متاسفانه امروز، من متولد شد
دلم را اینجوری شیرفهم کردهام که این تلخ تلخ که اسمش زندگی است خیلی هم چیز بدی نیست اما با چشمم... با عقلم و با دلم چه کنم؟
حقیقتی است که تلخی طعم دلچسبی نیست، حقیقتی است که من دوست ندارم چیزهای تلخ را مزه کنم اما... من دوست نداشتم این تلخی را که اسمش زندگی است تجربه کنم مادر جان. لطف کردی شما که بیست و دو سال پیش در همین ساعت من را زائیدی اما... هر چند که بوسیدن روی ماه شما که خداوند منی طعم شیرینی دارد... هر چند که پشت چشم نازک کردنهات خانم عزیز طعم شیرینی دارد...شیرین و گس...هر چند که قهقههات... هر چند که لجوجانه بیمحلی کردنهات... اما سر جمعش را که بخواهی تلخ است این زندگی و برای خودم واضح و مبرهن است که دوست ندارم طعم تلخ را...حیف، نمیدانم این عادت بد من به ماندن ارث کدام نیای لجوج است... اخم نکن... اخم نه خانم عزیز... لااقل فعلن قصد مردن ندارم. میدانم که دوستم دارید و همین ما را بس
بیت
تو سنگی و شیب جاده چشمات...میراثبر سیزیف چرائیم؟
"از خودم"
لبخند شما تسلایی است برای این من عزادار، منی که عزادار تولد خودمم: احمد ابوالفتحی، بیست آبان هزار و سیصد و شصت و سه