براي محمد ميرابي
هيچوقت دست از سرم برندار ممّد. بگذار هميشه يادم باشد كه تو هم ميخنديدي. با من ميخنديدي. با هم ميخنديديم.
از پيچ تند جاده به مرگ تو يك وجب
يك استكان لق، لرزان، لببهلب
يك ترمز شديد و شما سرنگون شديد
با آنكه ايمني و عليرغم ايربگ
حالا تو زل زدي به خودت، خالي از خودت
اين استكان خالي، پر، از سياه شب
*
حالا دو تا كبوتر مرموز زرد پوش
با بالهاي جلد و با چشمهاي لوچ
با پچپچي مداوم در گوش فرضيات:
بغبغبغو كه زندگيات پوچ پوچ پوچ
*
حالا تو هم كبوتر جلدي و ميپري
پرواز ميكني مثلن، مثل اينكه كوچ
برچسبها: یاد