مردن به از نمردن، خاصه در این زمان

این بار هم نشد که بفهمم خدا کجاست
- او جای دیگری است که از جای ما سواست
- این "ماسوا"ی گمشده اما چه جوری‌ است؟
از ما سوا شده که بفهمم که او خداست؟
این ماجرای سیب و پرستیدن و غضب
بسیار کودکانه است عزیزم؛ پر از "چرا"ست
اما چرا که چاره‌ی من را نمی‌کند
بی‌چاره‌گی، نصیب من از حضرت شماست!
من با شمام حضرت حق! آره با شما!
انکار مي‌کنم که وجود شما خطاست!
خاطی منم که چشم به دست تو دوختم
خاطی منم که چشم من از "دست" تو چه خواست؟
می‌خواستم که خستگی‌ام را به در کنم
یک چرت خواب چیزی زیادی است؟ اشتباست؟
بودن به از نبود شدن خاصه در بهار
اما بهار...لعنتی‌ی "خاصه" با شماست!
با ما فقط دوباره‌گی‌ي حسرت و غضب
با ما فقط دوباره‌گی‌ی مرگ آشناست!
مردن به از نمردن، خاصه در این زمان!
بسیار خسته‌ام تو بگو جای من کجاست؟

احمد ابوالفتحی در یک بامداد تاریک، بعد از دو شبانه روز بی‌خوابی، بعد از کلی به هم پیچیدن از غم و غم و غم این اراجیف را قلمی کرد

پ.ن: چه غوغایی برپاست امشب زیر خاک روستایی در اطراف آمل

پ.ن: این شعر به نوعی استقبالی است از شعر دوستی که نامش از خاطرم رفته، مطلع آن شعر این‌گونه بود:
آقا اجازه مبحث امروز ما خداست
توضیح می‌دهید که جای خدا کجاست؟