تکه هایی در مرگ پسر شایسته ی تکریت

الف:عده ای باور نخواهند کرد مرگ او را. همانانی که تا سال ها ناپلئون را زنده می‌پنداشتند و همانان که ضحاک را زنده ی قرون می پندارند, زنده ای که از آهش دماوند "این دیو سپید پای در بند" فغان می کند و نشادر ترشح می کند از فرط زخم حالا "صدام حسین کافر" مرده و من مرگ او را باور می کنم و عده ای خواهند گفت که مردی که هزار بدن دارد, یعنی که هزار بدل دارد, کسانی دارد که به جای او رفتار و کردار کنند به همین سادگی یعنی می شود که بمیرد؟ اما صدام مرده, صدام مرده و من مرگ او را دیدم و حس پیچیده ای دارم از نفرت سرباز کرده و بغض فرو خورده و دل سوزی ای که حتی شامل دیکتاتورها هم می شود گویا. صدام را آویزان کردند, از تنابی که یادآور رنج ده ها ساله ای بود که پسر خوب تکریک تحمیل کرد بر جهان. مگر تناب از آلات دربند کشیدن نیست و مگر او دربند نکشید یک ملت را؟ نه شاید دو ملت, نه کویتی ها را هم دربند کشید او, نه... کردها هم ملتی هستند برای خودشان

ب: آسیه دو تا شهید تقدیم کرده به کله خرابی ی صدام و عده ای! آسیه بعد بیست سال و بعد هفده سال هنوز کینه دارد از صدام یزید کافر, او را این گونه می نامد و هوار می کشد که متنفرم از هر کسی که باعث جان پسرانم شد. نفرت آسیه هم لبریز شده امروز, او هم خنک شده لابد امروز, دوباره بسات شربت را به پا خواهد کرد لابد امروز و دوباره من به او خواهم گفت آدم, آدم است و او لابد دوباره هوار خواهد کشید پسر کوچیکه فقط پونزده سالش بود

پ: پدر این دخترک شیرین زبان هزاران سال پیش را صدام کشته, خودش نکشته, مگر می شود که یک آدم با دست های خودش صد و هشتاد و دو هزارتا آدم دیگر را تهی کند از جان؟ این را کژال "همان دخترک تلخ زبان امروز" می گوید و اضافه می کند که باید همه شان را بکشند بعد هوار می کشد که مرگ بر حزب بعث, وقتی که این کلمات را ادا می کند از تک تک حرکات دهانش نفرت می بارد, نفرت نشادر می شود و می سوزاند, عالمی را می سوزاند و من کافوری ندارم که بر آن ضماد کنم. هر چند که کافور هم ضماد زخمی که زد این پسر شایسته ی خلق عرب بر دل تمام خلق جهان نیست. هست؟

ت: من روح مردمان دجیلم. من فرشته ی انتقام هستم و هیچ توفیری ندارد اگر که من را عفریت بخوانی. من منتقمم و صدام را من خفه کردم. تناب را به کناری زدم زیرا که تناب, این ابزار کثیف دربند کشیدن, تقدسی دارد برای خودش از وقتی که دستان مردمان دجیل با آن بسته شد. دستهام را حلقه کردم دور گردنش و به همراه من, مردان دجیل هم فشار دادند گردن دیکتاتور را و نمی دانید که چه حس خوبی داشت

ث: مرگ صدام دوستان من آسیه و کژال را شاد کرد و همین بس برای من؟ همین بس برای من؟ اما آیا راه دیگری نبود؟

برچسب‌ها: ,