پروین... و در نهایت باز هم دوستی

خوب امروز سالمرگ پروین اعتصامی است و من دوست دارم که برای دل جویی از او یک مطلبی بنویسم: واقعیتش من یلی وقت است که همواره از دو شاعر بسیار بد گفته ام, یکی محمد حسین شهریار و یکی پروین اعتصامی. اولی را هنوز هم مستحق نقدهای خانمان برانداز می دانم اما دربارهء پروین... خوب البته او به هیچ وجه اختر چرخ ادب نیست "آنگونه که خودش گفته" ولی شاعر است, شعرهایی گفته که بعد از گذشت بیش از نیم قرن هنوز گاهی بر لبان عموم مردمان ایرانی زمزمه می شوند و این یعنی اینکه اوهم شاعر است و هم محبوب است, من آن وقتی که از او بد می گفتم همهء اینها را می دانستم اما معتقد بودم "شاید هم معتقدم کرده بودند" که زبان مردانهء او و پند و اندرزهای تاریخ مصرف گذشته اش هیچ نسبتی با "شعر درست و حسابی" ندارد. او را یک شاعر بسیار کم اهمیت می دانستم.




اما خوب... امروز که سالمرگ اوست می خواهم اعترافی کنم: تنها نشانهء زنانه گی زبان نیست و من این را نمی خواستم بپذیرم, شعر پروین اتفاقن حالا از زنانه ترین شعرهای تاریخ زبان فارسی به نظرم می رسد حالا گیرم که این زن یک "روشنفکر" نباشد. دربارهء پند و اندرزهاش هم امروز معتقدم که دوست داشتن یا نداشتن محتوای شعر یک امر کاملن سلیقه ای است و من هر چند هنوز هم نمی توانم با بیشتر اشعار او ارتباط برقرار کنم و هنوز هم پروین جایی در بین محبوب های من ندارد اما... اما این نقطه ضعفی برای پروین نیست و نقد محتوای یک اثر در بلند مدت فقط باعث ضایع شدن ناقد می شود و بس.







حالا فکر می کنم که فهمیده ام چرا حتی آن ارتباطی را که با ملک الشعرا برقرار می کنم نمی توانم با پروین برقرار کنم: مسئله همان "روشنفکری" است که گفتم. خوب ذائقهء من با آثار روشنفکران راحت تر کنار می آید و پروین در هیچ تقسیم بندی ای نمی تواند روشنفکر نامیده شود, حتی وقتی که شعری مثل "زن در ایران" را می گوید و به نوعی به مضامین روشنفکری نزدیک می شود همچنان فقط یک زن است, در ایران و بس. یک اعتراف: برای نظر دادن دربارهء پروین من تا امروز ذائقهء خودم را در جایگاه داور قرار داده بودم و این جفایی بوده در حق او. شرمنده خانم اعتصامی!






اما حالا می خواهم با یک تیر دو نشان بزنم: هم شعری از پروین را در این مطلب بیاورم و هم پروژهء در حول و حوش دوستی را یک گام مورچه ای به جلو ببرم:






نهفتن به عمری غم آشکاری






فکندن بکشت امیدی شراری






بپای نهالی که باری نیارد






جفا دیدن از آب و گل روزگاری






ز بیم هژبران پناهنده گشتن






به گرگی سیه دل به تاریک غاری






ز سنگین دلی خواهش لطف کردن






سوی ناکسی بردن از عجز کاری






به جای گل آرزویی و شوقی






نشاندن به دل نوک جانسوز خاری






به دریا درافتادن و غوطه خوردن






نه جستن پناهی و نه دیدن کناری






زبون گشتن از درد و محروم ماندن






به هر جا برون بودن از هر شماری






شنیدن ز هر سفله حرف درشتی






ز مردم کشی خواستن زینهاری






به آهی پراکنده گشتن چو کاهی






ز بادی پریشان شدن چون غباری






بسی خوشتر و نیک تر نزد دانا






ز دم سازیء یار ناسازگاری

برچسب‌ها: ,