و اینگونه بود که نامجو رو دوباره کشف کرد
جُنگ بلوز و ریتم، مجموعهای است از اجراهای خوانندگان و نوازندگانی سیاهپوست برای تماشاگرانی سیاهپوست در سال 1955. تماشاگرانی که هیچکدامشان توریستوار برای کشف اتفاقی تازه به سالن آپولوی هارلم نیامدهاند. تماشاگرانی که درست مثل خوانندگان گمنام این آهنگها بعد از یکروز تحمل تحقیر آمدهاند که دل بدهند به ریتمی که فاصلهی بین پای "بیل بیِلی" تا حیرت تماشاگر رو در کمتر از صدم ثانیه طی میکند "خیلی از حرکات مایکل جکسون ریشه در حرکتهای این آقا دارد و ایشان هم احتمالن آنها را از پدرانشان به ارث بردهاند". که با صدای نه چندان پختهی فری آدامز که به قول یک کامنتگذار آدم رو به یاد اپرا وینفری میاندازد به امروزشان بیندیشند. تماشاگرانی که احتمالن "موجو" رو فراموش نکردهاند.
محسن نامجو در سال 85 در سایت تهران اونیو مطلبی نوشته با نام "گزارشی کوتاه از یک اجرای کافهای مربوط به دههی 1940-50" بند بعدی این نوشته قسمتی از مطلب اوست:
"سانی بوی ویلیامسون با کیف و چترش به روی صحنه میآید گویی هماکنون چون یک کارمند از محل کارش به خانه آمده است، پشت میکروفون که میرسد آنها را در گوشهای قرار می دهد، با طمأنینهای که ویژه شخصیت تمام آن اساتید است ساز دهنی را از جیب کتش در میآورد و در حین خواندن ِ آواز مینوازد. همواره با ارکستری کوچک که غالباً برای اجرای همه استادان، ترکیب ثابتی دارند. ترکیببند روایت او چنین است: «پاتو از گلیمت بیرون نذار»."
خوانندگان و نوازندگان جنگ ریتم و بلوز از اساتید محسوب نمیشوند اما همهشان نابند. همهشان با درامز، گیتار و گاهی پیانو جلوی چشم ما زندگی میکنند. همهشان بخشی از تجربهی وجودیشان را روی طبق اخلاص گذاشتهاند و به همپالهکیهاشان عرضه میکنند. آنقدر واقعی هستند که حتا منی که پنجاه و خردهای سال بعد از طریق یوتیوب در جشن کوچک آنها که خیلی شبیه است به گردهم آمدن بردگان خسته پس از یک روز بیگاری شرکت کردهام به راحتی میتوانیم در شعف/ غمشان شریک شوم. بلوز، موسیقیی بیدریغی است و مثل خوانندهگان قدیمیاش خاکی و ساده. بعد از شنیدن قصهی این آماتورهای دوست داشتنی راحتتر می توانم اساتید رو درک کنم. مادی واترز، لد بولی و جان لی هوکر رو.
وقتی که این جنگ رو از راه یوتیوب میدیدم حسم این بود که قسمتی از وجودم تحت تاثیر قرار گرفته، همان قسمتی که وقت شنیدن آهنگهای نامجو تحت تاثیر قرار میگیرد. حس کردم باید نسبتی باشد بین اینها و او. نمیدانم درست تحلیل میکنم یا نه اما حس کردم اینها و نامجو "راست میگویند". اینها و نامجو بخشی از وجودشان رو گذاشتهاند توی صداشان، بخشی از بغضهاشان، بخشی از این که دستات روی سر گذاشتن، بخشی از اینکه باهات هیچ کاری نداشتن، بخشی از اینکه به بازیشون راهت ندادن هاشان رو. این که سر به سرت گذاشتن هاشان رو. گذشته از همهی ضعفها و قوتهای تکنیکی، همین مهم است. همین است که آنها من را متاثر میکند!
و اینگونه بود که نامجو رو دوباره کشف کردم و درود فرستادم به روح عالیمقامان اسنوب که حس میکنند هر چیزی تاریخ مصرفی دارد.
یک اعتراف هم بکنم: خیلی وقت است که فقط وقتی صدای نامجو را میشنوم میتوانم خلاقانه بنویسم و البته صدای نامجو شرط لازم است اما شرط کافی نیست: خیلی وقت است که خیلی کم میتوانم خلاقانه بنویسم.
این همه را نوشتم تا ویدئوی این مجموعه را به شما معرفی کنم. یکیش رو میگذارم تا ببینید. اگر اسم مجموعه رو در یوتیوب جستجو کنید با یک گنج روبرو میشوید:
Rhythm And Blues Revue 2/10 (1955)