کارنامه؛ حکایت من و یک مجله

این روزها با شماره‌های پنجاه و چند گانه‌ی مجله‌ی کارنامه سرگرمم. کارنامه‌ای که عصاره‌ و لب کلام حدودن یک دهه‌ی ادب این کهن بوم‌وبراست؛ البته زخرف در آن کم نیست، به خصوص در شماره‌های آخرش؛ ولی زر هم در آن کم نیست: گیلگمش منظوم احمد شاملو، "درخت انجیر معابد" احمد محمود که بخشی از آن پیش از چاپ کل رمان در کارنامه کار شد. چند مقاله‌ی مهم از یدالله رویایی و چندین و داستان و شعر و ترجمه‌ی عالی.
من با کارنامه ماجراها داشته‌ام. از روزی که در سال هفتاد و نه با آن آشنا شدم، تا شماره‌ی سه‌ونه، جهل، کارنامه نقش بسیار مهمی در زندگی من ایفا می‌کرد. یک جورهایی رابط من با دنیای ادبیات کشورم بود "البته من با عصر پنج‌شنبه هم صمیمی بودم، حتی صمیمی‌تر از کارنامه، اما ابهت کارنامه، عصر پنج‌شنبه را برادر کوچک جلوه می‌داد" از شماره‌ی چهل به بعد حس کردم کارنامه به ملال مبتلا شده، نمی‌دانم شاید کمی دور شده بودم از فضای کارنامه،اما این حس باعث نشد که کارنامه را نگیرم و نخوانم، می‌خواندم اما نه دیگر با شعف، کارنامه خوانی برایم اعتیاد شده بود، این بود که وقتی توقیف شد کارنامه چندان ناراحت نشدم، ناراحت شدم،آنقدر ناراحت شدم که دو سه سیگار پیاپی کشیدم در عذایش! ولی اگر کمی زودتر توقیف می‌شد شاید به اندازه‌ی روزی که آتشی مرد و یا روزی روزی که شاملو مرد برایش اشک می‌ریختم.حالا لابد باید بگویم ای‌کاش کمی زودتر توقیف می‌شد!!!
در هر صورت یک مطلب نوشته‌ام درباره‌ی کارنامه‌ و رابطه‌ام با آن، مطلب حالت نقل خاطره دارد و بس، و نمی‌دانم خواندن خاطرات یکی مثل من چه لطفی می‌تواند داشته باشد!

این جام دوری زد و نوبت به این قلم رسید. پس می‌گویم که تا اینجا رسیده‌ایم با دست خالی و وام‌دار هم شده‌ایم هم در عرصه‌ی مال و منال و هم ادب."
هوشنگ گلشیری، شماره‌ی ششم ماهنامه‌ی کارنامه

قسم به جمالت که
کوکبه‌ی عشق بود مارا...
«کامران بزرگ‌نیا»

من از نیمه‌های راه، همراه کارنامه شدم، نوجوانی که جخت شانزده ساله بود و تازه چشم باز کرده بود و کمی تا قسمتی روزنامه‌خوان شده بود و از سیاسی‌بازی هم بدش نمی‌آمد و اینها همه به کنار، در شهری زندگی می‌کرد که حتی یک کتاب‌فروشی که بشود اسمش را کتاب‌فروشی گذاشت، نداشت و آقا شهاب روزنامه فروشش حتی اگر کارنامه را می‌آورد از روی اجبار پخش‌کننده بود و نه از سر رضا.
اولین شماره‌ای که از کارنامه به دستم رسید، یازدهمین شماره‌ی آن بود، عکسی از یدالله رویایی روی جلد و نامی از هوشنگ گلشیری در کادری سیاه، خرداد ۷۹ بود، ماه مرگ آقای هوشنگ. از میان نام‌هایی که روی جلد جا خوش کرده بودند معروف‌هاشان را می‌شناختم، رویایی را و آتشی را و آلبته گلشیری بزرگ را، احمد گلشیری را همان‌جا شناختم و بعدها چقدر لذت بردم از ترجمه‌هایش. اسم عباس مخبر را هم روی جلد کتابی در خیابان انقلاب دیده بودم و در ذهنم حک شده بود. همه‌ی اینها به کنار حضرت کوئیلو که در آن همان روزها به همت نشر کاروان شیفتگانی در ایران یافته بود هم اسمی بود بس آشنا.
آن شماره را خواندم و خواندم و خواندم. از شهاب سراغ قبلیهاش را گرفتم اما نداشت پس دوباره آن شماره را خواندم و خواندم و خواندم!
شد اواخر تیر و شماره بعد آمد. یادنامه‌ی حضرت هوشنگ... چه حسرتی خوردم و چه افسوسی، حسرت و افسوس نه به خاطر از دست رفتن چنین بزرگی، حسرت و افسوس اینکه رفت و من نتوانستم بهره ببرم از هنر و دانش و فضلش، وصف نویسنده پروریش را در همان شماره از کارنامه خوانده بودم. کودک بودیم و به گذاره‌ی نابغه‌ی جوان اعتقاد داشتیم! همان شماره باب آشنایی‌ی من با نام شهریار مندنی پور را هم گشود. مندنی پور خود در شیراز عصر پنج‌شنبه‌ای را در می‌آورد که اگر در سر و شکل به اندازه‌ی "هفت گام درنا" از کارنامه عقب بود ولی در غنای مطالب کم از کارنامه نداشت، به خصوص کارنامه‌ی پس از گلشیری.
شد سال بعد و من به سرم زد که در کلاس‌های داستان کارنامه که شرکت کنم. نام مندنی پور بود که وسوسه‌ام کرد. دل‌و‌دل‌دادگی‌اش را خوانده بودم و مانده بودم حیران زیر تصویرهایی که آوار می‌شدند همراه تکانه‌های زلزله‌ی رودبار روی سر من، با کاکایی زده بودم به دل خصم و لعنت فرستاده بودم به زمین و زمان و تمام کرده بودم...
رفتم تهران برای ثبت‌نام. این اولین حضور من در کارنامه بود و چه حضوری! دفتر کارنامه هنوز در میدان آرژانتین بود،در کوچه‌ی پرتی که زیر عظمت شهروند بیهقی و پارکینگش به چشم نمی‌آمد، یا حداقل به چشم من نمی‌آمد! دو ساعتی پی کوچه‌ی بهنام گشتم و این غرور لعنتی هم نگذاشت از کسی بپرسم آدرس را! تمام کوچه پس کوچه‌های خیابان بیهقی را هنوز هم مثل کف دست می‌شناسم از بس که کنجکاوانه، در یک ظهر گرم شهریوری پیموده‌امشان. خلاصه به مقصود نائل شدیم و در ترم پائیزه‌ی کلاس مندنی پور اسم نوشتیم. گذشت تا اولین جلسه‌ی کلاس: من خجالتی‌ای که هنوز یک بچه دبیرستانی‌ام آن هم از نوع شهرستانیش و از جو این کلاس‌های داستان‌نویسی هم هیچ نمی‌دانم... چارشاخ مانده‌ بودم، محمد محمدعلی وارد شد و با آن کبکبه و هیبت یک نگاهی به همه کرد و با یکی از نسوان محترمه بسیار گرم احوال‌پرسی کرد و بعد هم رفت سرکارش. همین جور با دهن باز یک گوشه ای کز کرده بودم و یکی هم نمی گفت خرت به چند! این مندنی پور لعنتی هم " که او هم مثل ما برای این کلاس ازشیرازشان می‌کوبید تا سر وقت به دفتر کارنامه برسد" توی اتوبان گیر کرده بود و آخرش هم با کلی تاخیر خودش را رساند. همین را بگویم که کم سال ترین و پر حرف ترین شاگرد کلاس بودم"البته فقط در همان جلسه‌ی اول"، ترتیب کلاس این‌گونه بود که یکی داستان می‌خواند و بعد منتقدان! شروع می‌کردند و در ان جلسه‌ی اول گل سرسبد منتقدان همان جوان‌ترین شاگرد کلاس که من باشم بود! جوری شد که شهریار گفت به خودت رحم کن، تو هم یک روز باید داستانت را بخوانی! البته بگذریم که در جلسه‌ی بعد چه جوری بادم خوابید و آدم شدم و شدم تنبل ته کلاس! از این هم بگذریم که یک آدمی که خسته و کوفته ازشیراز تا تهران را رانندگی کرده و حالا هم باید دو ساعت حرف بزند و هی حرف بزند چقدر کارایی می‌تواند داشته باشد... چیز مهم همان فضای دفتر کارنامه بود، فضای راحت و صمیمی‌ای که واقعن اصالت داشت،با آدمهایی که هر کدام یلی بودند، با آتشی‌ی بزرگ که خیلی کم پیداش می‌شد البته؛ با محمدعلی که هوار خیلی‌ها را درآورده بود، با آن آشپزخانه‌اش که ورود به آن برای همه آزاد بود، خودت باید لیوانی پیدا می‌کردی و می‌شستی‌"البته لیوان در آنجا کیمیا بود" و بعد از آن سماور لکنته‌ی خطرناک آب را خالی می‌کردی توی لیوان و چای هم نپتون بود فکر می‌کنم. از آن حیاط خلوت کوچک با شاخه‌های خشک پیچک. از آن راهروی تنگ و ترش که پر بود ار بسته‌های آخرین شماره‌ی کارنامه؛ آن بسته‌های پنجاه‌تایی را که می دیدم به یاد آن روزهای کسالت آوری می‌افتادم که مجبور بودم از پانزدهم ماه به آن‌طرف هرروز از شهاب بپرسم "کارنامه هنوز نیامده؟"
پارسال که کارنامه را بستند توی یکی از نشریات زنجیره‌ای که دم انتخابات توی دانشگاه تهران در می‌آوردیم و حمایت از معین از سر و روشان می‌بارید مطلبی نوشتم درباره‌ی کارنامه، درباره‌ی تآثیر آن در رشد نسل جدید نویسندگان و شاعران ایرانی، در مورد ارتقاء سطح سلیقه؛ در مورد نشریه‌ای که کشکول نبود؛ در مورد جایزه‌ی شعر کارنامه که علی‌رغم همه‌ی داد و هوارهایی که به راه انداخت،گذشت زمان نشان داد انتخاب‌هاش به حق بوده‌اند "دوربین قدیمی و کبریت خیس عباس صفاری یک مدت مدیدی دست از سر من برنمی‌داشتند و هنوز هم بعضی شعرهای صفاری را حفظم، اما شعر آنهایی که هوار می‌کردند و فحش می‌دادند..."
نسل‌های آینده اگر بخواهند ادبیات ایران در اواخر دهه‌ی هفتاد و اوایل دهه‌ی هشتاد را بشناسند ناگزیرند از رجوع به کارنامه، همان‌گونه که ما برای شناخت ادبیات دهه‌ی چهل مجبوریم به کتاب هفته و خوشه مراجعه کنیم.
نکته‌ی دیگر اینکه در این اواخر، در چند ماهه‌ی قبل از مرگ کارنامه فضای فرهنگی‌ی ایران آن‌چنان رخوت زده شده بود که بسته شدن کارنامه گویی چندان دردناک نبود، مدتها بود اثر خوبی "به خصوص در زمینه‌ی ادبیات داستانی" در کارنامه نخوانده بودیم آثاری که به پای "ویشتاسب" ناتاشا امیری برسند یا "خاله خر است" منیرو روانی پور" یا "حلزون شکن عدن" شهریار مندنی پور و یا "فرخ‌لقا"ی مهرنوش مزارعی و یا سرمقاله‌ی کورش اسدی در چهارمین شماره‌ی کارنامه: "نسل نفرین شده، نسل خاموش"
می‌وزم بر زمین عریانت
تو از دست می‌دهی خرت‌وپرت‌هایت را
من بهار می‌کنم
و می‌مانم
با ریشه‌های وزانم
روزی صدایت خواهم کرد
وتو از یاد می‌بری نامت را
«کامران بزرگ‌نیا»