قلقلي که حرف نمي‌زند

شش سالم بود. جشن عروسيِ رفيق برادرم بود. "قلقلي" هم آن‌جا بود و من براي ديدن او خودم رو به عروسي دعوت کرده بودم:
- سلام کوچولو

قلقلي بود؟ قلقلي که حرف نمي‌زند! لب‌خند مي‌زد و چشم‌هاي متعجب من رو با لذت مي‌پائيد تا فرايند کنار آمدن من و واقعيت رو از دست ندهد. اما نه آن روز و نه حالامن قبول نکرده‌ام که آن آقاي خسته در آن جشن عروسي همان آدمي بوده که هي اشتباه مي‌کرد تا من حس کنم که از من ضعيف‌تر هم در دنيا وجود دارد. قلقلي‌ که حرف نمي‌زند.

يک‌بار برادرم پرسيد يادته توي عروسي‌ي محمود قلقلي رو ديدي و اومدي به من گفتي اين که قلقلي نيست! گفتم عروسي رو يادمه اما قلقلي اون‌جا نبود.

امروز صبح مي‌نشينم جلوي تلويزيون برنامه‌ي فيتيله را از شبکه‌ي دو تماشا مي کنم و به ياد قلقلي لب‌خند مي زنم. شما هم بيدارشيد و فيتيله ببينيد!

توي همين حال و هوا روي همين شيرواني:
گنجيشک لالا
اين مطلب هم توي همين حال و هواست:
مصاحبه با علي کوچولو؛ اين مرد کوچک

برچسب‌ها: