حاشا حاشا که از مرگ هراسیده باشد؛ حماسهی اکبر محمدی
×××
یکی داستان است پر آب چشم....نه، چرا پر آب چشم؟ اینجا را بد اومدی شاعر،بدمن قصهی ما رستم نیست شاعر، نه، بدمن قصهی ما حتی افراسیاب هم نیست. بدمن قصهی یه چیزیه تو مایههای...یه چیزیه تو مایههای جادوگر شهر از یا حتی مادر خوندهی سیندرلا. بدمن قصهی ما بزرگ تر از این حرفا نیست. بزرگش نکن شاعر.
اما از آدم خوبه بگم. آدم خوبه نه سیندرلا است نه رستم، آدم خوبه از دست پدرش تیغ نخورده، پدر آدم خوبه الان یه گوشه کز کرده و... نه این حماسه است شاعر، مرثیه نیست... هیچ همچون پوچ خالی نیست، این گلیم تیره بختیهاست شاعر ولی خیس خون داغ سهراب و سیاوشها نیست.
این قصهی یه پسرییه که دانشجو بود، مثل من...آره منم دانشجوام، این پسرهی بیچاره سال آخر دانشگاه بوده. آرزوها داشته واسه خودش لابد، زن و زندگی، خونه و ماشین، شاید یه کم هوای آزاد... این پسره که دانشجو بوده و آرزوها هم داشته واسه خودش و اصلن قرار نبوده که حماسهای بشه واسه خودش، یه روز... یه روز نسبتن گرم تابستونی مهمون داداش بوده؛ توی یه جایی که اسمش خوابگاهه.
داداشش سر پر بادی داشته این اکبر، البته این رو هم بگم، من و تو که از ضمیر آدما خبر نداریم. داریم شاعر؟ این رو هم بگم، از ضمیر اکبرمونم خبر نداریم شاعر؛ این رو آویزهی گوشت کن!
سر پر باد داداش فردای اون روز گرم تابستونی کار دست اکبر داد، کاری که اکبر قصه رو تا پای چوبهی دار برد. نکته رو گرفتی شاعر؟
تو زندان اکبر قصهی ما سر براه بود، بنده خدا پی حبس و زندان نبود این اکبر، فکرش رو هم نمیکرد که پاش یه روزی...
میدونی شاعر نقطهی اوج حماسهی اکبر، نقطهی اوج حماسهی انسونیی اکبر اینجاس، گوشاتو خوب تیز کن: یه آدمی رو میاندازن تو یه قفس، یه سال دو سال سه سال اون آدم رویاش اینه که زندگیاش مال خودش باشه، کسی هوار نکشه روی سرش، هر وقت دلش خواست هرجا دلش خواست بره، زن بستونه، مثل باقی آدما زندگی کنه، بعد یه روز بدمن مهربونه میآد و میگه وسایلتو جمع کن.
- مرخصی
- -یه کم از مرخصی بیشتر
اکبر قصهی ما کمکم داره به اون زندگیای که دوستش داره، به اون زندگیای که شرط میبندم تو هم دوستش داری شاعر، عادت میکنه، دیگه خواب و بیداریش پایان عذاب و شروع عذاب تازه نیست، دیگه میتونه به چیزی غیر از اون چه که بدمن میخواد فکر کنه، صبح، صبحونهای رو که کار مادره میل میکنه و بعد کمی سگ چرخ توی شهر...آره سگچرخ، یعنی قهرمان نمیتونه سگچرخ بزنه؟ظهر...چه غذایی دوست داشتی اکبر جان......... بعد کمی استراحت؛ یه آدم معمولی، حتی معمولی تر از من و تو شاعر.
بعد قصهی اکبر یه روز دوباره تلخ شد، درست عین قصه زندگی یکی دیگه که تو همین لحظه که تو داری همین جور ور میزنی و من همین جور زر میزن که هی شاعر چقدر ور میزنی، آره توی همین لحظهها قصهی زندگیش دوباره تلخ شده، اسم اون احمده، آره هم اسم منه شاعر.
اکبر تحمل زندون رو نداره، اکبر دلش گاهی هوای دریا میکنه، دریا که سهله دلش هوای ناز چشم دختر همسایه رو میکنه، ناز چشمی که از خیلی قبل ترا مونده کنج دل اکبر...خیلی خیلی قبلترا.
زندان دیگه زندان قدیم نیست، چون اکبر دیگه اون آدم قدیم نیست، باد به پشتش خورده اکبر، زود دلش میگیره، زود صبرش تموم میشه و... ولی خداییش خوشا به این غیرت، از اینجا به بعد کار، اکبر این داستان پر ملال کمی غیر معمولی میشه، آدمای کمی هستن توی دنیا که بتونن حتی به قیمت مرگ سر قولشون بمونن. حماسهی اکبرک قصهی ما، حماسهی عجیبیه شاعر، خیلی عجیب.
×××
اقدام اکبر محمدی چیزی فراتر از یک اعتراض بود و مرگ او،مرگی غریب است.اکبر محمدی آنقدر زیستن و آزاد زیستن را دوست داشت، که حاضر شد برای دست یافتن به آن بمیرد و این آمادگی در حد شعار نبود، او مرد و ثابت کرد، آزادیاش آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن بمیرد.
این انسان موجود عجیبی است؛ موجود عجیبی که خارج از عرفهای لعنتی ما رفتار میکند. حماسهای است این آدم برای خودش.
پ.ن: گویا جنازهی اکبر را به صورت مخفیانه به خاک سپردهاند...این بهترین نوع پایان زندگی یک قهرمان است. آنان از جنازهات هم هراسیدند اکبر محمدی، بچهی آمل.