آه، دهه‌ی شصت

بازخواندن داستان کوتاه آه، استانبول نوشته‌ی رضا فرخفال

تکرار می شویم




"گفت: "رمان را خوانديد؟" و بي آنكه منتظر پاسخ من بماند از جا برخاست و به طرف ديگر اتاق رفت. صفحه اي را با دقت پاك كرد و آن را روي ان گرامافون گذاشت و لبخندزنان به طرف من بازگشت يك كوارتت سازهاي زهي بود و من به ياد آوردم كه مدت ها بود موسيقي گوش نكرده بودم."



پیرمردی که بوی گران‌قیمتی می‌دهد و ممنوع‌الخروج شده، کتاب‌فروشی که همیشه یک مشت تخمه یا کشمش در بساطش پیدا می‌شود و سال‌های میانی‌ی عمرش پشت دخل دارد چروک می‌خورد و شب‌ها در رخت‌خوابش گوش به رادیو می‌چسباند و آواز خواننده‌ای را که صدایش مهاجرت کرده‌ به رادیوهای عربی با خودش تکرار می‌کند. ناشر پیری که هرگز از خودش سلیقه‌ای نداشته "و شاید به همین دلیل اینقدر خوشباشانه زهرخنده سر می‌دهد در داستان رضا فرخفال، به این دلیل که راحت می‌تواند عادت بکند" زنی که از گل‌های داوودی‌ و تمام کتاب‌هاش دل‌کننده تا به خاطره‌هایش بپیوندد، به استانبول و به پاریس و در نهایت ویراستاری که صبح از خواب پا می‌شود و کتابی‌ نیمه تمام به زیر بغل خودش را می‌رساند به دفتر نشر، تا ظهر شلنگ‌تخته می‌اندازد و سیگار می‌پکد و زهر که شد خودش را می‌رسانذ به کافه هواگیم تا زل بزند به آداب مکرر دو دانشجوی سابقی که ته مانده‌ی دانشجویان سابقی هستند که روزگاری ظهرهای کافه هواگیم را شلوغ می‌کردند، دو تا دانشجو که بعد سال‌ها رفاقت هنوز یک‌دیگر را "دوست عزیز" خطاب می‌کنند. این ها هستند مردمان داستان آه استانبول اثر رضا فرخفال که در آخرین سال‌های ششمین دهه‌ی این قرن ناشری در تهران آن را در کتابی به همین نام به چاپ سپرده است. از سر و روی این کتاب حسرت می‌بارد و اگر باریک شوی در چشمان خاکستری‌ی زن سیاه‌قلمی شده‌ی روی جلد آن حرفی را می بینی، همان حرفی که از زبان فضلی کتاب‌فروش می‌شنویم: توی این خیابان‌ها آدم وحشتش می‌گیرد. همه‌ی آدم‌های داستان فرخفال در این دغدغه با فضلی‌ی کتاب‌فروش هم‌صدا هستند، آن ها یا قصد کرده‌اند که از این وحشت بگریزنند و نتوانسته‌اند یا که توانسته‌اند و در آستانه‌ی فرارند و یا مجبورند که عادت بکنند. این خیابان‌های تیره آدم‌ها را تکراری می‌کند و این آدم‌ها گرفتار شب‌هایی یک‌سان هستند و روزهایی که در انتظار شب‌هایی یک‌سان تاریک می‌شوند.


"گفت: "آن وقت ها، در مغازه را كه مي بستيم ، تازه اول شب بود. حالا يك ساعت ديگر توي اين خيابان ها آدم وحشتش مي گيرد."

گفتم: "آدم گنده اي مثل تو بايد وحشتش بگيرد؟"

گفت: "يعني تو را وحشت نمي گيرد." من كه دست خودم نيست توي خانه هم كه هستم مثل مرغ سر كنده ام. سر شب بايد يك جايي رفت. هيچ جا هم كه آدم نرود بايد يك جاهايي باشد و آدم بداند كه باز است. آن وقت توي خانه هم كه باشي دلت آرام و قرار مي گيرد. من كه اين طوري هستم."

گفتم: " من اين روزها آن قدر كار دارم كه شب دلم مي خواهد يكراست بروم خانه و تخت بگيرم بخوابم."

گفتك "نه من نمي دانم. از سر شب مي نشينم پاي اين راديوها و اخبار گوش مي كنم. بعد هم با ايستگاههاي عربي ور مي روم."

گفتم: "فضلي جان، اين كارها فايده اي ندارد توي جايت دراز بكش، چشم هايت را ببند و با خودت فكر كن كه چه جاهايي الان توي اين دنيا باز است...."

كشمش ها را تند و با صدا مي جويد. گفت: "اين چيز ها را از سن و سال من گذشته، مرد! از سن و سال تو هم گذشته...."


عادت می‌کنیم


ای بعیدالعهد... و در نهایت ویراستار ماجرای ما به جایی می‌رسد که حتی تکیه کلام‌های "پیرمرد" ناشر را که برای انتخاب چشم به دهان دیگرانی دارد که نقش سلیقه را برای او ایفا می‌کنند تکرار می‌کند. و در نهایت ویراستار ما به یاد می‌آورد که: "به ياد آوردم كه زماني در جايي خوانده بودم نادان كسي كه بخواهد رؤياهاي يك دوره عمر را به دوره ديگر ببرد و با خود گفتم كه پس نادان تر كسي است كه بخواهد رؤياهاي زمانه اي را به زمانه ديگر ببرد. احساس كردم كه روح خبيث پيرمرد، در من حلول كرده است. به راه افتادم و همچنان كه نفس تنگ شده ام را از سينه بيرون مي دادم بي اختيار بر زبانم آمد كه آه، اي بعيدالعهد.....اينها ديگر خود كلمات كهنه و متروك پيرمرد بود." و در نهایت او تصمیم می‌گیرد که عادت بکند. به تکرار شدن تن بدهد و با خاطره‌ی استانبولی که آلن روب‌گریه در فیلمش ساخته بود رویابین نشود. داستان فرخفال یک تصویر عینی است از دغدغه‌های مردمانی از مردمان ایرانی که در دهه‌ی شصت فشارهای خردکننده‌ی اجباری که قصد کرده بود آدم‌هایی یک‌سان بسازد را بر دوشش حس می‌کرد و باید تصمیم خودش را می‌گرفت. آه استانبول داستان همین پروسه است. پروسه‌ی تصمیم‌گیری.


داستان آه، استابول را اینجا بخوانید


در جست‌وجوی دهه‌ی شصت


دیدن فیلم پرس‌پولیس به من یادآوری کرد که دیگر آن‌قدر سال از دهه‌ی شصت گذشته که بشود از بیرون و بدون تعصب به آن نگریست. و من حس کردم که خیلی لازم است که ما آن‌چه در سال‌های اولیه‌ی انقلاب کردن مردمان ایرانی رخ داد را دوباره مرور کنیم. دلیلش واضح است: زیرا که ما هنوز درگیر با همان گفتمانی هستیم که سال‌های سال ما را یا از وطن فراری داد یا که به خود عادت داد. داستان‌ها‌یی که به زنده‌گی‌ی جاری در عصر خود می‌پردازند با گذشت سال‌ها تبدیل می‌شوند به اسنادی برای شناخت آن عصر و زنده‌گی‌ی مردمان آن عصر. من دارم به این فکر می‌کنم که خوب است اگر که برای شناخت دهه‌ی شصت به داستان‌های دهه‌ی شصت رجوع کنیم. آن‌ها را بازخوانی کنیم و به حال و هوای مردمان آن عصر دل بدهیم. این موضوع به خصوص برای مایی که فرزندان دهه‌ی شصت هستیم جذاب هم هست. خیلی کنج‌کاوی برانگیز است این‌که بدانیم در همان روزهایی که ما داشتیم توی کوچه خاک بازی می‌کردیم بزرگ‌ترهای ما به چی فکر می کردند.


این‌جور بازخوانی‌ها را احتمالن ادامه می‌دهم.
یکی از انگیزه‌سازهای نوشتن این مطلب، این پست صنم دولتشاهی بود.

برچسب‌ها:

عاشقانه‌های یک سیگار.3

از دهان تا گلو
از گلو تا ریه‌هایت؛
نفس‌های تو را تلخ شدم
چرا که رهایم می‌کنی

برچسب‌ها:

انقلاب بازی!

بعد از حدودن دو ماه سبک و سنگین کردن به این نتیجه رسیدم که باید انقلاب کنم! پس قالب وبلاگم را منقلب کردم. قصد این است که انقلاب محدود به روبنا نباشد و کلن از زیربنا بزنیم همه‌چیز را خراب کنیم. "و من ‌الله توفیق" در هر صورت محتاجیم به دعا!

دوم این‌که دوستم صادق اهری من را به یک بازی‌ی وبلاگی دعوت کرده است. مبتکر این بازی قصد کرده‌اند که هر کسی یک جمله‌ بسازد متشکل از شیش کلمه و آن را منتشر کند. "من جمله‌ی اهری و جمله‌ی شهربانو را پسندیدم چون که جمله‌های به دردخوری هستند." از آن‌جا که من هر چی فکر کردم جمله‌ی شیش کلمه‌ای یادم نیامد "آخه لامصب شیش کلمه خیلی زیاده" قصد کردم که یک کلمه بسازم که متشکل باشد از شیش جمله و آن کلمه همانا این است:


لابد منتظرید که کلمه را بخوانید. زیاد منتظر نمانید کلمه‌ی مورد نظر را باید سفیدخوانی کرد!


مبتکر در بند نهایی‌ی پروتکل این بازی شرط نموده‌اند که یک چند نفری را باید به بازی دعوت کرد. ولی از آن‌جا که من تمایل ندارم لذت جملهکلمه‌سازی "یادش به خیر کلاس دوم دبستان" را با کسی تقسیم کنم پنج بار دیگر خودم را دعوت می‌کنم به بازی بلکه حرکتی کرده باشم در جهت کنترل این بازي های لگام‌گسیخته‌ی وبلاگی. واقعن این وبلاگ‌نویس‌ها این همه بازی می‌کنند کی درس می‌خوانند؟







برچسب‌ها:

در خدمت و خیانت گوگل‌ریدر

1. ما برای چی وبلاگ می‌نویسیم؟ یک زمانی مطلبی نوشتم به این نام: برای خودم که نمی‌نویسم. من اگر می‌خواستم برای دل خودم بنویسم راه‌های کم هزینه‌تری هم از وبلاگ نویسی "آن هم با اسم واقعی" وجود داشت. وبلاگ نویسی و اصولن تمام رفتارهای اینترنتی‌ای که تحت عنوان وب2 قابل دسته بندی هستند راهی است برای برقراری‌ی ارتباط بین آدم‌ها و البته من حس می‌کنم این ارتباط بین آدم‌های وبلاگ‌نویس روزبه‌روز دارد به طرز ناخوشایندی تغییر ماهیت می‌دهد.

2. از همان روزهای اولی که خوراک‌خوان‌هایی مثل گوگل‌ریدر فراگیر شدند من شیفته‌ی آن‌ها شدم. این‌که بتوانی مطالب تمام سایت‌هایی را که به آن‌ها علاقه‌مندی در یک صفحه بخوانی و احتیاجی به کلیک‌های مکرر نداشته باشی و البته از شر صفحه‌ی سفیدی که با فونتی احمقانه روی آن نوشته "مشترک گرامی دسترسی به این سایت امکان‌پذیر نمی‌باشد" خلاص شوی هیجان انگیز بود و هنوز هم هیجان برانگیز است اما...

3. بعضی از دوستان خوشمزه یک اصطلاحی را وضع کرده‌اند که خیلی تلخ است: "خواندن به شیوه‌ی وب2". یکی از دوستان هم جایی نوشته بود که وقتی داخل گوگل ریدرم می‌شوم به گرگی می‌مانم که داخل یک گله گوسفند شده. قدرت انتخابم را از دست می‌دهم. تجربه‌ی خود من هم این را می‌گوید: این همه مطلب، که از طریق فید وبلاگ‌ها وارد گوگل‌ریدرم می‌شوند و اگر کمی دیر بجنبم سر به بالای هزار می گذارند من را گیج می‌کنند. حتی اگر بخواهم هم نمی‌توانم همه‌شان را با دقت بخوانم. انگار کن که مسابقه‌ای بین من و گوگل ریدر در جریان است! و در نهایت هم گاهی روی یک دکمه کلیک می‌کنم و همه‌ی نوشته‌ها را حذف می کنم: تو خیال کن که من همه‌شان را خوانده‌ام! اما این که نشد حرف. می‌شود فقط آن وبلاگ‌هایی را که دوست داری وارد فیدخوانت کنی... شاید فرض کنیم که پاسخ این مشکل جمله‌ای در این مایه‌هاست. اما خوب... من پیش از گوگل‌ریدر هم یک دایره‌ی محدود از وبلاگ‌ها را می خواندم و آن‌ها هم احتمالن وبلاگ من را می خواندند. احساس نیاز به اطلاع از دایره‌ی گسترده‌تری از مطالب من را به گوگل‌ریدر کشاند و البته حالا حس می‌کنم استفاده از گوگل‌ریدر برای گسترده کردن این دایره لااقل برای من یک تجربه‌ی شکست خورده است.

4. اما مشکل فقط این نیست. اگر وبلاگ‌ها را صفحه ی شخصی‌ی افراد فرض کنیم، خوراک‌خوان‌هایی مثل گوگل‌ریدر وظیفه دارند که محتوای خانه‌ی افراد را میهمان خانه‌ی ما کنند و خوب این مدل میزبانی "یعنی این‌که من در یک صفحه میزبان محتوای وبلاگ‌های متفاوت باشم" باعث می شود که ارتباط من با نویسنده‌ی مطلب تغییر کند. گوگل‌ریدر یک جور خلع است. یک صفحه‌ی سفید که هیچ نشانی‌ از صفحه‌ی نویسنده‌ی وبلاگ ندارد. حقیقتن من اگر بخواهم برای گوگل ریدر تولید محتوا کنم چه نیازی به این هست که این همه نگران صفحه‌ی وبلاگم باشم؟ و اساسن در شرایط فراگیر شدن گوگل‌ریدر چیزی به نام طراحی‌ی صفحه‌ی وبلاگ معنایی دارد؟ و از این مهم‌تر چیزی به نام معرفی‌ی مطالبی که به آن‌علاقه‌مندیم معنا دارد?


5. صادق جم نوشته‌ای ترجمه کرده از کسی که نام وبلاگ را ابداع کرد. حتمن بخوانیدش. تذکر خوبی است برای این‌که بفهمیم وبلاگ‌نویسی ما چه چیزی کم دارد. گوگل ریدرما را از هم دور کرده. من صرفن برای خوانده شدن مطلب نمی‌نویسم. مطلب می‌نویسم تا علاوه بر خوانده شدن واکنش کسانی که مطلبم را خوانده‌اند هم ببینم. به اشتراک گذاشتن مطالب خوانده‌شده توسط گوگل‌ریدر "که البته این هم توسط خیلی‌ها جدی گرفته نمی‌شود" راه مناسبی برای واکنش نشان دادن نیست. عده‌ای از مطلب من خوششان می‌آید و با کلیک روی یک دکمه مطلبم را به اشتراک می‌گذارند. اما خوب این عده چرا از مطلب من خوششان آمده؟ این را معمولن فقط می‌توان حدس زد. "درباره‌ی آن‌ها که خوششان نیامده که حدس هم نمی‌شود زد!" دلیشز امکان خوبی دارد: می‌توان در چند کلمه علت به اشتراک گذاشتن مطالب را توضیح بدهیم خیلی خوب بود اگر گوگل‌ریدر هم این امکان را می‌داشت. بدی دیگر ماجرا این است که راحت بودن به اشتراک گذاشتن مطلب در گوگل‌ریدر برای بعضی از ما به یک آفت بدیل شده. وقت تعداد افسانه‌ای‌ی مطالب به اشتراک گذاشته شده توسط بعضی از دوستان را می‌بینم افسوس می‌خورم به کج‌سلیقه گی‌ی خودم. یکی از دوستان من روزانه بیشتر از 100 مطلب را به اشتراک می‌گذارد. خوب که چی؟ شما این مطالب را چرا به اشتراک گذاشته‌ای؟ من وقت نمی‌کنم این همه مطلب که شما به اشتراک گذاشته ای بخوانم! این دایره‌ی وسیع علایق شما واقعن تحیر برانگیز است!

6. این مقدمه‌ی طولانی را نوشتم برای این‌که بگویم من از این به بعد مطالب مورد علاقه‌ام را توی صفحه‌ی وبلاگم "معرفی می‌کنم. اسم این بخش را هم می‌گذارم: "خوش‌مزه هستند" در ضمن این بخش از وبلاگم را تقدیم می‌کنم به آشپزباشی که معجون‌های افلاطونی‌اش را گوگلیزه کرده!

خوش‌مزه‌هستند

اول این مطلب دوستم ابوذر آذران را معرفی می‌کنم: من امروز بازداشت شدم. البته قصه‌ی دوستم قصه‌ای است که حالا دیگر تکراری شده اما نکته‌ای دارد که خیلی مهم است: اگر که نیروی انتظامی به هر دلیلی دستگیرتان کرد. اگر که گزارش علت دستگیری را گذاشت جلوتان تا امضاش کنید به هیچ‌وجه نخوانده آن گزارش را امضا نکید. ما در مملکت دروغ‌گویان زنده‌گی می‌کنیم، این مطلب مستور هم چیزی تو همین مایه‌هاست "محسن جان لوگوی جدید هم مبارک باشه، اون قبلیه خیلی سنگین‌وزن بود!". آسمان نیروی انتظامی در همه‌جای سرای من به یک رنگ است.

دوم این‌ که دیشب فیلم خانم مرجان ساتراپی "که شش‌ماهی بود در کشو خاک می‌خورد" را دیدم، می‌خواستم مطلبی دربارش بنویسم که اسم احتمالیش این بود: دخترکی که می خواست بروس‌لی باشد. اما پیمان، نویسنده‌ی وبلاگ چشم‌هایی که فکر می‌کنند در این مطلب تقریبن اکثر ایده‌هایی که من برای نوشتن داشتم را استفاده کرده. ترجیح‌ دادم بهش لینک بدم و خلاص! رادیو زمانه هم مصاحبه‌ی گاردین با ساتراپی را چاپ کرده که احتمالن خواندید! این هم یک مطلب دیگر در همین باره.


سوم پی‌نوشت مسیح علي‌نژاد در مطلب ترجیح می‌دهم دلفین باشم "که احتمالن همه‌ی شما خوانده‌ایدش؛ آخه اینم شد معرفی!" عجیب به دلم نشست.

چهارم با این سایت همین چند دقیقه پیش"از طریق بلاگ‌نوشت" آشنا شدم، می گن برای به اشتراک گذاشتن عکس پول می‌ده. ای‌ول!
پنجم ما با این تی‌آی‌ هم‌راه می‌شویم. یعنی وحدت می‌کنیم! "جناب میرزا شما چیزی گفتی؟"خبرهای تکمیلی از حوزه‌ی تی‌آی


ششم یک مطلب در مورد فرامرز آصف که من عاشق جفتک‌زدناشم! مطلب تازه نیست ولی لینک دادم که بگم مطالب خوب تاریخ مصرف ندارند.


هفتم از همایون خیری دربار‌ه‌ی گوگوش. یک جمله‌ی زیبا از این مطلب: خيلي طبيعي‌ست که تمام آن گذشته را نمي‌توانيم ناديده بگيريم، چون واقعأ ما آدم‌های معمولي بر خلاف اهل حکومت که همگي بعد از 22 بهمن 57 به دنيا آمده‌اند قبل از انقلاب هم وجود داشتيم.


هشتم یک ناشرآلمانی‌ها می‌خواهد ویکی‌پدیا را به صورت کتاب‌کاغذی منتشر کنند. این ناشر اصولن نمی‌فهمد که ویکی‌پدیا یعنی چی!

برچسب‌ها:

عاشقانه‌های یک سیگار.2

لبم

در انتظار لب‌هایت سوخت

تمام بوسه‌هایت سروته بودند

برچسب‌ها:

کتاب کاغذی

اصلن بگذار تند بروم: در آینده‌ای نزدیک کتاب کاغذی یکی از خاطرات نوستالژیک ما خواهد شد. این که آیا جانشین آن کتاب الکترونیک است یا چیزی دیگر را نمی‌دانم، اما می‌دانم که با وجود فن‌آوری‌های جدید، دیگر کتاب کاغذی صرفه‌ی عقلانی و اقتصادی ندارد و به زودی جای خود را به رقیبی تازه نفس خواهد داد. راستش را بخواهید عمر کتاب‌کاغذی دیگر زیادی طولانی شده. کتاب کاغذی یکی از معدود محصولات بشر است که چندین قرن است شکل خود را حفظ کرده است و هر آمدن را رفتنی به انتظار نشسته است. روزی کاغذ جانشین لوح گلی شد و روزی لوح الکترونیکی جانشین کاغذ خواهد شد و کتاب، بدون کاغذ هم‌چنان کتاب خواهد بود. این یک پیش‌بینی است و انتظار ندارم که با آن مخالفت کنید! آدم که با پیش‌بینی مخالفت نمی‌کند که، به آن می خندد! شما هم آزادید که به من بخندید.

برچسب‌ها:

آقا نیما یوشی.1

خب، شعر نیما سالیان دراز غیر مستقیم و پوشیده و رمزآمیز بود؛ به حکم اوضاع و احوالی که از 1300 تا 1320 در جریان بود چم دستش این جور شعر شده بود... اما رسید روزگاری که جریانات زمان صراحت بیشتری را می‌طلبید. دیگر موجبات پوشیده گفتن در میان نبود. نیما از این خلاف عادت به شدت ناراحت بود ولی باز سالی گذشت و باز احوالی نظیر ایام قدیم و محدودیت‌های پیش از سیصد و بیست پیش آمد. روزی از زبان او شنیدم که می‌گفت، و با خوشحالی‌ی عجیبی، که: "ها، خوب شد، می‌شود باز همان‌طور شعرهای رمزی و سمبولیک بگوییم" و چقدر صداقت بود در این حرف که "می‌شود حالا راحت شعر گفت آن‌طوری که هیچ یک از این آجان‌ها و مفتش‌ها ازش سر در نیاورند!"

مهدی اخوان ثالث

"دفترهای زمانه، به کوشش سیروس طاهباز، تهران، 1347، صفحه‌ی 60"

برچسب‌ها:

عاشقانه‌های یک سیگار.1

از عقابی به اولترا

از اولترا به لایت

چرا که ترکم نمی‌کنی

برچسب‌ها:

گفت‌ -و‌- گو با حسن حسینی درباره‌ی قیصر امین‌پور

وقتی که قیصر مرد من شیروانی‌ی داغ را به روز نمی کردم و هیچ جای دیگری هم نمی‌نوشتم، پس نتوانستم چیزی بنویسم برای او و این موضوع از همان هشتم هشت هشتاد و شش لعنتی تا حالا آزارم داده است. من فکر می‌کنم نوشتن درباره‌ی یک آشنای مرده خیلی به آدم کمک می کند برای دل کندن از او و این یک اعتراف است: بیشتر مطالبی که نوشته‌ام درباره‌ی مرده‌گانی که دوستشان داشته‌ام بیشتر برای تسکین دادن خودم بوده است، برای این‌که در اینده خودم را آزارندهم که او مرد و تو فراموشش کردی، ولی خوب قیصر امین‌پور "که دوستش داشتم" مرد و من چیزی درباره‌ی او ننوشتم. چند روز پیش مطلع شدم دوم اردیبهشت سالگرد تولد اوست و از همان چند روز پیش تصمیم گرفتم چیزی بنویسم برای او و در روز دوم اردیبهشت بگذارمش روی وبلاگ. اما هر کاری کردم نشد که آن‌چیزی را که باید، بنویسم "آره دوست من. خاک سرد است". به همین خاطر خودم را جریمه کردم! جریمه هم این بود که یک بار از روی یک مصاحبه با مرحوم حسن حسینی "که نمی دانم چرا حس می‌کنم از دستم عصبانی است!" درباره‌ی مرحوم قیصر امین‌پور که در شماره‌ی سی‌ام مجله‌ی شعر "اسفند 81" چاپ شده بنویسم. راستش مصاحبه کننده سوال های خوبی نپرسیده اما اصولن حسینی هم به سوال‌های او جواب نداده! و حرف خودش را زده. ولی تصمیم گرفتم واو به واو همه‌اش را نقل کنم. توی سایت سوره‌ی مهر این شماره‌ی مجله‌ی شعر "که تمام مطالبش درباره‌ی قیصر است" وجود نداشت پس تصمیم گرفتم مطلب را به اشتراک بگذارم.

هر چند که این مطلب را من تایپ کرده‌ام ولی کلیه‌ی حقوق آن به مجله‌ی شعر حوزه‌ی هنری اختصاص دارد و‌ آن‌ها در صورت تمایل می‌توانند این مصاحبه را روی سایتشان قرار دهند.

مطلب را از این‌جا دریافت کنید.

برچسب‌ها:

بیایید آثارمان را به اشتراک بگذاریم!

اول:خوشحالم که با حرکت پارتیزانی‌ی پونه خانم بربرانی فضا دارد آماده می‌شود تا من ایده‌ای را که یک مدتی ذهنم را مشغول کرده بود ارائه بدهم. چند وقتی هست که به دنبال ایده‌های جدید برای ارائه‌ی آثار نوشتاری به خواننده می‌گردم. دغدغه‌ام هم فقط سانسور نیست. سیستم توزیع کتاب در ایران، گرانی‌ی گاهی غیر قابل توجیه کتاب و به نظر من از همه مهم‌تر آسیب‌های زیست‌محیطی‌ی کاغذ در من این حس را ایجاد کرده که باید به فکر جایگزینی برای کتاب کاغذی باشیم و البته فعلن در دسترس‌ترین و به‌صرفه ترین جانشین کتاب‌الکترونیک است. لزومی نمی‌بینم که درباره‌ی مزایای کتاب الکترونیک توضیح بدهم. مطمئنن شمایی که این مطلب را می‌خوانید با آن آشنا هستید.

دوم: کتاب‌الکترونیک "و اصولن ارائه‌ی اثر بر روی شبکه" مسئله نیست. مسئله چگونه‌گی‌ی توزیع کتاب الکترونیک "و به طور عام، اثر" بر روی شبکه است. سال‌هاست که وسوسه‌ی ارائه‌ی داستان و شعر بر روی شبکه همه‌ی خالقان جوان‌ را تب‌زده کرده اما من به عنوان کسی که از همان سال‌های اولیه‌ی ورود اینترنت به ایران با این دنیا آشنا هستم می‌دانم که این دنیای دنگال مجازی یک‌جورهایی سراب است برای نواثران "این کلمه‌ی نواثران را نمی‌دانم کجا دیده‌ام، قشنگ است." این‌جا آنقدر وسیع است که به سختی خوانده می‌شوید. شاید حتی سخت‌تر از دنیای واقعی. و این حرف من این معنای ضمنی را در خودش پنهان کرده که چه بسیار آثار ناب که در گوشه و کنار اینترنت خاک مجازی می‌خورند و صاحبانشان را دق می‌دهند. راستش را بخواهید من چندان غصه‌ی نویسندگان گردن‌کلفت را نمی خورم. آن‌ها خوانده می‌شوند. مسئله‌ی من جوان‌ترها هستند. هر چند که ایده‌ای که همین‌ حالا می‌خواهم ارائه بدهم هر دو گروه را پوشش می‌دهد.

سوم: نمی‌دانم با دنیای وب2 چقدر آشنایید؟ این‌ نوشته جای توضیح وب‌2 نیست. تنها چیزی که حالا لازم است از فلسفه‌ی وب2 بگویم این است: در این دنیا مرز بین تولید کننده و مخاطب کنار می‌رود. هر مخاطب یک تولیدکننده‌ی بالقوه یا بالفعل است. مبنای این دنیا بر اشتراک داشته‌هایمان با یکدیگر در یک فضای از پیش تعیین شده شکل می‌گیرد. ویکی‌پدیا یکی از این فضاهای از پیش تعیین شده است. سیستم آراس‌اس و امکان اشتراک آراس‌اس‌خوان هایی مثل گوگل‌ریدر یکی دیگر از امکان‌هایی است که بر مبنای وب2 خلق شده‌اند. همین وبلاگ‌نویسی که من و احتمالن شما به آن مشغولیم یک مدل اشتراک‌گذاری است که با سیستم‌های اشتراک‌گذاری‌ی لینک مثل بالاترین و دلیشز تکمیل می‌شود. دیگر عصر رابطه‌ی انفعالی بین مخاطب و تولید کننده به پایان رسیده و ما این را مدیون فلسفه ی وب2 هستیم. این ها را گفتم تا بگویم هر ایده‌ای برای آینده‌ی اینترنت اگر بر مبنای وب2 شکل نگیرد منطقن شکست می‌خورد. ایده‌ی من بر مبنای وب2 پرداخته شده.

چارم: من به یک سایت فکر می‌کنم که دو سرفصل مهم را در دستور کار قرار بدهد:

1. بازاریابی برای کتاب‌های الکترونیکی ناشران آن‌لاین یا نویسندگانی که در نقش ناشر آثار خود امکانی برای معرفی‌ی خود به مخاطب ندارند. "چیزی در مایه‌های حراجی‌های اینترنتی، با این تفاوت که در این بازار قیمت مقطوع است!" در ایده‌ی من این سایت هیچ نقشی در فروش اثر ندارد. این سایت فقط یک واسطه برای معرفی است. "آمازون؟" فروشنده اثر را در این سایت معرفی می‌کند و البته کاربران سایت نیز در این معرفی فروشنده را همراهی خواهند کرد. در واقع این میل‌باکس‌های فروشنده و مخاطب هستند که در نقش فروشنده و خریدار ظاهر می‌شوند. پرداخت وجه هم که دیگر مسئله‌ی خیلی مهمی نیست. همه‌ی ما با پرداخت اینترنتی آشنائیم.

2. ایجاد امکان اشتراک‌گذاری آثار ادبی برای کسانی که عضو سایت می‌شوند و یک صفحه‌ی مخصوص به خود از سایت دریافت می‌کنند. مسئله‌ی اصلی در این قسمت این است که سایت از طریق حق‌العمل فروش کتاب داورانی معتبر را "استخدام" خواهد کرد که با مانیتور آثار ارائه شده در سایت نقش منتقد آثار را ایفا می‌کنند و دیگر کاربران را برای آشنایی با آثار قابل قبول ارائه شده در سایت یاری می‌دهند.

پنجم: به نظرم ایده به اندازه‌ی کافی روشن هست. "اگر ابهام دارد بگویید" باقی می‌ماند این‌که آیا این ایده واقعن ایده‌ی کارآمدی هم هست. باید بحث شود. مهم‌ترین بخش ایده‌پردازی ارائه‌ی ایده نیست، بحث هایی است که برای پرورش ایده درباره‌ی آن شکل می‌گیرد. من امیدوارم کسانی که این ایده را کارآمد یا ناکارآمد می‌دانند در پرورش آن فعالانه شرکت کنند. در ضمن، اگر کسی خواست این ایده را عملی کند می‌تواند روی کمک من هم حساب کند! به اشتراک گذاشتن این ایده به این معنا است که من قصد عملی کردن آن را ندارم "راستش را بخواهید دلایلم شخصی است" و البته از عملی شدن آن توسط هر کسی استقبال می‌کنم. امیدوارم این ایده عملی شود چون علاوه بر منافع مادی‌ای که دارد راه‌کاری هم هست برای ایجاد چشم‌اندازهای تازه. منتظر نقدهای شما هستم. شدیدن!
مرتبط: به دنبال امکانی برای جدال با سانسور کتاب

برچسب‌ها:

جنسی نویسی چه سودهایی می‌تواند داشته باشد

الف: خیلی وقت است که سعی می‌کنم وقتی به موضوعی می‌پردازم، از یک زاویه به آن موضوع نگاه نکنم. سعی می‌کنم وقت اندیشیدن "و چه لغت مزخرفی است این اندیشیدن!" هم سودهای احتمالی‌ را ببینم و هم ضررها را و البته دیگر برایم بدیهی شده که چیزی به نام خیر مطلق فقط در وادی‌ی یقین می‌تواند وجود داشته باشد و من دیگر به چیزی یقین ندارم.

این‌ها را گفتم تا بگویم "جنسی‌نویسی" می‌تواند پی‌آمدهای ناخوش‌آیندی هم داشته باشد. مثلن این دغدغه‌های خانم شین از نظر من واقع‌گرایانه هستند.

ب: یک روز با شهریار مندنی‌پور در یک کلاس داستان‌نویسی درباره‌ی زنان در داستان‌هایی که مردها نوشته‌اند صحبت می‌کردیم. این صحبت مال خیلی وقت پیش است. مال اوایل دهه‌ی هشتاد. من نمی‌دانم آقای مندنی‌پور در این مورد حالا چه نظری دارند اما آن موقع ایشان معتقد بودند به دلیل شناخت محدود و گاه توهم شناخت مردان درباره‌ی دنیای زنانه، شخصیت زنان در داستان‌های مردان معمولن باورنکردنی می‌شوند. ایشان سفارش می‌کردند که وقت خودمان را با زورآزمایی روی در آوردن شخصیت زن نگذاریم و داستان‌هایی بنویسیم که شخصیت اصلی‌شان مرد باشد.

اما تلخی‌ی ماجرا این‌جا بود که اطلاعات من از زنان آنقدر محدود بود که حتی زنان داستان به عنوان شخصیت‌های فرعی هم باورناپذیر در می‌آمدند! "البته این را بگویم که من آن‌موقع کمتر از 18 سال سن داشتم و عذرم موجه است!"

مشکل این بود که در آن‌روزها زنان ما خود را نمی‌نوشتند. حتی داستان نویسان زنمان به جز معدودی "مثلن شیوا ارسطویی" التفات چندانی به دنیای زنانه نداشتند و این باعث شده بود که ما روایت دسته اولی از آن دنیا نداشته باشیم.

البته می‌شد پرس‌وجو کرد. سوال کرد. اما اولن از کی؟ دومن چه سوالی؟ سومن اصولن یک مشکل فنی وجود داشت. حس‌هایی هست که فقط در تنهایی شکوفا می‌شود. مثلن حس تنهایی! و این حس، وقتی که در هنگام تنهایی روی کاغذ می‌آید بسیار گویا تر است از بیان آن‌ در جمع.

اساسن یکی از علت‌های وبلاگ‌خوان شدن من این بود که حس می‌کردم چاره‌ای پیدا شده برای جبران آن کمبود . و یادم است که چقدر مقاومت‌های احمقانه وجود داشت از سوی وبلاگ‌خوان‌ها در برابر بیان این روایت‌ها. اما حالا دیگر کسی مشکلی ندارد با این‌گونه از وبلاگ‌نویسی. دیگر آن کامنت های وقیح گورشان را گم کرده‌اند و ما یک گام به جلو برداشته‌ایم. در آن روزها برای یکی مثل من فهمیدن این‌که مثلن یک زن در تنهایی‌اش درباره‌ی بچه‌ای که توی شکم دارد چه رویاهایی می‌بافد یک آرزو بود. بله یک آرزو. چون یکی از شخصیت‌هایم احتیاج داشت که این رویاها را در تنهایی‌اش ببافد و من در گل گیر کرده بودم. حالا اما می‌شود در وبلاگ‌‌ها خیلی چیزها را خواند. حتی احساسات یک زن در هنگام هم‌آغوشی. و این روایت‌ها مواد خام ادبی هستند.

پ: هیچ می‌دانید یعقوب یادعلی چرا به این حال و روز کافکایی دچار شده؟ به این دلیل که ارتباط جنسی بخشی از زندگی است و نویسنده راوی‌ی زنده‌گی. اما برای ما سخت است پذیرش این‌که می‌شود "همه‌ی زندگی" را نوشت. صرف این‌که در وبلاگستان "که برآیند تفکر بعضی از انسان‌هایی است که در ایران زنده‌گی می‌کنند" می‌شود تا حدودی به واقعیتی پرداخت که جامعه‌ی دوروی ایرانی سعی دارد آن را در پستو پنهان کند یک امید است. امید به این‌که روزی نویسندگان ما به خاطر نوشتن از همه‌ی زندگی محاکمه نشوند. امید به این‌که روزی کتاب های میلان کوندرا بدون سانسور چاپ شوند. امید به این‌که روزی خانم شین دغدغه‌ی نوجوانانی را نداشته‌ باشد که در این سرزمین هرز هر "ف" را فرح‌زاد می‌دانند.

ت: فکر می‌کنم واضح است که در این نوشته من از زاویه دید کسی که سعی می‌کند داستان بنویسد به مسئله پرداختم. یک جور دیگر هم می‌توانستم به مسئله بپردازم، اگر "آن‌جوری" می‌نوشتم اسم مطلب می‌شد: تمام "ف"ها به فرح‌زاد ختم نمی‌شود!

برچسب‌ها:

وبلاگستان خلیج‌فارس

نکته: این تیتر بیشتر به بخش سوم نوشته مربوط است. اگر که حوصله ندارید همه‌ی نوشته را بخوانید ابتدا بخش سوم را بخوانید.

الف: آن خلیج می‌تواند خلیج عربی بشود

واضح و مبرهن است که تا بوده و بوده آن‌جا خلیج فارس بوده است اما واضح و مبرهن است که هیچ ضمانتی وجود ندارد که آینده‌گان نیز این‌گونه بنامندش. اسامی گاهی عوض می‌شوند. همان گونه که افراد اختیار دارند اسم‌ خودشان را عوض کنند یا جمهوری‌ی اسلامی اختیار دارد توپ‌خانه را امام خمینی بنامد، اعراب هم این اختیار را دارند که خلیج فارس را خلیج عربی بنامند. اما آن‌کسی که نامش را عوض می‌کند معمولن نمی‌تواند آن نام را به پدر و مادرش بقبولاند، اما جمهوری‌ی اسلامی نتوانست توپ‌خانه را بکند امام خمینی، اما اعراب "باید" که نتوانند به جهانیان بقبولانند که آن خلیج "خلیج عربی" است. زیرا که ما هم این اختیار را داریم که آن‌جا را خلیج فارس بنامیم و این امتیاز را داریم که "تا بوده و بوده آن‌جا خلیج فارس بوده" زیرا که ما هم سهمی از این دنیا داریم و اگر که به اندازه‌ی سهم‌مان "جربزه" هم داشته باشیم باید به جهانیان بقبولانیم که هیچ دلیلی ندارد که آن نام که بخشی از سهم ماست از این دنیا "عوض" شود. زیرا که نام‌ها هویت سازند و نام خلیج فارس جزوی از هویت ماست. باید به جهان بقبولانیم که هیچ دلیلی ندارد که با تغییر نام خلیج فارس هویت ما دچار تعرض شود. اما اگر که ما بنشینیم همسایه‌گانی که به دنبال هویت‌سازی برای خود هستند تصور می کنند آن‌ها نه تنها اختیار دارند که توان تغییر نام خلیج فارس را هم دارند "آن‌ها حالا همین فکر را در سر ندارند؟"

ب: امضا نمی‌کنم

باید یاد بگیریم که در برابرهر عملی عکس‌العمل متناسب نشان دهیم. وقتی که همسایه‌گان ما برای به کرسی نشاندن میل خود آرام‌آرام اما مداوم عمل می‌کنند عکس‌العمل‌های مقطعی، احساسی و حتی شدید ما به هیچ‌وجه نمی‌تواند پاسخی برای عمل آن‌ها باشد. من هیچ پتیشنی را امضا نمی‌کنم چون ما با هیاهو کردن فقط می‌توانیم دیگران را بترسانیم نمي توانیم کسی را "قانع" کنیم. شاید که با هیاهو بتوانیم دیگران را "مجبور" کنیم به خواست ما تن دهند اما باعث می‌شویم کسانی که در ماجرا بی‌طرف هستند به طرف دیگر ماجرا تمایل پیدا کنند. احتیاجی به هیاهو نیست ما نیازمندیم که جهان قانع شود که اگر نام آن‌جا عوض شود هویت ملی‌ ما مخدوش می‌شود.

پ: چاره چیست؟

این نام امانتی است در دستان ما و ما تا آن‌جا که می‌شود باید پاس‌دار این نام باشیم. من معتقدم یکی از راه‌های ممکن برای پاس‌داری از نام خلیج فارس ایجاد داورانی بی‌طرف برای قضاوت درباره‌ی تحرکات اعراب و هم‌چنین اعمال شرکت‌هایی هم‌چون گوگل است.
ما باید به دنبال راهی باشیم برای تحریک افکار مردمان جهان. باید آن‌ها را قانع کنیم که برای ایرانی‌ها مهم است که نام این خلیج، خلیج فارس باشد. باید منطقی و استدلالی صحبت کنیم. باید در عین حفظ احترام اعراب، به عنوان همسایه‌گانی که به دنبال کسب هویت هستند "مردمان" را قانع کنیم که هویت‌مند شدن امیر نشین‌های خلیج فارس نباید به قیمت خدشه‌دار شدن هویت ما به دست بیاید. ما برای "اقناع" دیگران باید پیوسته عمل کنیم. باید مدام با آن‌ها حرف بزنیم. و بالطبع اینترنت یکی از معدود امکانات ماست برای برقراری‌ی این‌گونه ارتباطی. من دارم یک سایت تراز اول را تخیل می کنم که ترجیحن دومین آن پرژن گلف نام دارد و این سایت پر است از وبلاگ‌های رایگانی که ما "یعنی‌ اهالی‌ی وبلاگستان فارسی" در آن‌ها به هر زبانی که بر آن تسلط داریم "خصوصن انگلیسی و عربی" پست‌های منطقی، استدلالی و محترمانه می‌نویسیم درباره‌ی اهمیت نام خلیج فارس برای ما. من دارم فکر می‌کنم به این که ما اخلاقن وظیفه داریم این امکان را هدر ندهیم از آن استفاده کنیم و خیلی هماهنگ "مثلن با استفاده از شیوه‌ی بمب گوگلی" این وبلاگ‌ها را در سطح وسیع معرفی کنیم تا به گوش کاربران اینترنت برسانیم که نام خلیج فارس برای ما مهم است و این درست نیست که موسسه‌ای جغرافیایی به علتی نامعلوم خودسرانه این نام را تغییر دهد. برای اقناع گوگلٰ برای اقناع نشنال جئوگرافی بهتر است که آنها با داورانی بی‌طرف روبرو شوند تا با مایی که خود یک طرف ماجرائیم. ما وظیفه داریم که کاربران اینترنت را پست‌های وبلاگ‌هامان "وبلاگ‌هایی که در دومین پرسین گلف خواهیم ساخت" و با بحث در فروم‌های مختلف تبدیل کنیم به افکار عمومی. ما در برابر گذشته‌گانی که قرن‌ها از نام خلیج فارس و خود خلیج فارس حراست کردند وظیفه داریم. ما در برابر خودمان وظیفه‌ داریم. ما وظیفه داریم که نگذاریم غرور ملی‌مان خدشه دار شود. بیایید این ایده را پرورش دهیم. بیایید دست روی دست نگذاریم.

برچسب‌ها:

گنجیشک لالا

اول یک سوال: هر شب ساعت نه دیگه شب‌به‌خیر کوچولو پخش نمی‌شه؟ مطمئن باشم؟

الف: سنجاب لالا

برق! تو به چه حقی در آن شب‌هایی که من با کلی ذوق می‌خوابیدم توی تختم تا گنجیشک لالا گوش بدم می‌رفتی؟! چرا آن بغضی را که هر شب صدای خانم قصه‌گو به چشم‌هام می‌فرستاد تا من حتی یک شب خواب‌های خوب نبینم! ترکاندی؟ خجالت نکشیدی برق؟

ب:قورباغه ساکت؟ خوابیده بیشه؟

هی با توام تلویزیون! چرا هیچ وقت نگذاشتی که من بعد از این‌که اون دختره گفت: شب
بر همه خوش تا صبح فردا خوابم ببرد؟ چرا تا چشم های من سنگین شد تو نتوانستی دوریم را تحمل کنی و با جیغ های لوس شبان‌گاهیت من را برگرداندی توی هال تا بابام دوباره بزند زیر خنده و بگوید باز که برگشتی! هنوز هم از تو متنفرم تلویزیون! چرا هیچ وقت نگذاشتی که گل زود بخوابد مثل همیشه!!!

پ: جنگلا لالا؛ برکه لالالا!

از همان بچه‌گی تا به حالا دارم به تو فحش می‌دهم ترانه‌سرای گرامی! از تو یکی حلالیت می‌طلبم ولی راستش را بگو تو فرض کرده بودی چون که بچه‌ایم خر هم هستیم؟ نمی‌شد به خودت فشار بیاوری تا یک چیز روان‌تری بگویی تا اون دختره مجبور نشود برای آوردن کلام تو در ریتم، کلمه‌ی جنگل را آنقدر بکشد؟ خودت بگو: این برکه لالالا خنده‌دار نیست؟ قبول کن که اون مصرع محشر گنجیشک لالا و اون قورباغه ساکت خوابیده بیشه هیچ ربطی به این ارتکابت در بند آخر نداشت ترانه‌سرا!

لالالایی...لالالایی

دیشب توی جریان سیالی که پیش از خواب در ذهنم وول می خورد صدای "اون دختره" رهام نمی‌کرد. خیلی وقت بود که به یاد گنجیشک لالا نیفتاده بودم. امروز "گنجیشک لالا" رو گوگل کردم و تونستم پیداش کنم. صدای ناز "اون دختره" هنوز هم بغض رو میاره توی چشم‌های من. لینک گنجیشک لالا رو می‌گذارم اینجا تا که شما هم به یاد بچه‌گی‌هاتون بغض کنید. شب به‌خیر کوچولو!

برچسب‌ها:

به دنبال امکانی برای جدال با سانسور کتاب

"نکته: این مطلب رو در سیستمی می نویسم که هیچ نرم افزار فارسی سازی روی اون نصب نیست. در این مطلب قاعده ی نیم فاصله گذاری رعایت نشده."

جدال با سانسور؛ به دنبال راه جایگزین بگردیم

در این روزهایی که کتاب هایی در اداره ی کتاب وزارت ارشاد خاک می خورند و البته بیرون آمدن کتابی از آن اداره بدون گذشتن از زیر تیغ مردمان شریف سانسور پیشه ممکن نیست، من دارم به این می اندیشم که اساسن شیوه ی معمول نشر کتاب در ایران "و جهان" از منظرهای مختلف تا چه میزان به صرفه است؟ این صرفه می تواند اقتصادی، زیست محیطی، توزیعی و ...باشد.

همین طور دارم به این می اندیشم که آیا برای ارائه ی محتوایی که در اداره ی کتاب وزارت ارشاد خاک می خورد به بازار آیا راهی به جز نامه نوشتن به جناب وزیر وجود ندارد؟

صنعت نشری نوین

به نظر می رسد که وجود "کتاب الکترونیکی" و امکان دانلود آن از طریق شبکه تا کنون تاثیر قابل توجهی بر صنعت نشر نگذاشته. البته این موضوع اصلن عجیب نیست.

نگاه قالب در دنیای وب ترجیح می دهد که کتاب الکترونیک یک امکان رایگان برای دانلود کتاب هایی باشد که مشمول قانون کپی رایت نمی شوند. پروژه ی گوتنبرگ که با هدف ارائه ی صدها هزار کتاب رایگان سال هاست سردمدار ارائه ی کتاب های الکترونیک است اصولن یک ناشر نیست. یک بازنشر دهنده ی کتاب است.

نشر آن لاین "یعنی ارائه ی یک اثر که جای دیگری منتشر نشده بر روی شبکه" در وب فارسی محدود است به کتاب های جریان آلترناتیو ادبیات. من به عنوان کسی که آثار این جریان را "در وب و خارج از وب" دنبال می کنم می توانم بر موفق بودن تجربه ی ارائه ی آن لاین این گونه کتاب ها صحه بگذارم. اصولن وقتی که یک کتاب به صورت افست چاپ می شود دغدغه ی اساسی ی ناشر آن "که معمولن خود نویسنده است" توزیع کتاب است. وب علاوه بر این که هزینه های چاپ را از روی دوش ناشر/ نویسنده برداشته، زمینه ای شده برای توزیع گسترده تر کتاب. اما بحث من چیزی فراتر از این گونه کتاب های رایگان است. صحبتی که می خواهم بکنم درباره ی چشم انداز صنعت نشری است که یکی از خصوصیات آن بازدهی ی مالی است.

من یکی از چشم اندازهای پیش روی صنعت نشر کتاب را فراگیر شدن "نشر آن لاین" می بینم. ناشرین آن لاین همین حالا هم در دنیای انگلیسی زبان خصوصن در زمینه ی کتاب های آی تی و کامپیوتر فعالند و کتاب های الکترونیکی که آنها ارائه می دهند حتی با وجود قیمت گاهن گزافشان به علت این که جنسی دسته اول و مورد نیاز هستند مورد توجه و استقبال قرار می گیرند.

جدال با سانسور؛ ارائه ی کتاب از طریق وب؟

درباره ی مزایا و محدودیت های نشر الکترونیک صحبت های خیلی زیادی هست که اگر این بحث پا بگیرد می توان بررسی شان کرد اما یکی از مزایای انکار ناپذیر نشر الکترونیک که در این نوشته مورد نظر من است "نظارت گریز بودن نشر الکترونیک" است. وب نشان داده در زمینه ی دور زدن هر نوع فیلترینگی بسیار منعطف است. اصولن هیچ وزارت ارشادی نمی تواند بر "میل باکس" من و شما حاکمیت کند! به نظر می رسد که اگر نشر آن لاین فراگیر شود دیگر چیزی به نام اداره ی کتاب وزارت ارشاد کارآمدی ی کنونی اش را زیر سوال ببیند. همان طور که چیزی به نام نابودی ی درختان برای تولید کتاب قابل کنترل می شود و همان طور که ارتباط خواننده با ناشر و نویسنده از حالت انفعال ی کنونی خارج می شود.

اصلن بیایید یک کم تخیل کنیم، بیایید در این سال نوآوری و شکوفایی به این بیندیشیم که چطور می شود نوآوران و شکوفایان را دور زد! من اگر معلم بودم برای پروش خلاقیت در بیان دانش آموزانم حتمن این بحث را در کلاس مطرح می کردم. "و حتمن بعد از طرح این موضوع تبدیل می شدم به یک معلم اخراجی!"

نکته ی دو: من ایده ی خیلی خوبی دارم درباره ی ایجاد یک مارکت نشر آن لاین. شاید یک روزی یک جایی بتوانم مطرحش کنم.

برچسب‌ها:

براي محمد ميرابي

چارم ارديبهشت پارسال، يكي از دوست‌هام تصادفن مرد! امروز از صبح نگاه پرسش‌گرش گير داده به چشم‌هام. حس كردم براي سبك شدن من... و او... بد نيست شما هم در تماشاي تصوير او با من شريك شويد و شعري را كه در همان روزهاي بد برايش گفتم بخوانيد. و در آخر:

هيچ‌وقت دست از سرم برندار ممّد. بگذار هميشه يادم باشد كه تو هم مي‌خنديدي. با من مي‌خنديدي. با هم مي‌خنديديم.

از پيچ تند جاده به مرگ تو يك وجب

يك استكان لق، لرزان، لب‌به‌لب

يك ترمز شديد و شما سرنگون شديد

با آن‌كه ايمني و علي‌رغم ايربگ

حالا تو زل زدي به خودت، خالي از خودت

اين استكان خالي، پر، از سياه شب

*

حالا دو تا كبوتر مرموز زرد پوش

با بال‌هاي جلد و با چشم‌هاي لوچ

با پچ‌پچي مداوم در گوش فرضي‌ات:

بغ‌بغ‌بغو كه زندگي‌ات پوچ پوچ پوچ

*

حالا تو هم كبوتر جلدي و مي‌پري

پرواز مي‌كني مثلن، مثل اين‌كه كوچ

برچسب‌ها:

براي روز مبادا

دلت را چار تا كن








بگذارش تو جيب پيرهنت

برچسب‌ها:

آدميت ‌شناسي!

"ما دیپلماتی در حد و اندازه آقای آدمیت چه در رژیم گذشته و چه در سال‌های پس از انقلاب نداشتیم."

"ایشان خیلی متكبر بود. اگرچه شاید غرور تا اندازه‌ای مفید باشد ولی وقتی به مرز تكبر نزدیك می‌شود مذموم است. ایشان كمتر كسی را قبول داشت چه در تاریخ و چه در دیپلماسی. خیلی كم جوش و خروش بود. دوستان نزدیكش كه در آخر عمر با او حشر و نشر داشتند حتی به انگشتان دست هم نمی‌رسید. آدمیت گوشت تلخ بود و این برای یك دیپلمات صفت مثبتی نیست. دیپلماسی یك هنر است و شما باید به دوستان خود اضافه كنید، اما آنچه كه یادم است دشمنان ایشان طی این سال‌ها زیاد شده بود."

اگر بگويم كه جمله‌ي اول و پاراگراف دوم را فقط يك‌نفر در توصيف فقط يك نفر! گفته آن هم به فاصله‌ي كمتر از دو سه دقيقه چه حسي پيدا مي‌كنيد؟

اين جملات را آقايي به نام مجيد مهران كه به گفته‌ي روزنامه‌‌ي كارگزاران ديپلماتي "بسيار" باسابقه و نويسنده‌ي كتاب خاطراتش است، در مصاحبه‌اي درباره‌ي فريدون آدميت گفته. "دوست دارم كتاب خاطرات اين آقا رو بخونم"

تصورش را بكنيد كه كسي اين صحبت هاي آقاي مهران را معياري قرار بدهد براي قضاوت درباره‌ي تاريخ ديپلماسي ايران؛ وقتي كه "گنده‌ترين‌" ديپلمات ما متكبري است كه آداب معاشرت نمي‌داند واي به حال بقيه!

*

اما گذشته از اين هنرمندي؛ بعضي مطالب شماره‌ي امروز كارگزاران درباره‌ي مرحوم آدميت نشان مي‌دهد كه آرام آرام نوع رفتار ما با افراد مرده دارد به بلوغ نزديك مي‌شود، اي كاش بتوانيم به جمله‌ي مشهور محمد قائد عمل كنيم. "به مرده‌گان نمره‌ي انضباط بدهيم و بگذاريم كه استراحت كنند".

نكته‌ي دوم:

مي‌خوام اعتراف كنم! تا چند ماه پيش فكر مي‌كردم آقاي ثمين باغچه‌بان، خانم ثمين باغچه‌ بان هستند! "حقيقتن شرمنده!" خوش‌حالم كه بين دوست‌هام كسي ثمين باغچه‌بان را نمي‌شناخت و زمينه برام فراهم نشد تا معلوماتم را رو كنم. اين اعتراف را براي اين نوشتم كه بگويم ثمين باغچه‌بان تنها بود، مثل اكثر آدم‌ها.

برچسب‌ها:

سلام بر تو؛ مارتين لوتر


آقاي دكتر كينگ! اجازه دهيد بگويم كه من هم رويايي دارم
نكته:
روزي روزگاري، ديروز صلح را ترور كردند (+)

برچسب‌ها:

ما چگونه "ما" هستيم. ديالوگ با ماني.ب؛ بخش دوم

1. ماني.ب: اما این چیزی که ابوالفتحی به عنوان یک کل آن را «مسلمانان جهان» می‌نامد به واقعیت بی‌ارتباط است و چیزی جز یک Construct ذهنی بی‌خاصیت نیست. مسلمانان جهان در ده‌ها کشور دارای فرهنگ‌های گوناگون، نگرش به/‌ و برداشت‌های گوناگون از اسلام هستند (حتی بین ایرانی‌ها «مسلمانی» واحدی یافت نمی‌شود). همانطور که نگرش طالبانی و القاعده‌ای به غرب به عنوان یک کل واحد صلیبی وجود خارجی ندارد.

آيا اين چيزي كه من "مسلمانان جهان" مي‌نامم با واقعيت بي‌ارتباط است؟ من با اين حكم ماني نمي‌توانم موافق باشم. هر چند كه با ادامه‌ي حرف ماني موافقم.

الف: اين‌كه وجود آن مطلوب است يا نا مطلوب بحث ديگري است اما "ما"يي به نام مسلمانان جهان واقعيت خارجي دارد زيرا كه "احساس ما بودن" در بين مسلمانان جهان قوي است. مهم‌ترين نهاد شكل‌گرفته بين كشورهاي مسلمان ماهيتي ديني دارد "سازمان كنفرانس كشورهاي اسلامي" و اين نهاد هنوز بين اكثريت مسلمانان مرجعي قابل اعتنا است، يكي از مهم‌ترين تئوري‌ها براي آينده‌ي جهان اسلام هنوز ايده‌ي اتحاد است "هر چند كه رويايي و احمقانه است اما هست" ، گذشته از اين خواهش‌مندم به استدلال روحانيون مسلمان در باب علت حمايت از مردم فلسطين توجه كن. به نظرم براي نفي قرائت ناصحيح از يك مفهوم "و در اين‌جا براي نفي سوء‌استفاده‌ي عده‌اي از اعمال جنايت‌كارانه‌ي بخشي از مسلمانان" ناصحيح‌ترين كار انكار وجود آن مفهوم است. ما حتي اگر بخواهيم برداشت رئاليستي از وجود كل را نفي كنيم، نمي‌توانيم وجود "شباهت‌هاي خانواده‌گي" آن‌گونه كه ويتگنشتاين توضيح مي‌دهد، بين مسلمانان را نفي كنيم. نكته‌ي ديگر: بديهي است كه اجزاي هيچ كليتي رونوشت يك‌ديگر نيستند، مگر در عالم توهم. وجود مسلمانان جهان در ده‌ها کشور دارای فرهنگ‌های گوناگون، نگرش به/‌ و برداشت‌های گوناگون از اسلام نمي‌تواند نافي‌ي تعلقات اين مسلمانان به هم باشد. شما فقط به تفاوت‌ها اشاره كرده‌ايد.

ب: اما آيا اعتقاد به اين كل "بي‌خاصيت" است؟ اگر كه تصور كنيم وجود يا عدم وجود آن هيچ نقشي در بازي‌ي ما ايفا نمي‌كند مي‌توانيم آن را بي‌خاصيت بناميم. اما آيا اين‌گونه است؟ يك سوال: اگر كه اين احساس ما-بوده‌گي در بين مسلمانان نبود آيا "جنگ‌طلبان مي‌توانستند با تاكتيك تحريك به جنگ "ما" بيايند؟ تاكتيك آن‌ها وقتي موفق خواهد بود كه از اين سو واكنشي وسيع دريافت كند تا آنها بتوانند با "سوء‌استفاده از ما- بوده‌گي‌ي مسلمانان" قرائت خود از اين ما را به اثبات برسانند: يعني ثابت كنند كه مسلمانان سر و ته يك كرباسند. حال شما قضاوت كن: آيا با ناديده گرفتن اين ما "به خوب يا بد بودن وجود اين ما هم مي‌شود پرداخت" در دام "جنگ‌طلبان" مي‌افتيم يا با اشاره به وجود آن و لزوم سامان دادن به آن؟ من به بي‌خاصيت بودن اعتقاد به وجود "ما"‌ي "مسلمانان‌جهان" اعتقادي ندارم.

2. من در هنگام نوشتن جملاتي از قبيل "تئو ونگوگ را ترور كرديم و ..." با يك معادله‌ي دو سويه روبه‌رو بودم: در يك‌سو كساني هستند كه با دوگانه‌سازي‌ي ما/مسلمانان، در يك فضاي دو قطبي زمينه را براي اهدافشان كه نمِي‌تواند براي ما مطلوب باشد آماده كنند، از سوي ديگر كساني ديگر "كه ماني هم جزو آنان است" سعي دارند با دوگانه‌سازي‌ي مسلمان خشونت‌طلب/ مسلمان غير خشونت‌طلب، به جنگ بازي‌ي دسته‌ي اول بروند. اما من هيچ يك از اين دو معادله را درست نمي‌دانستم. پس تلاش كردم با تاكيد بر وجود تفكرات و ايده‌هاي مختلف در بين "ما"‌ي مسلمانان "كه قصد بوده كه در اين جمله به آن اشاره شود: این درست كه برخورد‌های خشن را عده‌ای انجام داده‌اند و "ارائه‌ی تصویر رحمانی از دین" را عده‌ای دیگر" اين نكته را گوش‌زد كنم كه مرز چندان روشني بين انواع مسلمان وجود ندارد. متاسفانه ماني آن‌گونه كه پيداست با خواندن جمله‌ي من بلافاصله به اين تعبير رسيده كه من تحت تاثير بوق‌هاي رسانة اي‌ي غربي دارم همه‌ي مسلمانان را با يك چوب مي‌زنم. اين درست است كه من دارم همه‌ي مسلمانان "از جمله خودم را" را با چوب مي‌زنم، آن چوب به رسانه‌هاي غربي تعلق ندارد. چوب خودم است!

3. ماني به عنوان شاهدي بردر اقليت بودن خشونت‌طلبان در بين مسلمانان گزارشي از يك تحقيق را ارائه كرده است. من نافي ارزش آن گزارش نيستم و نمي‌خواهم صحت آن را نفي كنم اما مشاهداتم نشان مي‌دهد كه "آن اقليت خشونت‌طلب" يك عده‌ي معدود كه در اردوگاه‌هاي عراق افغانستان مشغول تمرين نظامي‌اند نيستند، چيزي فراتر از آن عده‌اند، در اين جامعه زنده گي مي‌كنند و همين اكثريت صلح‌طلب توان آن را دارد كه خوراك فكري‌ي آنها را تامين كند "كه به علت اعتقاد به دوگانه‌ي موهوم مسلمان خوب/ مسلمان بد اين‌ كار را نمي‌كند" اين اقليت حتي در شرايط بحراني "از جمله در همان روزهايي كه سفارت‌خانه آتش‌‌مي‌زند و يا بر ضد آزادي‌ي بيان راهپيمايي مي كند" كمي بيشتر از يك اقليت محدود مي‌شود. و اين اكثريت با اين توهم كه طلاي پاك را چه منت به خاك است براي آن اقليت سري به نشانه‌ي تاسف تكان مي دهد و خلاص. واقعيت اين است كه حتي اگر اكثريت مسلمانان صلح‌طلب باشند "كور شود هر آن‌كه كتمان كند!" اما اين اكثريت از هژموني‌ي گفتماني بهره‌مند نيست و اين گناه بزرگي است كه علت آن كم‌كاري‌ي اكثريت است. حقيقت اين است كه دوگانه‌هاي خشونت‌طلب/ صلح دوست، هم‌چون هر دوگانه‌ي ديگري در شرايط بحراني شكل مي‌گيرند و آن اكثريت در شرايط بحراني ميدان را خالي مي‌كند. وقتي ونگوگ ترور مي‌شود، وقتي شيعيان عراق به قتل مي‌رسند، وقتي كه زني سنگ‌سار مي‌شود وقتي كه مفتي‌ي سعودي حكم قتل متفكري را صادر مي‌كند، وقتي كه سفارت‌خانه‌اي مي‌سوزد ماي صلح‌دوست، شايد مباشر اين اعمال نباشيم ولي با سخن نگفتنمان زمينه را آماده كرده‌ايم براي انجام اين اعمال، پس مسئوليم و نمي‌توانيم بگوييم كه من تئو ونگوگ را به قتل نرساندم.

و نكته‌ي مهم ديگر:

متاسفانه حس مي‌كنم شما تصور كرده‌اي روشن‌فكري فقط همان‌كاري است كه روشن‌فكران اروپايي انجام مِي‌دهند

در اين ماجرا مسئوليت روشن‌فكر اروپايي در قبال صلح اين است كه به جامعه‌ي خودش گوش‌زد كند كه پشت‌سر دوگانه‌سازي مسلمان/غير مسلمان هدف شومي پنهان است. من هم مي‌توانم اين كار بكنم اما وظيفه ي مهم‌تري دارم. من در جامعه‌ي ديگري زندگي مي‌كنم و مسئوليت ديگري دارم "حتي اگر مسئوليتم را انجام ندهم" مي‌خواهم گوش‌زد كنم كه شما هم قبله‌اي داري. روشن گفتم؟

در ادامه‌ي صحبتم با ماني به نكته‌ي بسيار مهمي كه او اشاره كرده مي‌پردازم: چرا ما بايد سوزن بخوريم تا حواسمان جمع شود؟ هر چند كه اين صحبت هم كم‌كم بايد جمع شود.

برچسب‌ها: ,

در جست-و-جوي چشم‌انداز؛ ديالوگ با ماني‌ب. بخش اول

الف: من در اين نوشته در مقام دفاع از خود نيستم. واقعيت اين است كه وقتي اثري منتشر شد انسان نمي تواند چمدان به دوش همراه اثرش راه بيفتد و چارچشمي مواظب باشد تا كسي چپ‌چپ به تحفه‌ي او نگاه نكند. دوست من ماني كه هميشه عقلانيت انتقادي‌اش مورد تحسين من بوده و البته گاهي زاويه‌ي ديدش مورد انتقاد من، درباره‌ي مطلب "نمي توانم بگويم دوستم داشته باش" انتقاداتي مطرح كرده كه نسخه‌ي اوليه‌ي آن را در كامنت‌دوني‌ي همان پست مي‌توانيد بيابيد و نسخه‌ي دومش را در وبلاگ چهارديواري. همان‌طور كه گفتم من در اين نوشته قصد دفاع ندارم.

ب: نوشته‌ي ماني درباره‌ي فيلم فتنه در پي پاسخ دادن به اين سوال است: روش درست برخورد با پديده‌ي "فيلم فتنه" و به صورت كلي‌تر روش درست برخورد با تاكتيك "تحريك" مسلمانان به استفاده از خشونت چيست. ماني "اداره‌ي واكنش‌"‌ كساني كه هدف تحريك بوده‌اند را روش صحيح مي داند و البته معتقد است من هم از اين روش استفاده كرده‌ام اما انتقاد او به من اين است كه:

1: روش پيشنهادي‌ي من يعني " تأکید بر پایبندی به آزادی بیان" ،"برای شناخت واقعیت هیچ کمکی به ما نمی‌کند"

2:دايره‌ي "ما"يي كه من تعريف مي‌كنم شامل ماني و حتي خود من نمي‌شود. و من تحت تاثير القائات رسانه‌هاي جنگ‌طلب آن را طرح كرده‌ام.

1.1: ابتدا به بخش اول ايراد او مي‌پردازم. گفتم كه ماني معتقد است روش من براي كنترل واكنش‌هاي ممكن، بي‌توجه به واقعيات انتخاب شده.

اما از منظر ماني واقعيت چيست؟ واقعيت اين است كه "فتنه نه فیلم هنری است، نه «انتقاد از اسلام» و نه به بحث‌های رایج آزادی بیان ربط دارد. این فیلم ادامه‌ی سیاست‌های جنگ‌طلبانه طرفداران برخورد تمدن‌هاست و فهم آن در بستر «جنگ رسانه‌ای» داغی که در جریان است ممکن است. "،"این فیلم به هدف پروپاگاندا ساخته شده است و به آن - بی‌ارتباط به این‌که تصاویر یادشده حقیقت دارند یا نه - فقط در همین بستر می‌توان پرداخت."

من قبول مي‌كنم كه واقعيت همين است كه ماني گفته. صحبت در مورد روش مورد نظر من و روش مورد نظر ماني در برخورد با اين واقعيت است.

ماني در اولين جمله‌ي كامنتي كه بر نوشته‌ي من گذاشته بود به نكته ي مهمي اشاره كرده بود: "پرسپکتیوی که از آن نگاه می‌کنید، صحیح نیست" فعلن نمي خواهم وارد صحيح بودن يا نبودن شوم. مي‌خواهم به اين اشاره كنم كه من و ماني در نگاه به اين فتنه اختلاف چشم‌انداز داريم. نگاه من به درون است و نگاه ماني به بيرون.من علاج واقعه را اصلاحاتي در درون جوامع اسلامي مي‌بينم و ماني: "پیشنهاد «انتقادی» من این است: در حالی که زنگ آپارتمان او را به طور مستمر فشار می‌دهید، چندین لگد به در خانه او بزنید و هنگامی که در را باز کرد با او – خیلی متمدنانه - وارد گفتگو شوید." از نظر من تاكتيك ماني به نوعي در چارچوب "پاسخ مستقيم" مي‌گنجد و من در شرايط كنوني به اين تاكتيك اعتقاد ندارم، ما نه توان پاسخ‌گويي داريم و نه ظرفيت آن را. توان را نداريم چون "مس‌مديا" توان بيشتري از ما دارند و ظرفيت آن را نداريم زيرا كه جامعه‌اي تحريك‌پذير داريم، جامعه‌اي كه به راحتي مي‌تواند در دام بيفتد.

به نظر من روش درست "اداره‌ي واكنش"، بالا بردن آستانه‌ي تحريك‌پذيري‌ي جامعه است و با سرشاخ شدن با حريف نمي‌توان آستانه‌ي تحريك‌پذيري‌جامعه را بالا برد. ما نياز داريم به اصلاح رفتار خودمان و هم‌كيشانمان و من مطلبم را در اين راستا نوشتم. البته همان‌طور كه اشاره كردم مي‌پذيرم راه من راه كاملي نيست. من كاملن از بيرون روي برگرداندم، بديهي است كه پاسخ مستقيم و البته متمدنانه‌ي ما به حمله‌ي "جنگ‌افروزان"،"در عين كم اثري" خالي از فايده نيست، ولي قبول كنيم كه كم فايده است.

من از ماني عزيز مي‌خواهم برايم مشخص كند كه ايجاد سوال جامعه ي مسلمانان آلمان در مورد آن اپرا مورد توجه چند درصد از مردم آلمان و از چه قشري قرار گرفت؟ من مبارزه‌اي كه ماني به دنبال آن است را مبارزه‌ي خرگوش و لاك‌پشت مي‌بينم. تنها شانس ما اين است كه خرگوش بخوابد!

شايد گفته شود كه روش اصلاحي هم آرماني دوراز دسترس و خيال‌پردازانه است و شايد گفته شود دست‌هاي همان‌ جنگ‌طلبان كه در جامعه‌ي اسلامي از آستين خشونت طلبان بيرون مي‌ايد اجازه‌ي اصلاح نخواهد داد. در مورد ايراد دوم در بخش دوم نوشته‌ام حرف مي‌زنم اما در مورد ايراد اول: من معتقدم مهم‌ترين اصلاحي كه بايد در جامعه‌ي ايراني صورت بگيرد، اصلاح نوع نگاه به اصلاحات است. لطفن صفر وصدي نبنيم. همين اتفاق اخير نمونه‌ي خوبي است. ديديم كه با وجود مانور جنگ‌طلبان از هردو سو واكنش جامعه ي اسلامي كاملن به اين فيلم كاملن متمدنانه بود و اين يك پيش‌رفت است. "هر چند نبايد فراموش كرد كه اين ضربه به اندازه‌ي ضربه‌ي كاريكاتورها كاري نبود."ما به "اصلاحات مدام" محتاجيم. به "پروسه‌"ي اصلاحات.

2.1اما تعجب من آنجا برانگيخته مي‌شود كه ماني من را از همراه "جنگ‌طلبان بودن" تبرئه مي‌كند!: البته من ابوالفتحی را بیشتر از این می‌شناسم که او را به همراهی با جنگ‌طلبان متهم کنم.

من مي‌خواهم اينجا كمي تند بروم: ماني عزيز! شما قطلب‌نماتان را غلط انتخاب كرده‌ايد. هر حرفي كه از زبان امثال دبليو.بوش بيرون آمد براي شما نجس مي‌شود بدون اين‌كه به محتواش توجه كنيد. "اميدوارم تندروي‌ام را ببخشي و به حساب اتهام زدن نگذاري" اين‌كه اين به قول شما "جنگ‌طلبان" مثل من به لزوم اصلاح نگاه مسلمانان به جهان اعتقاد دارند دليلي بر نجس بودن اين اعتقاد نيست. اگر شما به اين علت من را از اتهام هواداري‌ي "جنگ‌طلبان تبرئه نكرده‌ايد لطفن بگوييد چرا اين كار را كرده‌ايد!

اين پست كمي طولاني شد و نيمي از حرف هنوز باقي مانده. بخش دوم پاسخم به ماني را فردا مي‌نويسم.

برچسب‌ها: