عمران و تیغ سلمانی
پیشنوشت: این سوگسرود من است در غم عمران، مگر خودش نگفت که بخندید، به یاد من بخندید؟
از قضا یک غروب بارانی
یک نفر رفته بوده سلمانی
نام او آشنا است نزد شما
مصلح الدین جناب عمرانی
زلف آشفتهاش پریوش کش
و سبیلش چنان که میدانی
ص.ع.خامه. خودنویس. دوات!!!(1
همنشین عبید زاکانی
روی یک صندلیی نرم نشست
خیره شد به چروک پیشانی
و به یاد جوانیش افتاد
و به یاد یه چیز پنهانی!
صندلی گرم و نرم و راحت بود
اصل فابریک، مال کمپانی
قیچیی پیرمرد سلمانی
روی موهاش داد جولانی
و دو چشم خمارعمرانی
گرم شد کمکمک به آسانی
عالم خواب جای شیرینی است
نه عذابی و نه غم نانی
میشود باز با شاپور(2)
قدم آهسته رفت تا خانی!!!
قافیه تنگ آمد و شاعر
به جفنگ آمدست ای جانی!!!
روح شاپور ناگهان از غیب
داد زد هی جناب عمرانی!
از چه غافل نشستهای مسکین
تو به خوابی و تیغ سلمانی...
ناگهان شیخنا ز خواب پرید
و به مرآت دید انسانی:
مرد مردان شه سخنگویان
خوشگل و دلپسند و مامانی!
مرد سلمانیی دغلپیشه
صورتش را بداده سامانی
و سبیل شکوهمندش را
به دم تیغ داده آن جانی!
دور موهاش را تراشیده
اصطلاحن به سبک آلمانی!
ناگهان تیره شد زمین و زمان
ناگهان نعره: تو مسلمانی؟!
سُبلتم کو؟ چرا تراشیدی؟
تو چرا اینقذه بد ارکانی؟
ناگهان یک بلوک سیمانی
از یه جایی پرید تو سلمانی!!!
دست عمران، بلوک سیمانی
کلهی پوک مرد سلمانی
روح شاپور باز پیدا شد
داد زد هی جناب عمرانی!
مگه آبِ خنک دلت میخواد
تو رو چه به بلوک سیمانی؟
و در اینجا تمام شد قصه
و شما مردمان ایرانی!
زیر دستان مرد سلمانی
خواب میآورد پشیمانی!
عبرت است این همش عزیز دلم
چیز شعر نیست! این رو میدانی؟
خوب تموم شد! آخیش! بسه دیگه
این هم "عمران و تیغ سلمانی"
1. نام مستعار صلاحی در گل آقا ع. ص. مداد بوده
2. منظور پرویز شاپور است
برچسبها: یاد