آه، دهه‌ی شصت

بازخواندن داستان کوتاه آه، استانبول نوشته‌ی رضا فرخفال

تکرار می شویم




"گفت: "رمان را خوانديد؟" و بي آنكه منتظر پاسخ من بماند از جا برخاست و به طرف ديگر اتاق رفت. صفحه اي را با دقت پاك كرد و آن را روي ان گرامافون گذاشت و لبخندزنان به طرف من بازگشت يك كوارتت سازهاي زهي بود و من به ياد آوردم كه مدت ها بود موسيقي گوش نكرده بودم."



پیرمردی که بوی گران‌قیمتی می‌دهد و ممنوع‌الخروج شده، کتاب‌فروشی که همیشه یک مشت تخمه یا کشمش در بساطش پیدا می‌شود و سال‌های میانی‌ی عمرش پشت دخل دارد چروک می‌خورد و شب‌ها در رخت‌خوابش گوش به رادیو می‌چسباند و آواز خواننده‌ای را که صدایش مهاجرت کرده‌ به رادیوهای عربی با خودش تکرار می‌کند. ناشر پیری که هرگز از خودش سلیقه‌ای نداشته "و شاید به همین دلیل اینقدر خوشباشانه زهرخنده سر می‌دهد در داستان رضا فرخفال، به این دلیل که راحت می‌تواند عادت بکند" زنی که از گل‌های داوودی‌ و تمام کتاب‌هاش دل‌کننده تا به خاطره‌هایش بپیوندد، به استانبول و به پاریس و در نهایت ویراستاری که صبح از خواب پا می‌شود و کتابی‌ نیمه تمام به زیر بغل خودش را می‌رساند به دفتر نشر، تا ظهر شلنگ‌تخته می‌اندازد و سیگار می‌پکد و زهر که شد خودش را می‌رسانذ به کافه هواگیم تا زل بزند به آداب مکرر دو دانشجوی سابقی که ته مانده‌ی دانشجویان سابقی هستند که روزگاری ظهرهای کافه هواگیم را شلوغ می‌کردند، دو تا دانشجو که بعد سال‌ها رفاقت هنوز یک‌دیگر را "دوست عزیز" خطاب می‌کنند. این ها هستند مردمان داستان آه استانبول اثر رضا فرخفال که در آخرین سال‌های ششمین دهه‌ی این قرن ناشری در تهران آن را در کتابی به همین نام به چاپ سپرده است. از سر و روی این کتاب حسرت می‌بارد و اگر باریک شوی در چشمان خاکستری‌ی زن سیاه‌قلمی شده‌ی روی جلد آن حرفی را می بینی، همان حرفی که از زبان فضلی کتاب‌فروش می‌شنویم: توی این خیابان‌ها آدم وحشتش می‌گیرد. همه‌ی آدم‌های داستان فرخفال در این دغدغه با فضلی‌ی کتاب‌فروش هم‌صدا هستند، آن ها یا قصد کرده‌اند که از این وحشت بگریزنند و نتوانسته‌اند یا که توانسته‌اند و در آستانه‌ی فرارند و یا مجبورند که عادت بکنند. این خیابان‌های تیره آدم‌ها را تکراری می‌کند و این آدم‌ها گرفتار شب‌هایی یک‌سان هستند و روزهایی که در انتظار شب‌هایی یک‌سان تاریک می‌شوند.


"گفت: "آن وقت ها، در مغازه را كه مي بستيم ، تازه اول شب بود. حالا يك ساعت ديگر توي اين خيابان ها آدم وحشتش مي گيرد."

گفتم: "آدم گنده اي مثل تو بايد وحشتش بگيرد؟"

گفت: "يعني تو را وحشت نمي گيرد." من كه دست خودم نيست توي خانه هم كه هستم مثل مرغ سر كنده ام. سر شب بايد يك جايي رفت. هيچ جا هم كه آدم نرود بايد يك جاهايي باشد و آدم بداند كه باز است. آن وقت توي خانه هم كه باشي دلت آرام و قرار مي گيرد. من كه اين طوري هستم."

گفتم: " من اين روزها آن قدر كار دارم كه شب دلم مي خواهد يكراست بروم خانه و تخت بگيرم بخوابم."

گفتك "نه من نمي دانم. از سر شب مي نشينم پاي اين راديوها و اخبار گوش مي كنم. بعد هم با ايستگاههاي عربي ور مي روم."

گفتم: "فضلي جان، اين كارها فايده اي ندارد توي جايت دراز بكش، چشم هايت را ببند و با خودت فكر كن كه چه جاهايي الان توي اين دنيا باز است...."

كشمش ها را تند و با صدا مي جويد. گفت: "اين چيز ها را از سن و سال من گذشته، مرد! از سن و سال تو هم گذشته...."


عادت می‌کنیم


ای بعیدالعهد... و در نهایت ویراستار ماجرای ما به جایی می‌رسد که حتی تکیه کلام‌های "پیرمرد" ناشر را که برای انتخاب چشم به دهان دیگرانی دارد که نقش سلیقه را برای او ایفا می‌کنند تکرار می‌کند. و در نهایت ویراستار ما به یاد می‌آورد که: "به ياد آوردم كه زماني در جايي خوانده بودم نادان كسي كه بخواهد رؤياهاي يك دوره عمر را به دوره ديگر ببرد و با خود گفتم كه پس نادان تر كسي است كه بخواهد رؤياهاي زمانه اي را به زمانه ديگر ببرد. احساس كردم كه روح خبيث پيرمرد، در من حلول كرده است. به راه افتادم و همچنان كه نفس تنگ شده ام را از سينه بيرون مي دادم بي اختيار بر زبانم آمد كه آه، اي بعيدالعهد.....اينها ديگر خود كلمات كهنه و متروك پيرمرد بود." و در نهایت او تصمیم می‌گیرد که عادت بکند. به تکرار شدن تن بدهد و با خاطره‌ی استانبولی که آلن روب‌گریه در فیلمش ساخته بود رویابین نشود. داستان فرخفال یک تصویر عینی است از دغدغه‌های مردمانی از مردمان ایرانی که در دهه‌ی شصت فشارهای خردکننده‌ی اجباری که قصد کرده بود آدم‌هایی یک‌سان بسازد را بر دوشش حس می‌کرد و باید تصمیم خودش را می‌گرفت. آه استانبول داستان همین پروسه است. پروسه‌ی تصمیم‌گیری.


داستان آه، استابول را اینجا بخوانید


در جست‌وجوی دهه‌ی شصت


دیدن فیلم پرس‌پولیس به من یادآوری کرد که دیگر آن‌قدر سال از دهه‌ی شصت گذشته که بشود از بیرون و بدون تعصب به آن نگریست. و من حس کردم که خیلی لازم است که ما آن‌چه در سال‌های اولیه‌ی انقلاب کردن مردمان ایرانی رخ داد را دوباره مرور کنیم. دلیلش واضح است: زیرا که ما هنوز درگیر با همان گفتمانی هستیم که سال‌های سال ما را یا از وطن فراری داد یا که به خود عادت داد. داستان‌ها‌یی که به زنده‌گی‌ی جاری در عصر خود می‌پردازند با گذشت سال‌ها تبدیل می‌شوند به اسنادی برای شناخت آن عصر و زنده‌گی‌ی مردمان آن عصر. من دارم به این فکر می‌کنم که خوب است اگر که برای شناخت دهه‌ی شصت به داستان‌های دهه‌ی شصت رجوع کنیم. آن‌ها را بازخوانی کنیم و به حال و هوای مردمان آن عصر دل بدهیم. این موضوع به خصوص برای مایی که فرزندان دهه‌ی شصت هستیم جذاب هم هست. خیلی کنج‌کاوی برانگیز است این‌که بدانیم در همان روزهایی که ما داشتیم توی کوچه خاک بازی می‌کردیم بزرگ‌ترهای ما به چی فکر می کردند.


این‌جور بازخوانی‌ها را احتمالن ادامه می‌دهم.
یکی از انگیزه‌سازهای نوشتن این مطلب، این پست صنم دولتشاهی بود.

برچسب‌ها: