اين بلا را چرا به جان ما انداختي اديسون؟

توضيح: اين مطلب در پاسخ به فراخوان دوستم صادق اهري نوشته شده.

ب: روزي يک قاچاقچي‌ي خرده‌پاي عتييقه‌جات مشتري را مي‌برد خا‌نه‌اش تا "جنس" را نشانش بدهد. همه‌چيز براي سرگرفتن معامله آماده است اما... وارد روستا که مي‌شود مي‌بيند همه‌جا تاريک است. برق نيست. مشتري قرار است که عتيقه را ببيند و صبح نشده به تهران برگردد. با چراغ گردسوز که نمي‌شود عتيقه ديد. مي‌شود؟ پس عتيقه‌فروش و مشتري توافق مي‌کنند که کمي صبر کنند تا برق بيايد. اما برق قصد ندارد که وصل شود. حالا ديگر وقت رفتن است. مشتري صبح بايد تهران باشد. فقط به اين دليل که برق قطع است معامله سر نمي‌گيرد. و اين‌گونه بود که ميراثي فرهنگي به تاراج نرفت. اما اين نظر ماست. نظر عتيقه فروش چيز ديگري‌ست: اي ريدم به قبر اديسون با اين گهش که اختراع کرد!
اين روزها اين بنده‌ي سراپاتقصير هم مانند آن عتيقه فروش ناکام معمولن روزي يک بار به قبر اديسون مي‌ريند. خوب اگر که اديسون روشنايي را به خانه‌هاي ما نمي‌آورد هيچ وقت برق نمي‌رفت و هيچ وقت هم اين مطلب نوشته نمي‌شد. پس حق بدهيد به من و آن عتيقه فروش و احتمالن خيلي از مسئولين خدوم مملکت که شاکي باشيم از اديسون.

ج: خيلي وقت بود که عادت کرده‌بودم به نرفتن برق. حالا عادت کرده‌ام به رفتن برق. ديروز که کل عالم و آدم عزادار حميد هامون بودند برق نهاوند نرفت و من حس کردم زندگي چيزي کم دارد. راستي که چقدر زود عادت مي‌کنيم.

د: رفتن برق خيلي مسئله نيست اما نبود نظم در قطع و وصل آن دردسر بزرگي است. آدم اگر بداند که برق خانه‌اش، يا مغازه‌اش يا کارگاهش کي مي‌رود خيلي راحت مي‌تواند با آن کنار بيايد اما قطع شدن برق نهاوند هيچ نظمي ندارد. از اول صبح تا اخر شب بايد که در دلهره باشي و انتظار بکشي و اين بد است. احمدي‌نژاد عزيز. عمو جان! گيرم که تو ناگزيري از قطع برق اما مي‌ميري اگر يک برنامه‌ي زمان‌بندي شده... ول کن بابا، يه لحظه يادم رفت که اين جا کجاست.

ه: صادق جان راضي شدي؟ برادر تو هر کي را که من مي‌شناختم به بازي گرفته‌اي. اين چه وضعش است. دو نفر را هم مي‌گذاشتي براي ما تا محجبور نشوم در انتهاي اين مطلب بنويسم من اوصلن عادت ندارم کسي را دعوت کنم به بازي! ‌