بد نیست که شما هم بدانید

1.اگر یادتان باشد دو سه ماه پیش اکبر محمدی مرد! اگر یادتان بشد چند روز پس از تدفین محمدی قرار بود مراسمی بر سر مزارش در اطراف آمل برگزار شود. اگر یادتان باشد بزرگواران عین راهزن‌ها راه را بر اتوبوس‌هایی که از تهران به سوی اکبر می‌رفت بستند و از انجا که خوبی‌ی جوانان این مرزوبوم را می‌خواهند چند نفری را هم ناز و نوازش نمودند با باتوم!
2. دیروز یکی از دوستان حرف‌های جالبی را درباره‌ی ماجرای نازو نوازش راهزنانه در جاده ی آمل می‌زد. خب البته این‌که کار با برنامه‌ریزی‌ی قبلی بوده و این‌که آقایان دستور داشته‌اند که اساسن رحم نکند بماند... رو کردن این اطلاعات فوق‌العاده در حکم چشم‌بسته غیب گفتن است! نکته‌ی جالب ماجرا طرز برخورد سربازان بوده با دستور مشفقانه‌ی آقای "بالا"...
خب مسلم است که بازی کردن نقش راهزن رذالتی راهزنانه می‌خواهد و مسلم است که نمي توان این رذالت را در همه‌ی فرزندان سرزمین‌مان یافت "هر چند که..." ماجرایی که می‌خواهم بگویم ماجرای یک سرباز است...
3. سرپیچی از فرمان آن‌هم وقتی که فرمان از "بالا" صادر شده باشد یعنی بازی کردن با جان. و بازی کردن با جان جسارت می‌خواهد... البته نمی‌توان به آنانی که این جسارت را ندارند خرده گرفت... ای بسا که کار آنان خالی از هوش‌مندی نباشد... بسیار هستند کسانی که مجبورند باتوم به دست بگیرند برای نوازش یکی مثل خودشان و در آن بسیار، بسیارند کسانی که می‌دانند چشیدن ضرب باتوم چه معنایی دارد پس حواسشان هست... بسیاری هم به عمد محکم می‌زنند. محکم، محکم‌تر... اما فقط یک نفر بود در آن روز کذایی... یک نفر بود که از فرمان سرپیچی کرد... که با آینده‌اش بازی کرد... که خود را نفروخت... که انفرادی را به جان خرید... آن سرباز باتوم را به زمین انداخت و هنوزاهنوز در انفرادی است
.

برچسب‌ها: