قاشق را دست راستم نمی گیرم؛ هرگز

امروز حس کردم که ما چپ‌دستها در خیل راست‌دستان اقلیتی هستیم، اقلیت مغزی لابد! درباره‌ی سختی‌هایی که در روزگاران دور یا نزدیک به خاطر چپ‌دستی از سوی راست‌دست‌ها به امثال من روا داشته شده بسیار شنیده‌ام و چند وقت پیش هم در یک وبلاگ خوب مطلبی در مورد آن خوانده‌ام، اما این سختی‌ها را حس نکرده بودم تا امروز. تا امروز که پدری پسرش را به خاطر چپ‌دست بودن زد! کتک زد! احمقانه است نه؟
بچه هفت ساله بود و پدر لابد بیش از هفت سال سن داشت! بچه در جمع بزرگان مبادی‌ی آداب قاشق را با دست چپش گرفته بود "مثل من" و پدر؛ این بزرگ مبادی‌ی آداب لابد این کار را بی‌ادبانه می‌دانست. بچه مجبور شد؛ پدر مجبورش کرد که قاشق را با دست راست بگیرد و ماست ریخت! کت و شلوار گران قیمت بچه ماستی شد و بچه به خاطر ماست به خاطر قاشق به خاطر کت‌وشلوار به خاطر آدابی که نمی‌دانم چرا ادب ندارند و به خاطر چپ‌دست بودنش انگشت‌های کلفت پدر را روی پوست نازک صورتش حس کرد. با شدتی بیشتر از نوازش کردن حس کرد. کاری با حماقت پدری که به خاطر یک قاشق به دست گرفتن غذا را کوفت همه‌ی ما کرد ندارم. کاری با اشک‌های بچه هم ندارم... اینها جای خود مهمند اما من در آن لحظات فقط به این می‌اندیشیدم که من هم قاشق را با دست چپ می‌گیرم... قضاوت این خیل راست‌دست درباره‌ی من چیست؟ آیا اگر که توانش را داشتند با من همین جور تا می‌کردند که این پدر با پسرش تا کرد؟

امروز توانستم احساس در اقلیت بودن را تمام و کمال حس کنم. امروز من هر چند که اقلیت دینی یا نژادی و یا جنسی نبودم اما اقلیت جسمی بودم و توانستم بفهمم اکثریت یعنی چه. لعنت به هر چه اقلیت و اکثریت است. این جمله‌ای بود که امروز در نتیجه اندیشیدن به چپ‌دستی بیان کردم. و البته به خودم قول دادم که قاشق را با دست راست نگیرم؛ هرگز

برچسب‌ها: ,