سندرم

مژده, خانم...سندرم تا حدود خيلي زيادي...گوشهات باقي حرفهاش را نشنيدند... پاكت دراز وپهن را از دكتر گرفتي و دمغ... شب كه شد به خليل دروغ گفتي، گفتي كه وضع خراب است، گريه كردي، گفتي كه به فكر گور و كفن باشد...چقدر دوست داشتني مي شد خليل وقتي كه گريه مي كرد...دو سه ماه كه گذشت حس كردي كه خليل حوصله اش سر رفته...حق داشت، بايد يك كاري مي كردي...بعد آمدي پيش من... گفتم به تو كه اين اكسير محبت مي آرد...خليل اكسير من را خورد و مهربان شد...كمربند كجا بوده حتي اخم هم نمي كرد... بعد يك صبح بلند شدي و ديدي كه خليل بلند نشده...خليل مرد و تو بايد فكري براي گور و كفنش مي كردي...دكتر گفت كه از مسموميت بوده مرگش.دكتر يك چيز ديگر هم گفت:معجزه شده...اثري از سندرم در بدن شما ديده نمي شود!