حاجی خانم

باغچه‌ات را هرس می‌کنی. شکم کدوهات گنده شده، عطر پونه‌هات حیاط را برداشته.

دست می‌گذاری روی زانوت، درد می‌کند زانوت، زیر فشار هیکلت آب آورده زانوت.

حالا حاجی‌خانمی هستی برای خودت. تمام محل احترامت را دارند، مرد و زن پیش پات بلند می‌شوند...خوب؛ همین بس نیست؟ صبح زود بلند شوی و حیاط را آب و جارو کنی و باغچه‌ات را هرس کنی و بعد دیگچه را بار بگذاری و بیرون بزنی. ظهر برگردی و غذا و یک چرت خواب. بعد سوزن بزنی به پارچه‌ای که لباسی خواهد شد یا بروی به روضه‌ای یا ختمی، بنشینی آن بالا...بالاتر...بالای بالا، غبغب را آویزان کنی و گریه برای حضرت یا برای مرده‌ای که لابد نمی‌شناسی‌اش، یا اگر هم می‌شناسی دورادور؛ کی را می شناسی که مرده‌ها را بشناسی؟ تو که با کسی حرف نمی‌زنی، می زنی؟ خب؛ چرا حرف نمیِ‌زنی؟ دلت را باز کن برای همسایه‌ها...لااقل به من بگو...من که می‌دانم دردت را، من که همیشه‌ی خدا با توام، وقت خواب و وقت بیداری...

بعد از روضه بیایی و باز هم دیگچه را بار بگذاری... ساعت هشت شبکه‌ی ۳، سریال. ساعت ۹، شبکه‌ی دو سریال. بعد ساعت ۱۰، شبکه‌ی یک. بعد چراغ‌ها را خاموش کنی و...چرا بغض کردی؟