چه روزی، آه چه روزی

1. امروز چار‌ساله می‌شود، مرگ حسین منزوی. چار سال است که مرگ و حسین منزوی دارند در حوالی‌ی ما می‌گردند و ما سالی یک‌بار چوب‌خط‌زن این گردش هستیم "چه کار احمقانه‌ای".

2. این غزل از حسین منزوی به نظرم یکی از کارهای خوب اوست. او در این غزل از آن فضای فخیمی که بر اکثر کارهای خوبش حاکم است دور شده و ضعف بنیادین کارش یعنی عدم انسجام طولی ابیات را هم انگاری دوا درمان کرده است. اروتیسم دلچسب حاکم بر فضای شعر را دوست دارم و رنگارنگی‌ و آرامش شعر آرامم می‌کند. این شعر را توی وب‌گردی‌هام دیدم. در این وبلاگ. پیش از این ندیده بودمش. گویا از آخرین شعرهای اوست:

شكوفه‌هاي هلو رُسته روي پيرهنت

دوباره صورتی‌ی صورتیست باغ تنت

دوباره خواب مرا مي‌برد كه تا برسم

به روز صورتي‌ات رنگ مهربان شدنت

چه روزی آه چه روزی كه هر نسيم وزيد

گلی سپرد به من پيش رنگ پيرهنت

چه روزی آه چه روزی كه هر پرنده رسيد

نوكي به پنجره زد پيشباز در زدنت

>تو آمدي و بهار آمد و درخت هلو

شكوفه كرد دوباره به شوق آمدنت


درخت، شكل تو بود و تو مثل آينه‌اش

شكوفه‌هاي هلو رُسته روي پيرهنت



و از بهشت‌ترين شاخه روي گونه‌ي چپ

شكوفه‌اي زده بودي به موي پُرشكنت



پرنده‌اي كه پريد از دهان بوسه‌ي من


نشست زمزمه‌گر روي بوسه‌ي دهنت



شكوفه كردي و بي‌اختيار گفتم آه

چقدر صورتي ِ صورتي‌ست باغ تنت

3. مسافرم. می‌خوام بیام نمایشگاه. ای تهران، ای احسان و ای دی‌اکسید کربن! دوران تبعید خودخواسته دارد می‌رسد. انگار کن که مجبورم دوباره مدتی را با شما سر کنم!

برچسب‌ها: