چند سال مانده به آخر روز؟

دیشب که رفته بودم سراغ آرشیو مجلاتم دیدم که حالا سال 86 است و من کم کم دارم از "در آستانهء جوانی" قرار داشتن, که همیشه بهم امید می داد, همیشه قانعم می کرد که هنوز وقت هست فاصله می گیرم. خوب به همین راحتی, به همین سادگی و به همین تلخی به این جا رسیدیم و اینک "من" کم کم باید در این شب تیره جایی بیابد برای آویختن قباش که بوی ژنده گی و کپک زده گی اش روزی یکی دو نفر را خفه خواهد کرد.
خوب, همینه که هست! فقط یک سوال: چند سال مانده به آخر روز؟

برچسب‌ها:

اینک بهار

1.اینک بهار . اینک ترس قحطی و بیماری و جنگ. به همین تلخی که خواندید. واقعیت این است که هر چه خواستم این واقع گراییء عوضی را کنار بگذارم نشد. سال تلخی پیش رو داریم و امیدوارم که این گونه نباشد.



2. اینک بهار؛ و در تبریز طوفان است. در بم باران شن می آید. اینک بهار و اینجا در آستانهء یخ بندان است.



3. اینک بهار و اینک صدر وعباس قلی زاده و زرافشان در خانه هاشان هستند. اینک بهار و احمد... اینک بهار و علی فرحبخش... اینک بهار بسیاری دیگر در تلخی و سیاهی و حبس زندان کوچک هستند. و ما در تلخی و سیاهی و حبس زندان بزرگتر. این بهار را از طرف خودم تقدیم می کنم به باطبی, فرحبخش و بسیاری دیگر به خاطر رنج مضائفی که بر دوششان سنگینی می کند.



4. اینک بهار و کودکان سرزمین من شادند. همین بس نیست؟ اینک بهار و ما یکسال دیگر را تجربه خواهیم کرد آیا همین بس نیست؟ اینک بهار و دیگر چه؟



بهار اینک در می زند. به او سلامی دوباره می گویم. به رویش می خندم و خود را شاد می نمایانم. بهار دل نازک است و ابرها زود چشمانش را مبهم می کنند. می خندم زیرا که نرم نرمک اینک بهار.


چون است حال بستان،



ای باد نو بهاری



کز بلبلان بر آمد



فریاد بی‌قراری



+نوبهاری با صدای محسن نامجو

برچسب‌ها:

وبلاگ نویسی؛ بی واسطه گی؛ موعظه

این کامنتی است که آقای دکتر صدری پای مطلب قبلیء من "که دربارهء کتاب ایشان است" گذاشته اند:



جناب ابوالفتحی
از نوشتارتان در مورد کتابم بسیار ممنونم. خیلی جالب است که تشابه مقاله نویسی و وبلاگ نویسی را یادآوری کرده اید. درست است. شباهتهای بسیاری دارند ولی این وبلاگنویسی است که شبیه مقاله نگاری است و نه بلعکس. البته "حسنِ خوبی" وبلاگنویسی فقدان ویراستار است که معمولاَ موی دماغ مقاله نگار میشود. مثلاَ علت اینکه من مقاله نویسی در دیلی استار را قطع کردم این بود که ویراستار جدید آن نشریه از لحن بعضی از مقالات من که او "ضد آمریکائی" تلقی میکرد خوشش نمیآمد و سعی کرده بود در مقالات من دست ببرد یا آنهائی را که بنظرش این لحن را داشتند (مثل مقاله جامعه شناسی ابو غریب من که در این کتاب فارسی ترجمه شده را ) پاکسازی میکرد. و این مساله را وبلاگنویسان ندارند. من که برخی وبلاگهای ایرانی مانند "از زندگی" و "راز" به میخوانم از "بی واسطه گی" آنها رشگ میبرم. کافی است که نویسنده چیزی را احساس کند و بلافاصله خوانندگانش آنرا میدانند: غنچه ای میشکفد... اهل ده با خبرند



اما هنر او جمله بگفتیم عیبش را هم بگوئیم. وبلاگها معمولاً حکم موعظه به مومنان را دارند. اغلب به مخالفانش نمیرسند. البته این عیبی نیست که به موجب آن وبلاگ را محکوم کنیم ولی بهر حال نقصی است. در نهایت بگویم که من هم شاید در آینده نزدیک (یعنی ده بیست سال آینده) شروع به وبلاگ نویسی کنم با تشویقاتی از این قبیل که در این سایت دیده ام. از اینکه مرا هم وبلاگنویس بلقوه ای دانسته اید متشکرم
نوروزتای پیروز



حالا من می خواهم در مورد "از نظر من" مهمترین فضیلت وبلاگ نویسی نسبت به مقاله نویسی در نشریات رسمی, که دکت صدری در کامنتشان به خوبی به آن اشاره کرده اند نکته ای بگویم:
امکان ارتباط بی واسطه بین مخاطب و نویسنده امکانات بسیاری به همراه دارد, از جمله امکان مخالفت بی واسطه ی مخاطب با نویسنده. این نکته ای است که ما در یک مقاله ی رسمی نمی توانیم با آن رو به رو شویم. یعنی اینکه اتفاقن بر خلاف نظر دکتر صدری من معتقدم که وبلاگ نویسی با توجه به شرایطش "بی واسطه گی" امکان کمتری برای در جایگاه دانای کل قرار گرفتن به نویسنده می دهد. حال اگر در وبلاگ های ایرانی گاه ما با موعظه با مومنان روبه رو می شویم "البته اگر من منظور دکتر عزیز را درست فهمیده باشم" به نظر من مشکل فراتر از وبلاگ نویسی است. اصولن در رفتار اجتماعیء خیلی از ما ایرانیان این موضوع دیده می شود, اصولن ما خیلی با موعظه کردن "حال می کنیم" و البته وبلاگ های ما چیزی جدا از ما نیست.



در واقع وبلاگ نویسی به نظر من یکی از پلورال ترین فعالیت های بشری است و اگر در فضای وبلاگستان ایرانی ما گاهی چیزی جز این می بینیم شاید به این دلیل است که ما اصولن با چیزی به نام قرائت های متعدد مشکل داریم.
امیدوارم دکتر صدری را تهییج کرده باشم برای "به زودی وبلاگ نویس شدن" البته نه به آن زودی که ذاشاره کرده اند!

پ.ن: شادی صدر و محبوبه عباس قلی زاده آزادند و من شادم.

برچسب‌ها: ,

وبلاگ نویسی در همین نزدیکی

به بهانهء معرفی یک کتاب

کتاب جدید دکتر احمد صدری متشکل است از سه نوع مطلب: یکم تحقیقات آکادمیکی که بیشتر به روشنفکریء ایرانی و آیندهء ایران و خاورمیانه چشم دارند "دقیق, علمی و بسیار قابل اتکا هستند این مطالب" دوم, چند مصاحبه که جز یکی که با مترجم و گردآورندهء کتاب انجام شده"امیر حسین تیموری که پیش از این آیندهء آزادی نوشتهء فرید ذکریا را ترجمه کرده بود" و جامعه شناسیء آمریکا نام دارد به ناکارآمدی های دولت و جامعه در ایران می پزدازند "عمیق و خوش خوان هستند این مصاحبه ها"



اما گونهء سوم مطالب کتاب "آخرالزمانی در این نزدیکی" که بیشتر در فصل آخر کتاب گردآمده اند, مقاله هایی است که گاه بیش از این که روزنامه ای باشند وبلاگی هستند. عاملی که موجی شد من به معرفیء این کتاب در وبلاگم بپردازم همین خصوصیت وبلاگی بودن این دسته از مطالب است.



بخشی از مقدمهء دکتر صدری بر این کتاب چنین است: دو فصل آخر این کتاب شامل گزیده ای از مقالاتی است که پس از 11 سپتامبر نوشتم. این واقعه من را به طور کلی از خاک جامعه شناسیء تئوریک کند. در آن روزها این احساس را داشتم که شاید عبارت خود ستایانهء "رسالت روشنفکری" خیلی هم بی مسما نبوده باشد. البته باید اذعان کنم که نگاشتن در این دوران به منزلهء نوعی خود مداوایی هم بود.



صدری علاوه بر خود مداواگری, روشنگری دربارهء تروریسم و نو محافظه کاران را عامل دیگر نوشتن این گونه مقاله ها که در روزنامهء دیلی استار بیروت و... چاپ شده اند معرفی می کند.



اما به نظرم گذشته از هدف این مطالب, آنچه که مهم است سبک نگاه صدری به موضوع است. او سعی می کند تا آنجا که می تواند به موضوع مطلبش که به خصوص در فصل چهارم بیشتر یک انسان است نزدیک شود و بین او و مخاطب یک پل ارتباط احساسی باشد. این موضوع به خصوص در مطلب "تاملات یک ایرانی در آتن پیرامون وقایع برلین" که قهرمان آن خود دکتر صدری است, کاملن شبیه می شود به یک مطلب استاندارد وبلاگی.



دکتر صدری برای خود درمانی ای که از آن یاد کرده از تکنیک ابراز کردن خود استفاده کرده. این همان تکنیکی است که ما بسیار در وبلاگ هامان از آن استفاده می کنیم و اساسن گونهء نوشتاریء وبلاگی بر پایهء آن شکل گرفته.



دکتر صدری در پایان مقدمه اش بر این کتاب, شایسته دانسته اند که مقاله نویسی را به دوستان دانشگاهی شان توصیه کنند. زیرا که ارتباط صمیمانه تر و فراگیرتر یک مقاله نسبت به یک نحقیق دانشگاهی می تواند در امر برقراری ارتباط افراد دانشگاهی با عموم مردم معجزه کند. حال من می خواهم به ایشان وبلاگ نویسی را توصیه کنم. ایشان با این گونهء نوشتاری شان می توانند پاسخ های خوبی از وبلاگ نویسی بگیرند. دانش مندی که خود را بیان می کند و بی که قصد کم اهمیت فرض کردن محاطب را داشته باشد با او صمیمی می شود شخصیت جالبی از خود بروز می دهد. دکتر احمدنیا, دکتر کاشی, دکتر سعید حنایی و حیلی های دیگر مزهء این تجربهء شیرین را چشیده اند.

برچسب‌ها:

شیخ اصلاحات و خواب

کی فکر می کرد که شیخ مهدی کروبی و خواب چنین ارتباط مکاشفه آلودی با هم داشته باشند. پیش از این در آن انتخابات کذاییء ریاست جمهوری مقداری از ارتباط عیان شده بود ولی خداییش من یکی که فکر نمی کردم شیخ ما این چنین به خواب عشق بورزد. این افاضات شیخ را بخوانید تا شما هم مثل من به خلسه فرو بروید:




وقتی مجلس تمام شد "مجلس چهارم شورای اسلامی را می گوید" من به خانه آمدم و بر خلاف گذشته به خوبی خوابیدم هر چند که فردا بعد از ظهر همان روز من دیدم که باز خوابم می آید, پس باز خوابیدم ولی یک دفعه دیدم که ساختمان تکان می خورد و گفتند که زلزله آمده و ما رفتیم در حیاط نشستیم, اتفاقی نیفتاده بود, دیدیم لرزه ها تمام شده به اتاق آمدم و باز خوابیدم و خوابم برد تا اینکه من را برای نماز شب"!" بیدار کردند. من آن روز نگران بودم که بی خوابی به سرم بزند ولی شب هم وقتی سرم را روی زمین گذاشتم خوابیدم.
"سالنامه اعتماد ملی, صفحه 11 بند 6"




چی بگم...!

برچسب‌ها:

پرده برداری از رامین

معرفیء یک مصاحبه به بهانه ی معرفیء یک نشریه




شهروند امروز, با نام قوچانی و عطریانفر و باقی آنهایی که چند سالی با دست پختشان زندگی کرده بودم,نوستالژیء شرق را برایم زنده کرد, دریغ... مطالبی که در این مجله چاپ شده باید سالنامه ی شرق را تشکیل می دادند.
شرق اکنون آزاد شده و من از سویی خوشحال و از سویی نگران "نگران اینکه شرقِ دوباره آن چیزی نباشد که باید, نگران اینک خاطرهء شرق مخدوش شود" چشم انتظار سال 86 هستم و چشم انتظار شرق.




پروندهء امسال شرق... ببخشید شهروند, به موضوع لعنتیء هولوکاست می پردازد و مهمترین بخش این پرونده مصاحبه ای است با محمدعلی رامین:




"محمدعلی رامین آدمی عجیب بود و برای من غریب" این جمله پایان بخش مقدمهء کوتاه رضا خجسته بر مصاحبه یا مباحثه یا مجادله و منازعه اش با مرد زردموی و زرد رویی است که می گویند مشاور رئیس جمهور ایران است؛ خود او این گفته را تکذیب می کند اما به من حق بدهید, وقتی عین جملاتی را که از زبان آقای احمدی نجات شنیده ایم از زبان این آقا هم می شنوم در ادعای او شک کنم:"من متوجه شدم که ما هیچ وقت علیه بشریت نجنگیده ایم در حالی که غرب سابقه ی نگینی در جنگ علیه بشریت دارد."




این جملات را "البته با لحن خاص و نه چندان مطلوب آقای رئیس جمهور" من حوالی آذرماه هنگامی که ایشان در یکی از شهرهای دورافتادهء ایران از طریق تریبون مشغول نجات دادن جهان بود شنیدم. این سخنان را اگر در کنار طفره رفتن آقای رامین از تصریح بر بی اثر بودن ایشان در سخنان رئیس جمهور در باب هولوکاست بگذاریم متوجه می شویم شایعات, پیرامون نقش این جناب در ماجرای انکار هولوکاست پربیراه نیست, حتی اگر که رامین آن را تکذیب کند.




محمد علی رامین زادهء 1322 در دزفول, مردی که بیست سال در آلمان زیسته و در سال 1361 مدتی در این کشور زندانی بوده و اکنون در آلمان اجازهء سخنرانی ندارد یکی از عوامل انحطاط بیش از پیش ایران است در این سال بد, سال بدی که گذشت, سال 1385, سالی که نام ایران با هولوکاست پیوند خورد.




اولین شگفتی این مرد عجیب, در گفتگو با شهروند, جایی است که ولایت فقیه را بدیلی برای دموکراسی معرفی می کند و می گوید "بشریت هیچ راه دیگری ندارد جز اینکه برای تامین "سعادت" خویش سیستم ولایت فقیه را بپذیرد, این سیستم به گونه ای است که بهترین آدم روزگارمان را بر جامعه حاکم کنیم" بله, واقعیت دارد, این چنین افکار منحط و عقب مانده ای تصمیم سازان امروز حاکمیت ایران هستند.




دومین شگفتی جایی است که ادعا می کند آیت الله سیستانی معتقد به ولایت فقیه هستند "لابد ایشان خود را تحت ولایت آقای خامنه ای فرض می کنند!" این ادعا البته تا آنجا که من اطلاع دارم "و اطلاعم در این زمینه کم هم نیست" هیچ سنخیتی با حقیقت ندارد, این را می توانیم به پای دروغ گوییء آقای رامین که در جریان تکذیب نقش ایشان در درافشانیء رئیس جمهور در باب هولوکاست عیان شد بگذاریم.




ایشان در این مصاحبه ی شگفت ادعاهای دیگری هم دارند از جمله "من در آلمان دوستانی دارم که آنها می گویند جنگ جهانیء دوم را هم صهیونیست ها به ما تحمیل کردند"

ادعاها, هذیان گو یی ها و گنده گوزی های آقای رامین بسیار است, اساسن این مصاحبه می تواند به عنوان اعترافات یک ذهن پریشان کیس خوبی برای تحلیلی روان شناختی باشد. و در بیان این جمله اصلن قصد اغراق ندارم.




خنده دارترین افاضه از سری افاضات آقای رامین جایی است که ایشان به بررسی ی شجره نامهء دکتر عبدالکریم سروش می پردازند و به این نتیجه می رسند که گویا پدربزرگ ایشان یهودی بوده! باید بخوانید و ببینید!




اما مهم ترین نکته ی این مصاحبه بی پاسخ ماندن نکتهء اساسی ای است که رضا خجسته به آن اشاره کرده: دولت اسرائیل پیش از هولوکاست به وجود آمده و شما مدعی هستید یهودیان هولوکاست را راه انداختند تا دولت اسرائیل را به وجود بیاورند... گویا استاد تا کنون متوجه این نکته نبوده اند!




مصاحبه ء رضا با سید جواد طباطبائی را هم بخوانید, این جملهء نغز سید جواد را هم به یاد داشته باشیم, از آلتوسر یاد گرفتم علاوه بر متن به خطوط سفید بین سطور هم توجه کنم, بسیاری چیزها را می شود آنجا خواند, مصداق این جمله همین مصاحبهء رامین است.


چند پیوند دربارهء رامین:


+ دغدغهء محمدعلی رامین برای آلمانی ها!/ مریم شبانی


+ در دفاع از اقدامات ایران دربارهء هولوکاست/ محمدعلی رامین

برچسب‌ها:

بدین وسیله اعلام می‌فرمائیم


1.برادر الپر گرامی, شمائی که اعلام می‌فرمائید چند روز قبل از هشت مارس وقت تجمع نیست و درست و منطقی هم می‌فرمائید لطفن روشن بکنید ما را که منطق و درستی‌ی خالی کردن پشت همین خاطیان تجمع کننده در چنین شرایطی از کجا برمی‌خیزد؟ اعلام می‌فرمائیم که در چنین شرایطی بار خاطر شدن چندان منطقی نیست از نظر ما...



2. از سلمان و پارسای گرامی در مورد این جریان تروریسم گوگلی! حمایت می‌فرمائیم، بابا یه کم جنبه!



تبصره: اما خداییش عرض اندام در این جهان مجازی عجیب حال می‌دهد، پس فقط محض ترکاندن،از این نیمای عصیان‌گر هم حمایت می‌فرمائیم.

3. به برادر حسین "برادر حسین مدیر مسئول را نمی‌گویم، برادر حسین خودش سردبیر را می‌گویم" اعلام می‌فرمائیم که بوی گند نوشته‌هات خفه‌مان کرد، نمی‌گوییم از خودت بو در نکن می‌گوییم که برو یک جای دیگری در بکن!



4. به خودمان اعلام می‌فرمائیم که بیشین بینیم بابا و از آن‌جا که باقی‌ي بند‌های این اعلامیه مطلقن فضولی در کار بزرگان بود میشین بینیم بابا تا لااقل یکی از بندها محلی از اعراب داشته باشد.



5. گذشته از همه‌ی این حرف‌ها... یادمان باشد که شادی که محبوبه هنوز زندانی هستند...گویا برای آنها قرار صادر شده. پیشنهاد تیر خلاص را دوباره به برادران اعلام می‌فرمائیم.



6. موضوع دیگه‌ای نبود؟ دیگه چی رو اعلام بفرمائیم؟

برچسب‌ها:

وقتی که از عقلانیت حرف می‌زنیم...

یا: پیشنهادی برای برادران

راحت است. تار تنیدن دور ما خیلی راحت‌تر از این حرف‌هاست، برادرانی که در یک جاهای تاریکی نشسته‌اید و ما را دشمن فرض کرده‌اید، ما بی‌پناه‌تر از آنیم که ترسناک باشیم. نابود کردن ما راحت است، چرا این‌قدر به خودتان عذاب می‌دهید؟ چرا با این دشمنانی که لابد ما باشیم این‌قدر با مدارا! این قدر با مبالات رفتار می‌کنید؟ آیا ما ارزش این‌همه مرحمت را داریم؟



بارها با خودم اندیشیده‌ام برادران که وقتی از عقلانیت حرف می‌زنیم از چی حرف می‌زنیم؟ همین‌قدر فهمیده‌ام که پاسخ این سوال مثل پاسخ بسیاری سوال‌های دیگر نسبتی مستقیم دارد با بسیاری چیزها. یکی از آن بسیار، تاری است که شما دارید دور ما می‌تنید، یک بار با نام خانه‌ی عنکبوت و باری دیگر با نامی دیگر، فهمیده‌ام که اگر شما حال بکنید، عقلانیت ربطی مستقیم با حال شما می‌یابد و وای به حال ما!‌ برادران شما هم با این حالتون...!



یکی گفته که عقلانیت حکم می‌کند که شما یک طعمه‌ای به نام "شادی صدر" و لابد طعمه‌ای دیگر که او هم یکی مثل شادی صدر را آزاد کنید، جوانند برادران، بدنشان گرم است. نفهمیده‌اند که از کجا خورده‌اند، به جوانی‌شان ببخشید، نمی‌دانند که شما "حال کرده‌اید" که عقلانیت حکم کند که شادی صدر در انفرادی باشد، حالا اینکه او چقدر در جلوگیری از رادیکالیزه شدن جنبش زنان نقش داشت، این که وجود او چقدر بهتر از عدم‌اش است اصلن چیز مهمی نیست، مهم این است که شما حال کرده‌اید که این شب عیدی حال او را و ما را بگیرید و همین عقلانیت است.



البته من مثل شما آدم عقلانی‌ای نیستم پس بالطبع پیشنهادم هم نمی‌تواند عقلانی باشد اما تیر خلاص هم بد چیزی نیست، نه؟ واقعن من شرمنده‌ام از این همه عذابی که ما داریم برای شما و شاید که تیر خلاص بتواند درمانی باشد برای این شرمنده‌گی. پیشنهادی است. فکر کنید برادران. شاید در تار دیگری که برامان می‌تنید و یا حتی همین تاری که حول محور مجرم شادی صدر و آن یکی دارد تنیده می‌شود به دردتان بخورد.



برادران اگر با نابودی ما سوزش شما درمان می‌یابد کشتن ما که کاری ندارد. هر چه باشد شما سواره‌اید و ما پیاده... فعلن.


رونوشت به: برادر حسین درخشان واحد آمریکای شمالی.

برچسب‌ها:

هم‌کلاسیمان را آزاد کنید

تجمع در اعتراض به سرکوب جنبش زنان و بازداشت نیلوفر گلکار
سه‌شنبه از ساعت 12 تا ساعت 14
دانش‌کده‌ی علوم‌اجتماعی‌ی دانش‌گاه تهران
پ.ن: نیلوفر و هفت نفر دیگر عصر امروز آزاد شدند. مبارک باشد. باقی‌مانده‌گان در اعتصاب غذا هستند. با آن‌ها ابراز هم‌دردی می‌کنم. و در نهایت... هشت مارس نزدیک است.

برچسب‌ها:

زنان چون شیشه‌اند

با سرکوب تدریجی‌ی دانشجویان تحول‌خواه و با پرهزینه‌شدن هرگونه اعتراض، که نتیجه‌ی آن انفعال اکثریت مطلق فعالان تحول‌خواه بود امروز حرکت حق‌خواهانه، منطقی و جسورانه‌ی بخشی از جنبش زنان بیش از پیش حواس‌ها را به خود جلب کرده.


اینان بیش از پناه‌بردن به عرصه‌ی بی‌خطر و بی‌خاصیت تئوری‌پردازی به عینیات توجه دارند و با استقامتی احترام برانگیز در پی حقوق سرکوب شده‌ی خود هستند.



من به شدت به آینده‌ی جنبش زنان امیدوارم و مطمئنم حتی اگر که حاکمیت در کوتاه مدت بتواند اینان را هم‌چون دانشجویان با اهرم زور کنترل کند، در میان مدت تاثیر مطلوب این بخش از جنبش زنان در جامعه‌ی ایران به خوبی حس خواهد شد.



حتا اگر که این‌ بخش از جنبش زنان با مشت آهنین حاکمیت روبه‌رو بشوند "که با انفعال شرم‌آور ما احتمالن می ‌شوند" تلاش جذاب و احترام برانگیزشان که جنبش زنان را از بن‌بست بیرون آورده‌ و چشم‌اندازی روشن برای آینده‌ی عدالت جنسیتی در ایران ترسیم کرده‌ تاثیر مطلوب خود را در وضع ناگوار زنان ایرانی نشان خواهد داد، مطمئنم.



حاکمیت باید بداند که زنان چون شیشه‌اند، اگر که بشکنیدشان برنده‌تر می‌شوند، حاکمیت باید بداند که سرکوب دارویی مخدر است،‌ دارویی توهم‌زا،‌ دارویی خواب‌آور. حاکمیت باید بداند که دود سرکوب بیش از هرکس در چشم سرکوب‌گر خواهد رفت. از ما گفتن بود!



من به شدت با برخورد بی‌منطق و وحشیانه‌ی حاکمیت با این بخش از جنبش زنان در چند ماهه‌ی اخیر و خصوصن آخرین آنها که دیروز رخ‌ داد معترضم و البته معتقدم از حکومت زور بیش از این انتظاری نیست. برای خودم متاسفم که چنین حاکمان بی‌مبالاتی بر کشورم حکومت می‌کنند.

+ جریان دستگیری‌ی فعالان جنبش زنان

کمپین رهایی‌ی فعالان جنبش زنان

برچسب‌ها:

شناسنامه‌مان را باطل نکنیم

پیش‌نوشت: ویندوز لایو رایتر مشکل پیدا کرده این بلاگر لعنتی هم نمی دانم چرا فاصله‌ها را قاطی می‌کند. متن خسته‌کننده به نظر می‌رسد اما به نظرم بر خلاف بقیه‌ی اراجیفم خواندن آن لازم است. لطفن بخوانید. لطفن.

پاسخی به این سوال گوشزد؛

رورتی یک کتابی دارد که عبدالحسین آذرنگ آن را با نام "کشور شدن کشور" ترجمه کرده. او در این کتاب دو مولفه‌ی غرور ملی و عدالت اجتماعی را مولفه‌هایی اساسی برای کشور شدن کشور معرفی می‌کند. رورتی امید اجتماعی را هم‌چون عدالت اجتماعی از نیازهای اساسی‌ی یک کشور می‌داند. البته رورتی بیش از این که به دنبال ارائه‌ی تزی جهان‌شمول باشد به آمریکا نظر دارد و بالطبع در تعمیم نظرات او باید محتاط بود. اما اگر بپذیریم که غرور ملی امری است که زیادی‌اش خطرناک است "اگر کشور قدرتمند باشد هم‌چون آمریکا موجب حرکت به سوی امپریالیسم می‌شود و اگر کشور زور نداشته باشد مثل ایران موجب حرکت به سوی خیره‌سری می‌شود" و کمش نیز خطرناک "موجب انفعال و ستم‌پذیری‌ی کشور می‌شود" می‌توانیم حرف رورتی را تا حدودی تعمیم دهیم. غرور ملی یکی از نیازهای اساسی‌ی یک کشور است.

من با مسئله‌ای به نام وطن برخورد احساسی ندارم. می‌پذیرم که ارتباط من با کشورم یک رابطه‌ی دوسویه است اما این را هم در نظر می‌گیرم که وطن شناسنامه‌ی من است پس اگر کاربردی به ماجرا نگاه کنیم حرف دوستم گوشزد عزیز هر چقدر هم که در وادی‌ی نظر منطقی به نظر برسد نتایجی بسیار بد هم برای وطن و هم برای خود او دارد. گوشزد عزیز!وطن آش کشک خاله است!

متاسفانه گزینه‌هایی که گوشزد ارائه داده به طرز عریانی واقعیت ماجرای جنگ را عیان می‌کند. وقتی که با دوگانه‌ی خیر و شر روبه‌رو می‌شوی نتیجه‌ی بی‌طرف بودن درست چیزی شبیه به نتیجه‌ی با طرف بودن است. ما چه به آمریکا بپوندیم و چه به صف سربازان وطن و یا حتی اگر که با شعار "روم جای دیگر زمین قحط نیست" در پی‌ توجیح بی‌عملی‌ی خود باشیم یک نتیجه حاصلمان می‌شود: شکست. و این اصلن نتیجه‌ی خوبی نیست.

من به شدت معتقدم که پیشگیری بهتر از درمان است. زیرا که تلاش برای چاره‌ی دردی هم‌چون جنگ چیزی شبیه به چاره‌ی ناچار کردن است. من به شدت معتقدم که اگر کار از کار بگذرد بودن من در هر یک از سه صف مهاجم، مدافع و منفعل هیچ تاثیری ندارد زیرا که نتیجه‌ا‌ی هر سه‌ی این صف‌ها می‌گیرند یکی‌است: شکست.

ایرانیان باید یک اصل اساسی را درک کنند: غرور ملی یک کالای فانتزی نیست که فقط در مواقع خطر به آن نیاز پیدا بکنیم و در مواقع دیگر فقط به درد پزهای احمقانه در باب تمدن دو هزار و چند صد ساله بخورد. ما اگر که دل در گرو کشور شدن کشور داشته باشیم گزینه ی انفعال را کنار خواهیم گذاشت و عمیقن در برابر هر قدرت بی‌منطقی که در پی نابودی‌ی کشور است خواهیم ایستاد "چه داخلی و چه خارجی"

از نظر من در معادله‌ی ارتباط ایران با جهان آن‌که تعادل را به هم می‌زند ایران است و نه جهان. آن‌که خود را برای جنگ "بخوانید شکست" تجهیز می‌کند ایران است و نه جهان و ایران این اعمال را در فقدان غرور ملی‌ی شهروندانش انجام می‌دهد.

رورتی ثمره‌ی گفتمان چپ بعد از جنگ ویتنام برای آمریکا را انفعال گروه‌های روشنفکری در اثر کاهش غرور ملی می‌داند و پیش از وقوع فاجعه "که با هیچ کس شوخی ندارد، حتی با آن شهروند محترم آمریکایی که در منهتن پاپ‌کورن میل می‌فرمایند" هشدار می‌دهد و هشیار می‌سازد.

وضع جامعه‌ی روشنفکری‌ی ما نیز هم‌چون آمریکاست. روشنفکران ما در این وقت از تاریخ جزو منفعل‌ترین‌های ایران زمین محسوب می‌شوند و این سرآغاز اضمحلال شناسنامه‌ی ماست: ایران. اما دریغ که آمریکا در ثبات نسبی به سر می‌برد و ما در بی‌ثباتی‌ی محض.

روشنفکران ایرانی باید یک‌بار برای همیشه احساسی روبه‌رو شدن و حداکثری روبه‌رو شدن با همه‌چیز را کنار بگذارند. آنان باید با نگاه کاربردی به واقعیات در پی هشدار باشند. بیش از این‌که مشاهده‌گر باشند و یا خود نیز به صف تجهیز برای جنگیدن بپیوندند باید در مقابل تفکری که در پی جنگ است بایستند زیرا که ما چه مهاجم باشیم و چه مدافع و چه منفعل در عرصه‌ی گلوله و آتش شکست خورده خواهیم بود. زیرا که شناسنامه‌ی‌مان جزوی از وجود ماست و ما بی‌‌ شناسنامه‌مان انسانی بی‌پناه خواهیم بود.

نباید بگذاریم که اینان و آنان همه‌ی آن‌چه که ماست را به باد فنا بدهند. اما دریغ که انفعال خیلی دلچسب است و کمی‌ هم خواب‌آور. درست نمی‌گویم دوستان گرامی؟

برچسب‌ها:

second life و عالم ایده‌های افلاطونی


1.یک تجربه: رفیق ما می‌گفت رفته بوده توی این سکند لایف خر چرخ بزنه توی محله رویترز یه خانومی میاد باهاش مصاحبه می‌کنه
میتونین حرفهایی که این دو تا با هم زده اند درباره ایران و درباره سیاههای آمریکا اینجا بخونید
من برام جالب بود که دنیای مجازی اینقدر مهم شده که میان توش با ملت مصاحبه میکنند.
(توضیح: سکند لایف یک محیط سه بعدیه روی اینترنت که ملت میرن توش و پول خرج میکنند و خیلی ها میلیونر شده اند این دوست ما هم میره اونجا مگر دوزار در بیاره)

برگرفته از این وبلاگ


2. سوئد در دنيای مجازی 'زندگی دوم' يک سفارتخانه تاسيس می‌کند. سوئد اولين کشوری است که اعلام کرده، قصد دارد در اين دنيای مجازی اينترنتی سفارتخانه داشته باشد.

"زندگی دوم"، (Second Life)، دنيايی مجازی است که يک شرکت اينترنتی آمريکايی - که مقر آن در سانفرانسيسکوست - آن را خلق کرده و اکنون حدود سه ميليون نفر ساکن از سراسر جهان دارد.

ساکنان "زندگی دوم"، آواتار ناميده می شوند. ساکنان اين دنيای مجازی در کنار بسياری از کارهای روزمره حتی می توانند املاک و مستغلات خريد و فروش کنند. از نظر فنی، همه اينها نه در دنيای واقعی که در دنيای ماورا الطبيعه "زندگی دوم" اتفاق می افتد.

شمار زيادی از شرکت های واقعی در دنيای مجازی "زندگی دوم" شعبه دارند.

برگرفته از این‌جا


3. این‌ هم مطلب حسین نوش‌آذر عزیز در سایت رادیو زمانه که یک تحلیل اسطوره‌شناختی از زندگی‌ی مستعاری است که انسان در
"second life" به آن نائل می‌شود.



4. و در نهایت این هم نظر من!!!:


"secondlife" یکی از وسوسه‌آمیزترین دستاوردهای فن‌آوری‌ی اطلاعات است. یک شهر واقعی‌ی واقعی اما مجازی‌ی مجازی. واقعی به این معنا که شما در آن به معنی‌ی واقعی‌ی کلمه شهروندی می‌کنید. شما یک نماینده دارید، یک همزاد دارید که به جای شما در شهر secondlife خرید می‌کند و می‌فروشد، آن‌گونه که مد روز است می‌پوشد و می‌خورد "یا بهتر بگویم: می‌پوشید و می‌خورید" در کاباره پارتنر اختیار می‌کند "می‌کنید" و...

همه‌ی واقعیت second life این نیست: سه میلیون شهروندی که به secondlife روی آورنده‌اند، با علم به اینکه لیندن دلاری که در زندگی‌ی دوم کسب می‌کنند به دلار، این مایه‌ی حیات در زندگی‌ی اول قابل تبدیل است به سمت آن جذب شده‌اند. این یعنی واقعیت محض. خشن‌ترین و عریان‌ترین واقعیت ممکن. برای یک شهروند، کسب درآمد حقیقی‌ترین واقعیت است و زندگی‌ی دوم با پول سروکار دارد.

از سوی دیگر همان‌طور که نوش‌آذر در مطلب سیری در سکندلایف تبیین کرده، این شهر، به طرز عجیبی مجازی است، "مجازی بودن" رسم و هنجار و قانون شهروندی در second life است. شما چه تمایل داشته باشید که تصویری آرمانی از خود برای دیگران و خود ترسیم کنید و چه تمایل نداشته باشید مجبورید که تصویری مجازی "یک تصویر سه‌بعدی‌ی مجازی" از خودتان ارائه بدهید،‌تصویری که "شمای دوم شماست" شما به صورت مجازی برای خود هم‌زادی می‌سازید. هم‌زادی که در دنیایی که اصرار دارد ماوراء طبیعت به نظر برسد به زندگی‌ای طبیعی مشغول است، بیزینس می‌کند،‌پول در می‌آورد، اسکناس سبز و آن را در کمال گشاده دستی عرضه می‌کند به شما. نه... عرضه نمی‌کند، گشاده دستی هم نمی‌کند، در واقع این خود شمائید که در second life به زندگی مشغولید. او "همزاد شما" فقط نمودی از شماست. یک نمود مجازی، مجازی‌ی مجازی‌ی مجازی. او واقعیت ندارد. شمائید که واقعیت دارید.


5. داستان غار وسایه‌های افلاطون را مطمئنم خوانده‌اید. روده‌درازی نمی کنم.

second life به طرز دهشتناکی آدم را یاد قضیه‌ي عالم مثل می‌اندازد. در واقع جاها عوض شده. در داستان افلاطون نقش second life را همین زندگی‌ی به ظاهر واقعی‌ی ما، همین زندگی‌ی به ظاهر اولی‌ی ما ایفا می‌کند و ما در حکم صورت‌ها یا ایده‌ها هستیم. آیا همزادهای ما در second life می‌دانند که دست‌ساخته‌ی ما نمود ما لعبتک ما هستند و بی‌که بدانند فرامین ما را اطاعت می‌کنند؟ آیا آنها می‌دانند که سایه‌ی ما هستند؟ آیا روزی روزگاری در بین آواتارها "همان همزادهای ما" افلاطونی ندای ما سایه‌هایی بیش نیستیم در خواهد داد؟ آیا ما نیز هم‌چون آواتارها...

برچسب‌ها: ,

ول‌گردی‌ی فرهنگی

فکر می‌کنم برقراری‌ی تعادل بین اطلاعات عمومی و اطلاعات تخصصی یکی از دغدغه‌های همیشگی‌ی آدمی است که در حوزه‌ی علوم انسانی پژوهش می‌کند یا حداقل قرار است که پژوهش کند.

اصطلاح "اقیانوسی به عمق یک انگشت" را بسیار شنیده‌ایم و احتمالن خیلی وقت‌ها ترسیده‌ایم که عاقبت به نمونه‌ی بارز این‌گونه اقیانوسی تبدیل شویم، این ترس وقتی ترسناک می‌شود که به یاد می‌آوریم آدم‌های خیلی مهمی مثل علامه قزوینی با این صفت توصیف شده‌اند.

حقیقتی است که محدوده‌ی تخصص در علوم انسانی چندان مرزهای مشخصی‌ندارد. مثلن آدمی که در حوزه‌ی دین، پژوهش می‌کند باید کلی اطلاعات در حوزه‌هایی نظیر جامعه‌شناسی و فلسفه و روان‌شناسی داشته باشد تا بتواند یک دین‌پژوه ساده شود و این تقدیر بیشتر حوزه‌ای پژوهشی‌ی علوم انسانی است و از طرفی این اطلاعات "لازم" گاه به طرز عجیبی نالازم به نظر می‌رسند. آدم چشمش را که باز می‌کند می‌بیند کلی اطلاعات دارد که به هیچ کاری نمی‌آیند و البته کلی اطلاعات ندارد که به شدت به آنها نیازمند است. نمی‌دانم حرفم را خوب بیان می‌کنم یا نه اما مطمئنم یک دانش‌پژوه در حوزه‌های علوم انسانی درد من را می فهمد.

آدم گاهی حس می‌کند دچار "ول‌گردی‌ی فرهنگی" شده. ولع به دانستن دست از سر یک دانش‌پژوه بر نمی‌دارد و از سویی شاید تقدیر خیلی از ما تبدیل شدن به یک کلکسیونر است. کلکسیونی از اطلاعاتی که نمی‌توانیم بفهمیم که چه کارمان می‌آیند.

از سویی نمی توان مرزی تعیین کرد، نمی توان گفت که مثلن تا فلان حد در فلسفه جلو می‌رویم و فلان حد در تاریخ ادیان. از سوی دیگر می‌دانی که این همه اطلاعات اگر "نظام‌مند" نشوند حکم "ول‌گردی‌ی فرهنگی" را دارند. اما مگر نظام یک‌چیزی است مثل سیستم عامل کامپیوتر؟ مگر می‌توان بدون شناخت به یک نظام رسید. مگر نظام فکری مثل سیستم عامل است که لینوکس و ویندوزی داشته باشد. آیا به همان راحتی که می‌توان از ویندوز به لینوکس شیفت کرد می‌توان از فلان ایسم حوزه‌ی علوم انسانی به ایسمی دیگر پرید؟ نه نمی‌توان!

گاه حس می کنم که آدم‌های حوزه‌ی علوم انسانی دچار لعنت خدایانند! بیچاره‌هایی هستند که باید آنقدر ول‌گردی کنند تا در نهایت با شناخت یا بی‌شناخت آویزان شوند به یک نظام فکری و گاه آنقدر دیر که نتوان آب رفته را به جوی بازگرداند. گاهی هم که اساسن نمی‌توان این همه اطلاعاتی که اگر تخصصی نشوند عمومی محسوب می‌شوند را در یک نظام گنجاند و بدبختانه این "گاه" می‌تواند اکثر مواقع باشد. آن‌ وقت آدم می شود اقیانوسی به عمق یک انگشت!

تازه این وصف‌حال آدم هایی است که توانسته‌اند هدف‌مند شوند. بدبختی این‌جاست که اکثر ما ول‌گردهای فرهنگی تنها هدف‌مان ول‌گردی است و این خیلی بد است.

پ.ن: شرمنده به خاطر غیبت طولانی

برچسب‌ها: