براي محمد ميرابي
چارم ارديبهشت پارسال، يكي از دوستهام تصادفن مرد! امروز از صبح نگاه پرسشگرش گير داده به چشمهام. حس كردم براي سبك شدن من... و او... بد نيست شما هم در تماشاي تصوير او با من شريك شويد و شعري را كه در همان روزهاي بد برايش گفتم بخوانيد. و در آخر:
هيچوقت دست از سرم برندار ممّد. بگذار هميشه يادم باشد كه تو هم ميخنديدي. با من ميخنديدي. با هم ميخنديديم.
از پيچ تند جاده به مرگ تو يك وجب
يك استكان لق، لرزان، لببهلب
يك ترمز شديد و شما سرنگون شديد
با آنكه ايمني و عليرغم ايربگ
حالا تو زل زدي به خودت، خالي از خودت
اين استكان خالي، پر، از سياه شب
*
حالا دو تا كبوتر مرموز زرد پوش
با بالهاي جلد و با چشمهاي لوچ
با پچپچي مداوم در گوش فرضيات:
بغبغبغو كه زندگيات پوچ پوچ پوچ
*
حالا تو هم كبوتر جلدي و ميپري
پرواز ميكني مثلن، مثل اينكه كوچ
برچسبها: یاد