بازم مدرسهام دیر شد
من از همان روز اول؛ پیرو سنت "بازم مدرسهام دیر شد" شدم! "این یکی از افتخاراتم است، قابل توجه دوستانی که آرشیو افتخارات دستوپا میکنند واسه خودشان" یک روز قبل از اول مهر سال 69 بود، کودکی که به لطف دور اندیشیی پدر و مادرگرامی باید یکسال زودتر از همسالانش طعم تلخ صبح قبل از طلوع از خواب بیدار شدن را بچشد دلش میخواست که بخوابد اما جرئتش را نداشت پس با چشمهای پف کرده دستش را گذاشت توی دست داداش و بعد رد شد از زیر قرآن مادر؛ کودک خود را نهاوندی نمیدانست، پدر و مادر کودک دقیقن یک هفته قبل از شروع مهر او را سوا کرده بودند از همهی کودکیهایش... از آلوچه خوریی یواشکی پشت تیربرق!!! "آخه پشت تیر برق جای قایم شدنه؟ چی خیال کرده بودم من؟!!!" از پسران شر، از دخترانِ... از زهرا.
نه کودک و نه برادرش نمیدانستند دبستان پسرانهی باهنر کدام خراب شدهای است دیگر؟ حتی نمیدانستند که کلی راه باید بروند تا برسند به آنجا و آنکه گفته: "همین بغل است. مستقیم. هیچ جا نباید بپیچید. سریع میرسید" یا مجنون بوده یا قصد سر کار گذاشتن داشته. کودک و برادرش برای یافتن "همین بغل" بیست دقیقهای پیادهروی کردند و اصلن هم به ساعت نگاه نکردند و بعد...
هر چقدر که مدیرمان "حالا کجایی تو آقای مالمیر؟" مهربان بود وقد بلند، ناظم اخمالو بود و کوتاه قد. بچهها را به صف کرده بود آقای ناظم، بچه هایی همه خوابآلوده، با چشمهایی که محتاج بود به لبخند مادر... و بعد سخنرانی شروع شد، چه گفت؟ نه من و نه باقی بچه هایی که هیچکدامشان "دوست" من نبودند حواسمان به حرفهای آن آقاهه "چه صدای عجیبی هم داشت" نبود. زیر چشمی همدیگر را میپائیدیم. به چی فکر میکردیم؟ خودم را یادم میآید: به این میاندیشیدم که من تهرانیام و اینها... خودم را آخر تمدن میدیدم لابد، لابد خیال میکردم چون آنها یککلمه فارسی نمیتوانند حرف بزنند و من یک کلمه لری، مزیتی دارم نصبت به آنها!
ناظم حرف هاش را زد و بعد یکی که قیافهاش زار میزد مستخدم است "بابای مدرسه؟ هههههه! هیچ وقت از این لغت سوسولی استفاده نکردیم ما مگر در دورهی دبیرستان! آن هم برای مسخره کردن یکی از دوستانمان. ما اینیم دیگه!" آمد آقای مستخدم و ما را در دو صف تقسیم کرد و بعد طناب را آورد: طنابکشی در ساعت هشت و سی دقیقهی صبح! من و همهی نخوتم پس از چند دقیقه در صف بازندهها جا گرفتیم. تحقیر شدم؟ نه! هوار کشیدم سر بقیه که شما چقدر کمزورید!
بعد رفتیم سر کلاس، آقای ناظم حضور و غیاب فرمودند، اسم من اولین اسم فهرست بود: "احد ابوالفتحی؟" دستم را بلند نکردم. فکر کردم یک ابوالفتحی دیگر که لابد اسمش احد است با من هم کلاسی است، توی دلم خندیدم که هر هر هر، این نهاوندیها عجب اسمهای ضایعی دارند، بعد که آقای ناظم با اخم هوار کشید "کدو گوریه این احد ابوالفتحی؟" دوزاریم افتاد که لابد منم احد ابوالفتحی! این بار تحقیر شدم، بهم بر خورد و بلند گفتم من احمد ابوالفتحیام، ناظم اخم کرد و گفت "د بنال دیگه" و همه خندیدند و من بغض کردم، بغضی که همراهم بود همهی اول ابتدایی را، بغضی که محصول تفاوتم بود نصبت به باقیی بچههای کلاسمان، آنها لری حرف میزدند و من نمیفهمیدم چه میگویند و این ندانستن من نه تنها مزیت نبود بلکه نهایت عیب بود. خیلی تلخ گذشت کلاس اول دبستان من.
برچسبها: روزانهگی