برادران و خواهران ایمانی سنگ رسید
توصیف رضا قاسمی در رمان چاه بابل از صحنهی سنگسار بسیار توصیف جانداری است، آن را دوباره با هم بخوانیم
صدای تكبیرِ جمعیت تیغ زد به پردههای گوش. وحشتِ اصابتِ تمامِ سنگهای جهان از پوست و استخوان گذشت و تا شستِ كرخت شدهی پاهایم نفوذ كرد. سنگی به دست راستم خورد؛ سنگِ دیگری به پیشانی. فریاد دلخراش ناهید تمام رگهایم را به آتش كشید. چیزی حیوانی در من قوت میگرفت؛ جنبشی كه نمیشناختم. سمتِ چپم سنگی به زمین اصابت كرد. بدنم به رعشهای حیوانی قصدِ بالا كرد. سنگی سینهام را زخمید. تیز بود. خمیدم به جلو. دردی جانكاه بار دیگر گلوی ناهید را جر داد. مثل كرمی بیرون میخزیدم از زمین. سنگی پیش رویم به زمین اصابت كرد. مشتی خاك را پاشید روی گونیام. بوی پوسیدگی به مشامم داخل شد. چرا تا به حال فكرش را نكرده بودم؟ چنگ زدم و گونی را از سرم بیرون كشیدم. لالهی گوشم جر خورد. چشمم افتاد به جانوری هزاردست كه نعره از گلو برون میداد؛ در رقصی جنونآمیز تاب میخورد به عقب، یله میشد به جلو، و سنگی رها میكرد سمت ما. یك آن، پرهیبِ سنگی را دیدم كه درست وسطِ پیشانیام را نشانه گرفته بود. دست سپر كردم و سر چرخاندم به سمتِ چپ. چشمم افتاد به گونی ناهید كه خون نشت كرده بود از جایی كه جای چشم راستش بود. جانوری مهیب در من قوت گرفت. به رعشهای دیگر خود را بیرون كشیدم از گودال.
لحظهای همه چیز ایستاد از جنبش. وحشتزده و خونپوش ایستادم میان حلقهی آتش.
ـ بجنب ناهید! من خودم را بیرون كشیدم
گونی به رعشهای خونین جیغ زد: «آخر چطور لعنتی؟»
به خاطر من-
نالید:راحتم كن، اگر دوستم داری.
جمعیت صلوات فرستاد. به سمتِ بیرون حركت كردم. زنی پیچیده در چادرِ سیاه، با چهرهای برافروخته، جلو آمد. زگیلِ درشتی روی بینی داشت. گوشهی چادر را به دندان گرفت، دست بیرون كرد، سنگی از زمین برداشت و فریاد زد: «آن زانیه هنوز زنده است! آن زانیه هنوز زنده است!»
از حلقه بیرون زدم. كامیونی كه از راه رسیده بود پشتِ سرِ جمعیت بارِ سنگاش را خالی میكرد. زنی كه كنار دستم بود سنگ كوچكی را داد دست بچهای كه روی شانهاش بود: «بزن مادر»
پشتِ سرم جوی آبی بود. رفتم روی جدول سیمانیِ كنارِ جو. سرك كشیدم. گونی غرقه به خونی كه ناهید بود هنوز پیچ و تاب میخورد. زنی كه بچه روی شانهاش بود جا عوض كرد. حالا، بجای گونی خون آلود، بچه را میدیدم كه لباسی آبی پوشیده بود و موهای پشتِ سرش رو به بالا شكسته بود. میخندید و پاهای كوچكش را به سینهی مادر میکوبید. رفتم روی جدول كناری. لق بود. كنده شد و افتادم. زن برگشت و خندید. بچه هم خندید. آخوند قد كوتاهی كه سمتِ دیگرِ میدان بود در بلندگوی دستی گفت: «برادران و خواهران ایمانی، سنگ رسید.» و با دست اشاره كرد سمتِ كامیونی كه بارش را خالی میکرد. جمعیت هجوم برد طرف تودهی سنگها كه درشت بودند و لب تیز
چشمش افتاد به جدولِ سیمانیِِ كنار جوی كه از جا كنده شده بود. باید سنگین میبود. به زحمت بلندش كرد. تا برسد به میانهی میدان، سرخ شده بود از خونی كه میچكید از پیشانیش. ایستاد. گونی چشمهی خون بود. هنوز مینالید. جدول سیمانی را بالا برد: مرا ببخش ناهید
برچسبها: روزانهگی