مادر بزرگ
مادربزرگ پدریم همراه با پدر بزرگ پدریم وقتی که پدر شش سالش بوده مردهاند. پدر مادرم سال شصت و هشت مرد، من پنج سالم بود و او را که پیر شهرنشین شدهی روستایی ماندهی مومنی بود بیشتر با یک عکس به یاد میآورم. عکس اولین قدم برداشتنهایم. عکسی که گویا دایی اصغر گرفت آن را. عکسی که من را نشان میدهد که متزلزلم و پدر بزرگ را نشان میدهد که دستش را دراز کرده سمت من و نگران است و خوشحال است و دارد چیزی میگوید
اما ننه، مادر بزرگ مادریم برای منی که او را سالی دو سه بار بیشتر نمیدیدم حالا یک حسرت است، دربارهی او چیزی نمینویسم چونکه او داستانی است برای من. داستانی فعلن ننوشتنی
امروز در وبلاگ دوستم سامان این دو جمله را دیدم و به یاد ننه افتادم و اینها را نوشتم
مادر بزرگم
از نان و بستنی هم بزرگتر بود
و ما
در حسرت قصهای به چشمهاش زل زده بودیم
مادربزرگ روی دیوار
از نان و بستنی سخن میکرد
و ما
وما
ما
اما چرا تو روی دیوار بودی مادر بزرگ؟
برچسبها: یاد