غافل گيري و گيجي
پيرامون آخرين كتابي كه از سلينجر در ايران منتشر شده
نمايشگاه كتاب امسال براي من دوتا غافلگيري داشت. يكي مكتب تبريز استاد طباطبائي كه براي انتشارش لحظه شماري مي كردم و وقتي كه منتشر شد سه چهار روزه خواندمش و خلاص" به وقتش نظرم درباره ي سيد جواد عزيز و برنامه ي تحقيقي فوق العاده ي او كه اگر با موفقيت به سرانجام برسد مي تواند به حل يكي از مشكلات ما ايرانيان كه امروز تقريبن لاينحل به نظر مي رسد يعني نداشتن ديد تاريخي كمك كند خواهم نوشت. اين جمله ي معترضه بود؟!!!"
غافلگيري اول "منتشر شدن بي سر وصداي مكتب تبريز" بسيار دوست داشتني بود و آن شعفي را كه پس از يك سورپرايز خوشايند به انسان دست مي دهد به من منتقل كرد...اما
اما غافگيري دوم حاصلش يك گيجي عجيب و غريب بود كه راستش بخواهيد هنوز هم كاملن از بين نرفته! غافلگيري دوم انتشار كتابي بود از جروم ديويد سلينجر محبوب كه فكر نمي كنم نيازي به معرفي داشته باشد. شناسنامه ي كتاب اين گونه بود" والبته هست!":
جنگل واژگون.نويسنده: جروم ديويد سالينجر.ترجمه:بابك تبرائي.سحر ساعي.نشرنيلا
راستش اين غافلگيري و گيجي از آنجا ناشي مي شد كه مني كه كلي ادعاي سلينجر بازي داشتم با كتابي از او روبرو مي شدم كه تا كنون حتي نامي از آن نشنيده بودم. اين گيجي مضائف شد وقتي فهميدم كه نشر نيلا قصد دارد به زودي زود كتاب ديگري از سلينجر را هم منتشر كند"شانزدهم هپورث ۱۹۲۴"
دوباره به هرچه منبع درباره ي سلينجر مي شناختم رجوع كردم" اين لعنتي زندگي نامه ي درست حسابي كه ندارد. آدم را مجبور مي كند كه تكه تكه از اين ور و آنور چيزهايي بيابد و كنار بگذارد تا چيزي شبيه زندگي نامه ي سلينجر در ذهنش شكل بگيرد"
هيچي به هيچي... يك چيزهايي درباره ي اين كتاب دومي پيدا كردم مثلن فهميدم كه اين كتاب تشكيل شده از نامه اي كه سيمور؛ اين سيمور عزيز در هفت سالگي از يك كمپ تابستاني نوشته"اين كشف را مديون اينجا هستم. متشكر آقاي شهسواري عزيز!" به بيوگرافي هاي زبان اصلي رجوع كردم اين جملات تقريبن وجه مشترك همه ي آنها بود:
Jerome David Salinger, b. New York City, Jan. 1, 1919, established his reputation on the basis of a single novel, The Catcher in the Rye (1951), whose principal character, Holden Caulfield, epitomized the growing pains of a generation of high school and college students. The public attention that followed the success of the book led Salinger to move from New York to the remote hills of Cornish, N.H. Before that he had published only a few short stories; one of them, "A Perfect Day for Bananafish," which appeared in The New Yorker in 1949, introduced readers to Seymour Glass, a character who subsequently figured in Franny and Zooey (1961) and Raise High the Roof Beam, Carpenter and Seymour: An Introduction (1963), Salinger's only other published books. Of his 35 published short stories, those which Salinger wishes to preserve are collected in Nine Stories (1953
به طبع بايد به اين نتيجه مي رسيدم كه با يك كلاه برداري روبرو هستم...ولي
ولي نشر نيلا و شخص حميد امجد قابل اعتمادند. آنقدر هم اعتبار وآبرو دارند كه به فكر كتاب سازي نباشند. عميقن معتقدم بهترين ترجمه هاي سلينجر ترجمه هايي است كه نشر نيلا ارائه داده" به خصوص ترجمه هاي فرني و زوئي را با هم مقايسه كنيد تا بفهميد چه مي گويم" مسلمن اين ناشر هيچ وقت به دنبال كتاب سازي آن هم با استفاده از نام سلينجر نخواهد رفت پس موضوع چيز ديگري است... گيجي مطلق همچنان ادامه دارد!
ناگهان يك در يك بعد از ظهر خوب جرقه اي زده شد در ذهنم:شايد اين كتاب جزو آن كارهاي اوليه اي است كه سلينجر اجازه ي چاپ آنها را نمي دهد و تقريبن فراموش شده اند...
كلي با اين فكر ور رفتم...ايده ي قابل تآملي بود. با توجه به اين كه در اين داستان از خانواده ي گراس خبري نيست... با توجه به اين كه امكان ندارد بعد از سيمور:پيش گفتار اثري از سلينجر منتشر شده باشد وكسي متوجه نشده باشد!... همه ي اينها نشانه هايي بودند كه اين ايده را تقويت مي كردند...
راستش اين ايده فعلن تنها ايده اي است كه در باره ي"كيستي" اين داستان دارم و فكر هم نمي كنم سرنوشت اين داستان چيزي غير از اين بوده باشد. بر همين مبنا دو سه تا سوال كوچولو از مترجم ناشر عزيز دارم وخلاص. به وقتش... وقتي به اين نتيجه رسيدم كه بايد مطلب ادبي هم بنويسم شايد در مورد"چيستي" اين داستان هم چيزي نوشتم... اما فعلن سوالات:
۱. دو فرض وجود دارد. يا اين كه اين كتاب، اثري است كه سلينجر فقط براي چاپ در ايران نوشته و تنها به ناشر ايراني اجازه ي چاپ اين كتاب را داده و يا اين كه ناشر بدون اجازه كتاب را چاپ كرده... با توجه به اين كه فرض اول احتمالن! نادرست است. پس فرض دوم درست است! خوب اين درست كه ما هنوز از اين موهبت! بهره منديم كه مشمول كپي رايت نمي شويم اما آيا وضعيت اين كتاب مثل باقي كتاب هاست؟ آيا چاپ كتابي كه نويسنده مطلقن اجازه ي چاپ آن را نمي دهد بي اخلاقي مضائف نيست؟"عدم پرداخت حق و حقوق ناشر اصلي به خودي خود يك بي اخلاقي است"
۲. آيا ناشر و مترجمان محترم هنگام انتشار حتي يك آن به اين انديشيدند كه چرا سلينجر اجازه ي چاپ اين كتاب را نمي دهد؟ من يك لحظه فكر كردم و فهميدم: آثار اوليه ي يك نويسنده مثل لباس هاي زير او هستند ومطمئن باشيد كه هر نويسنده اي تعدادي لباس زير دارد كه نمي خواهد كسي آنها را ببيند. خوب... ولش كن مهم نيست. فقط شما به ياد بياوريد عامل اساسي شهرت سلينجر را. اين كه هر اثر او شاهكاري است. اما...اما جنگل واژگون را حتي به سختي مي توان يك داستان خوب دانست و فاصله ي آن با سلينجري كه ما مي شناسيم فاصله ي آن با سلينجري كه همه اش اوج است نجومي است... نشر نيلا با چاپ اين كتاب سلينجر را مجبور به فرود كرد... بگذريم.
غافلگيري اول "منتشر شدن بي سر وصداي مكتب تبريز" بسيار دوست داشتني بود و آن شعفي را كه پس از يك سورپرايز خوشايند به انسان دست مي دهد به من منتقل كرد...اما
اما غافگيري دوم حاصلش يك گيجي عجيب و غريب بود كه راستش بخواهيد هنوز هم كاملن از بين نرفته! غافلگيري دوم انتشار كتابي بود از جروم ديويد سلينجر محبوب كه فكر نمي كنم نيازي به معرفي داشته باشد. شناسنامه ي كتاب اين گونه بود" والبته هست!":
جنگل واژگون.نويسنده: جروم ديويد سالينجر.ترجمه:بابك تبرائي.سحر ساعي.نشرنيلا
راستش اين غافلگيري و گيجي از آنجا ناشي مي شد كه مني كه كلي ادعاي سلينجر بازي داشتم با كتابي از او روبرو مي شدم كه تا كنون حتي نامي از آن نشنيده بودم. اين گيجي مضائف شد وقتي فهميدم كه نشر نيلا قصد دارد به زودي زود كتاب ديگري از سلينجر را هم منتشر كند"شانزدهم هپورث ۱۹۲۴"
دوباره به هرچه منبع درباره ي سلينجر مي شناختم رجوع كردم" اين لعنتي زندگي نامه ي درست حسابي كه ندارد. آدم را مجبور مي كند كه تكه تكه از اين ور و آنور چيزهايي بيابد و كنار بگذارد تا چيزي شبيه زندگي نامه ي سلينجر در ذهنش شكل بگيرد"
هيچي به هيچي... يك چيزهايي درباره ي اين كتاب دومي پيدا كردم مثلن فهميدم كه اين كتاب تشكيل شده از نامه اي كه سيمور؛ اين سيمور عزيز در هفت سالگي از يك كمپ تابستاني نوشته"اين كشف را مديون اينجا هستم. متشكر آقاي شهسواري عزيز!" به بيوگرافي هاي زبان اصلي رجوع كردم اين جملات تقريبن وجه مشترك همه ي آنها بود:
Jerome David Salinger, b. New York City, Jan. 1, 1919, established his reputation on the basis of a single novel, The Catcher in the Rye (1951), whose principal character, Holden Caulfield, epitomized the growing pains of a generation of high school and college students. The public attention that followed the success of the book led Salinger to move from New York to the remote hills of Cornish, N.H. Before that he had published only a few short stories; one of them, "A Perfect Day for Bananafish," which appeared in The New Yorker in 1949, introduced readers to Seymour Glass, a character who subsequently figured in Franny and Zooey (1961) and Raise High the Roof Beam, Carpenter and Seymour: An Introduction (1963), Salinger's only other published books. Of his 35 published short stories, those which Salinger wishes to preserve are collected in Nine Stories (1953
به طبع بايد به اين نتيجه مي رسيدم كه با يك كلاه برداري روبرو هستم...ولي
ولي نشر نيلا و شخص حميد امجد قابل اعتمادند. آنقدر هم اعتبار وآبرو دارند كه به فكر كتاب سازي نباشند. عميقن معتقدم بهترين ترجمه هاي سلينجر ترجمه هايي است كه نشر نيلا ارائه داده" به خصوص ترجمه هاي فرني و زوئي را با هم مقايسه كنيد تا بفهميد چه مي گويم" مسلمن اين ناشر هيچ وقت به دنبال كتاب سازي آن هم با استفاده از نام سلينجر نخواهد رفت پس موضوع چيز ديگري است... گيجي مطلق همچنان ادامه دارد!
ناگهان يك در يك بعد از ظهر خوب جرقه اي زده شد در ذهنم:شايد اين كتاب جزو آن كارهاي اوليه اي است كه سلينجر اجازه ي چاپ آنها را نمي دهد و تقريبن فراموش شده اند...
كلي با اين فكر ور رفتم...ايده ي قابل تآملي بود. با توجه به اين كه در اين داستان از خانواده ي گراس خبري نيست... با توجه به اين كه امكان ندارد بعد از سيمور:پيش گفتار اثري از سلينجر منتشر شده باشد وكسي متوجه نشده باشد!... همه ي اينها نشانه هايي بودند كه اين ايده را تقويت مي كردند...
راستش اين ايده فعلن تنها ايده اي است كه در باره ي"كيستي" اين داستان دارم و فكر هم نمي كنم سرنوشت اين داستان چيزي غير از اين بوده باشد. بر همين مبنا دو سه تا سوال كوچولو از مترجم ناشر عزيز دارم وخلاص. به وقتش... وقتي به اين نتيجه رسيدم كه بايد مطلب ادبي هم بنويسم شايد در مورد"چيستي" اين داستان هم چيزي نوشتم... اما فعلن سوالات:
۱. دو فرض وجود دارد. يا اين كه اين كتاب، اثري است كه سلينجر فقط براي چاپ در ايران نوشته و تنها به ناشر ايراني اجازه ي چاپ اين كتاب را داده و يا اين كه ناشر بدون اجازه كتاب را چاپ كرده... با توجه به اين كه فرض اول احتمالن! نادرست است. پس فرض دوم درست است! خوب اين درست كه ما هنوز از اين موهبت! بهره منديم كه مشمول كپي رايت نمي شويم اما آيا وضعيت اين كتاب مثل باقي كتاب هاست؟ آيا چاپ كتابي كه نويسنده مطلقن اجازه ي چاپ آن را نمي دهد بي اخلاقي مضائف نيست؟"عدم پرداخت حق و حقوق ناشر اصلي به خودي خود يك بي اخلاقي است"
۲. آيا ناشر و مترجمان محترم هنگام انتشار حتي يك آن به اين انديشيدند كه چرا سلينجر اجازه ي چاپ اين كتاب را نمي دهد؟ من يك لحظه فكر كردم و فهميدم: آثار اوليه ي يك نويسنده مثل لباس هاي زير او هستند ومطمئن باشيد كه هر نويسنده اي تعدادي لباس زير دارد كه نمي خواهد كسي آنها را ببيند. خوب... ولش كن مهم نيست. فقط شما به ياد بياوريد عامل اساسي شهرت سلينجر را. اين كه هر اثر او شاهكاري است. اما...اما جنگل واژگون را حتي به سختي مي توان يك داستان خوب دانست و فاصله ي آن با سلينجري كه ما مي شناسيم فاصله ي آن با سلينجري كه همه اش اوج است نجومي است... نشر نيلا با چاپ اين كتاب سلينجر را مجبور به فرود كرد... بگذريم.
برچسبها: خوانده هام