمیت بشناسیم گویی ترحم کرده‌ایم نسبت به آنها، انگار که فقط یک ژست روشنفکرانه است این طرز برخوردمان و حتی اگر حسن نیت هم داشته باشیم "که اصل بر برائت است: داریم" اما نمی‌توانیم باور بکنیم هیچ مزیتی نسبت به آنها نداریم. یک سوال بزرگ دارم من از خودم: ما چه مزیتی نسبت به آنها داریم؟ من جواب می‌خواهم از خودم

قصدم در این مطلب پرداختن به کلیت مسئله‌ی هم‌جنس‌گرایی بود. سرنوشت هم‌جنس‌گرایان ایرانی خود داستان تلخ دیگری است

برچسب‌ها:

کپسول فروغ؛ سیمای زنی در میان جمع

می‌خواهم به فروغ بپردازم. به فرخ‌زاد، ابتدا می‌خواستم به زنی جسور بپردازم که کمر به قتل تابوهای مردانه بسته اما موضوع تکراری بود، بعد خواستم در مورد ناکامل ماندن سیر رشد او در شعر و هنر بنویسم به خاطر آن تصادف لعنتی که 40 سال پیش در چنین روزی دچار فرهنگ ایران شد، اما این موضوع هم تکراری بود، اصولن آیا حرف ناگفته‌ای در مورد او باقی مانده؟ یا بهتر بگویم آیا حرف نویی در چنته‌مان هست؟

در مورد این‌که چرا فروغ تا این میزان مورد توجه ماست هم حرف نویی ندارم برای گفتن، او شاه‌ماهی بود و ترکیبی‌ از همه‌ی خصوصیات قابل توجه‌اش در زندگی و شعر و شاید تا حدودی سینما او را به شاه‌ماهی شدن سوق‌ داد، به این اضافه کنید اصالت و بداعت در نوع نگاهش به زندگی و فرهنگ و هنر را و به آن اضافه کنید زندگی در دهه‌ی طلائی‌ی فرهنگ معاصر ایرانی را و البته طرز دل‌خراش مردنش را و... همه‌ی این‌ها باعث شدند که خانم فرخ‌زاد برای ما تبدیل بشوند به فروغ

حال یک نکته‌ی مهم: آیا حرف ناگفته‌ای درباره‌ی فروغ باقی نمانده؟ آیا سیمای این زن که از وقتی مرد، در میان جمع زیسته است همینی است که من و تو ترسیم کرده‌ایم از او در ذهن‌مان، آیا با نمی‌توان جور دیگري به او نگریست و او را دید؟

یک دوره‌ای عتیقه‌هایی که از حماقت ما ناگهان تبدیل شدند به فروشنده‌ی انحصاری‌ی قوت لایموت در سیاه‌بازار فرهنگ سعی داشتند فروغ را تا حد یک بدکاره پائین بیارند، و خوب البته خودشان بدکاره بودند و انقدر تابلو که بدگویی‌ی آنها باعث بزرگ‌تر شدن فروغ شد، همان‌طور که خوب‌ گویی‌شان باعث کدر شدن نسبی‌ی آبروی‌ در ذهن خیلی‌ها شد. این طرز نگاه احمقانه یا بهتر بگویم بیمارانه و نشات گرفته از عقده‌های فروخورده‌ی جنسی هیچ که نداشت جسارت و بداعت داشت، ولو از در عقب!!! جسارت و بداعت چیزی است که حرف‌های تکراری‌ای درباره‌ی فروغ که امروز نقل محافل ماست خالی از آن است، من گاهی حس می‌کنم یک سری کپسول پر از طرز نگاه‌های یک‌سان به کسانی هم‌چون فروغ، شاملو و تا حدودی حتی لورکا، چه‌گوارا و چه می‌دانم همه‌ی شاه‌ماهی‌های جریان روشن‌فکری‌ی ایران وجود دارد که فرو بلعیدن آنها یکی از شرایط روشن‌فکر نامیده شدن است

فردا به یاد فروغ می‌خندم

پ.ن: نام این پست شباهت ناگزیری دارد به نام وبلاگ این فروغ

پ.ن2: قالب اصلاح‌شده‌ی وبلاگ چطور است؟ خیلی مهم است که نظرتان را بدانم

برچسب‌ها: , ,

ریشه‌های رومانتیسم؛ کتابی از آیزیا برلین

آیزیا برلین رومانتیسم را بزرگترین تحولی می‌داند که بشر غربی تا کنون در زندگی‌اش تجربه کرده. این ادعا در ابتدا گزاف می‌نماید اما وقتی که در سخنان شیوا و موشکافانه‌ی او در کتابش "ریشه‌های رومانتیسم" سیر می‌کنی احتمال اینکه با او هم‌عقیده شوی بسیار زیاد است. برلین در صفحات پایانی‌ی کتابش یعنی در فصلی که "تاثیرات پایدار" نام گرفته مهم‌ترین دستاورد رومانتیسم را اهمیت یافتن انگیزه در برابر هدف در زندگی‌ی انسان‌های جدید معرفی می‌کند. او در کتابش چند بار تاکید می‌کند برای کاتولیکی که از تاثیرات رومانتیسم مصون بوده یک پروتستان حتی اگر با صداقت و اراده‌ای والا بر مشی خود پایداری ورزد اصلن قابل احترام نمی‌شود "البته توجه داشته باشیم که برلین هرگز از یاد نمی‌برد که قید احتمالن را جلوی این جمله بگوید" زیرا که برای این کاتولیک آرمان‌گرایی محلی از اعراب ندارد، زیرا که آرمان‌گرایی تنها پس از آنکه با تاکید رومانتیسم بر اصالت اراده‌، اختیار انسان جلوه‌ای جدید یافت توانست مفهوم بیابد.

برلین اساس رومانتیسم را دو چیز می‌داند: تاکید بر اراده و نفی ساختار. رومانتیک‌ها با نفی "عقل‌گرایی‌ی مطلق" نیروی انسانی را شگرف‌تر از آن می‌بینند که مقهور محض عقل باشد. شگفت این‌جاست که اراده‌گرایی‌ی رومانتیسم ریشه در افکار یکی از دشمنان مهم این جنبش دارد. ریشه در افکار کانت. اویی که علی‌رغم هم‌زیستی و رفاقت "و البته گاهی دشمنی" با پدران رومانتیسم هم‌چون یوهان گئورگ هامان و هردر از رومانتیسم به دلیل خیال‌پردازی و گزافه‌گویی‌های ضد عقلش بی‌زار بود. کانت هرگونه سلطه‌ی انسان بر انسان و هرگونه بهره‌کشی را در حد جنایت می‌داند و حتی ترحم را ناپسند می‌شمارد و بر اراده‌‌مند بودن انسان اصرار می‌ورزد. این اصالت اراده در تزهای‌ فیشته دربار‌ه‌ی شناخت جلوه‌ی پررنگ‌تری می‌یابد و این‌چنین بر جوانان دل‌زده‌ی آلمانی از جور فردریک کبیر تاثیر می‌نهد و آنان را به سوی رومانتیسم رهنمون می‌سازد

در کنار اصالت اراده، نفی ساختار "پیش‌ساخته‌هایی که باعث محدودیت انسان می‌شوند" مطرح است. آنچنان که برلین می‌گوید یکی از مواردی ک بسیاری از منتقدان رومانتیسم را حیران می‌کرد این بود که چگونه می‌توان بین ستایش طبیعت بکر و وحشی و ستایش ساده‌گی با اداهای پرتکلفی هم‌چون بر سر گذاشتن کلاه‌گیس سبز و پوشیدن شنل آبی جمع کرد؟ برلین ربط اینها را در نفی ساختارهای متصلب اجتماعی در هر دوی آنها می‌بیند. برلین معتقد است پیش‌بینی ناپذیری و شعبده‌گونه‌‌گی ی داستان‌ها ی رومانتیک "هم‌چون دماغ گوگول" هرگز بدون اندیشه و هدف نیست. هدف آن اعتراض است به ساختارها

کتاب ریشه‌های رومانتیسم که اخیرن با ترجمه‌ی روان عبدالله کوثری توسط نشر ماهی منتشر شده آن‌گونه که هانری هاردی ویراستارش می‌گویدسلسله سخنرانی‌های است که قرار بوده مبنای یک کتاب درباره‌ی رومانتیسم و یا مقدمه‌ای بر تصحیح کتابی از هوفمان باشد. کتابی که هرگز منتشر نشد. ویراستار، سخنرانی‌ها را با دقتی مشهود از روی نوار پیاده کرده و نتیجه‌اش کاری بسیار منسجم و روان شده. کتابی که هرگز نمی‌توانی تناقضی در آن بیابی یا بسیار کم‌ می‌توانی هم‌پوشانی‌ای در طالبش پیدا کنی

کتاب شش فصل دارد.، فصل اول"در جستجوی تعریف" با تاکید بر ناممکن بودن به دست دادن تعریف جامع و مانع از رومانتیسم سعی می‌کند ابعاد این‌جنبش را واضح کند. در فصل دوم "نخستین حمله به روشنگری" قامت علم کردن هانس گئورگ هامان یک زهدورز از اهالی‌ی بوهمیا و یک نیمچه متفکر در برابر روشنگری را شرح داده می‌شود و در فصل سوم با دقتی بیشتر به شرح عقاید هامان و هردر که از نظر برلین "پدران واقعی‌ی رومانتیسم" هستند پرداخته می‌شود. در فصل چهارم که "رومانتیک‌های میانه‌رو" نام گرفته با تاثیر کانت و فیشته بر رومانتیسم آشنا می‌شویم. "رومانتیک‌های تندرو" فصل پنجم کتاب برلین شرحی است بر این نقل‌قول از شلگل که سه عامل بیشترین تاثیر را در شکل‌گیری‌ی جنبش رومانتیسم داشتند: نظریه‌ی شناخت فیشته، انقلاب فرانسه و و رمانی از گوته به نام ویلهلم ماینستر. فصل ششم کتاب که "تاثیرات پایدار" نام گرفته بر تاثیر رومانتیسم در سیر تفکر پس از خود می‌پردازد. نقش اصلی آن را در شکل‌گیری‌ی اگزیستانسیالیسم و فاشیسم را یادآوری می‌کند و در پاراگراف آخر کتاب این جملات شگفت را بیان می‌دارد

بنابراین آنچه از رومانتیسم حاصل شد لیبرالیسم و مدارا بود و پی بردن به نقصان‌های زندگی و نیز افزایش ادراک عقلانی‌ی ما از خویشتن

برچسب‌ها: