هی سرت داد میزنم برگرد
خبر آرام در صدایت ریخت, ناگهان شانههات لرزیدند
شاخههای گیاهی آهسته، برگلوی اتاق پیچیدند(1)
صبح است، خیلی زودتر از زود، تو خوابی؟ نه، شب از آن شبهای بیخوابیت بوده... شب مثل هر شبت بوده پس وقتی که آقای جغد تماس میگیرند و خبر شوم را میدهند آنقدر هوش و حواست سرجا هست که هوش و حواس از سرت بپرد!
-الو احمد،عمران مرد؟
-عمران کیه دیگه؟
ـ صلاحی بابا! عمران صلاحی
صلاحی، عمران صلاحی.
هی سرت داد میزدم برگرد من از این گور سرد میترسم
گوشهایت چقدر کر شده بود حرفهای مرا نفهمیدند
عمران؛ صلاحی
هی دوره دوره میکنی این نام را و بعد...به یاد چیزهای قشنگ میافتی..
ـ سلام آقای صلاحی؛ این جدیده زیادی سانسور شده بود انگار، نه؟
ـ سانسور؟ نه
ـ پس چرا...
ـ یه بار دیگه بخونش میفهمی چرا
سال 81 دفتر کارنامه؛ عمران غولی است که آن بالا نشسته و تو دوست نداری غولها را، رک هستی و شاید هم رکیک و عمران اخم که نمیکند هیچ... حتی تره هم خرد نمیکند برایت! و نمیبینیش دیگر، میبینیش، از دور میبینیش، گاهی در حوزهی هنری و گاهی هم شاید در سخنرانیای، او آن بالا است و تو تعدیل شدهای:هر آدم بزرگی غول بیشاخ و دم نیست!
میشود سال بعد، پائیز، 7 شب، فروشگاه پکا، فروشندگان همیشه فراریی پکا، جوری نگات میکنند که یعنی دیگر بس است، دست از سرش بردار، یا... دست از سرمان بردار، میخواهیم تعطیل کنیم، کار و زندگی... و تو عمران را به حرف گرفتهای، از سعاد الصباح میپرسی و از آن شعر فوقالعادهاش:
تو آقای شب و روز منی
تو شب و روزم را میسازی
جسارت این شهزادهی کویتی موضوع صحبتتان است و عمران چقدر، شبیه است به یک آدم بزرگ، آدم بزرگی که غول بیشاخ و دم نیست. میگذرد تا...
ـ سلام آقای صلاحی، ابوالفتحی هستم... غرض از مزاحمت... شاملو...
نه... نمیآید، میخواهید همایشی برگزار کنید به یاد بامداد "غول بی شاخودم بود؟" و او درگیر است، نمیآید... بچهها پشت سرش بد میگویند و تو از پکا میگویی، از این میگویی که او انسان شریفی است...
و بعد شد امروز صبح، و از چپ و راست پیام کوتاه رسید که "عمران صلاحی درگذشت"
چقدر دلم میخواد که برایت پیام کوتاه بفرستم آقای صلاحی... دلم میخواهد اساماس بزنم برایت:
عمران مرد، شمعی برافروزید
حالم چقدر خوب است
دنیا را دنیا تر میبینم
زیبا را زیبا تر میبینم
گلها را گلها تر میبینم(2)
1. از فاطمه حقوردیان
2. از عمران صلاحی
لینکهای بلاگچین
برچسبها: یاد