شمای این همه زیرک و مای این همه ساده

سال 69 وقتی که با خانواده‌ام به شهرم نهاوند بازگشتیم حتی یک کلمه‌ی لری را نمی‌توانستم درست ادا کنم و این نقطه‌ضعفی بود برای من در جمع بچه‌های هفت، هشت ساله‌ای که همه‌شان مثل بلبل یک‌چیزهایی می‌گفتند که برای من نامفهوم بود. اما... اما هیچ‌کدام از آن بچه‌های هفت، هشت ساله من را مسخره نکردند به خاطر اینکه لهجه‌ام ضایع بود! شاید حتی منی که پر بودم از یک نخوت مرکز نشینانه به خودم اجازه می‌دادم که آنها را که تنها گناهشان لر بودن بود مسخره کنم اما آنها من را مسخره نمی‌کردند و البته این موضوع برای من کاملن پذیرفتنی بود و هیچ حسنی هم نبود برای آنهایی که لابد شهروند درجه دو بودند در مقابل منی که فارسی‌ام تکمیل بود، منی که اشرف مخلوقات بودم

سه سال پیش وقتی به عنوان یک لر دوباره به تهران بازگشتم، با وجود این‌که هم‌چنان فارسی‌ام بی‌نقص بود اصرار داشتم که خودم را لر معرفی کنم و با تعجب می‌دیدم دوستان گرام مرکزنشینم بعد از این اعتراف من اول سرگشته می‌شوند بعد دوستانه می‌گویند تو که هیچ چیزت شبیه لرها نیست مگر مرض داری که خودت را کوچک می‌کنی و بعد وقتی می بینند من به حرفشان گوش نمی‌دهم و هم‌چنان هرجا که مي رسم هوار می کشم آهای ملت! من لرم -کمی اغراق کردم البته- نخوت مرکزنشینانه‌شان گل کرد و گاه و بی‌گاه نکات مثلن خنده‌داری در باب ما لرهای ساده -ولابد احمق!- بیان کردند و خندیدند و من هم چیزی نگفتم

این نخوت که به خود اجازه می‌دهد آدم‌ها را به اسم‌هایی که کم‌کم تبدیل به انگ مي شوند و هویتی جعلی برای یک انسان و یا یک قوم بسازد یک آفت است. همه از آن ضرر می‌بینند و بیش از همه خود مرکز نشینان، این آدم‌های به‌خیال خودشان همه‌چیز تمامی که وقتی پا به سن می‌گذارند ناگهان شستشان خبردار می‌شود که تمام عمرشان رابه مسخره‌کردن این و آن و تحویل گرفتن خود صرف کردند و آن لر لابد احمق حالا نه تنها در سطح بالاتری از آنان زندگی می‌کند که حتی دیگر لهجه‌اش هم ضایع نیست زیرا که او هم مرکز نشین شده، او هم پالتو می‌پوشد او هم فارسی را تمیز حرف می‌زند او هم گاهی ما لرهای ساده را مسخره می‌کند. او خودش را کتمان می‌کند، می‌ترسد از این‌که مرکزنشین‌ها بفهمند که او لر است... تهران پر است از لرهایی که با ذکاوتشان توانسته‌اند انسان‌های موفقی شوند اما حالا می‌ترسند از این‌که هویتشان لو برود

اخیرن کیهان کاریکاتور و دو سه‌تا مجله‌ی دیگر باز هم مارا شرمنده‌ی خودشان کرده‌اند! همین‌جا اعلام می کنم لطف عالی مزید و همچنین می‌گویم بسیار خوشحالم که شما این همه زیرک و ما این‌همه ساده

برچسب‌ها:

مادر بزرگ

مادربزرگ پدریم همراه با پدر بزرگ پدریم وقتی که پدر شش سالش بوده مرده‌اند. پدر مادرم سال شصت و هشت مرد، من پنج سالم بود و او را که پیر شهرنشین شده‌ی روستایی مانده‌ی مومنی‌ بود بیشتر با یک عکس به یاد می‌آورم. عکس اولین قدم برداشتن‌هایم. عکسی که گویا دایی اصغر گرفت آن را. عکسی که من را نشان می‌دهد که متزلزلم و پدر بزرگ را نشان می‌دهد که دستش را دراز کرده سمت من و نگران است و خوشحال است و دارد چیزی می‌گوید

اما ننه، مادر بزرگ مادریم برای منی که او را سالی دو سه بار بیشتر نمی‌دیدم حالا یک حسرت است، درباره‌ی او چیزی نمی‌نویسم چون‌که او داستانی‌ است برای من. داستانی فعلن ننوشتنی

امروز در وبلاگ دوستم سامان این دو جمله را دیدم و به یاد ننه افتادم و اینها را نوشتم

مادر بزرگم
از نان و بستنی هم بزرگتر بود
و ما
در حسرت قصه‌ای به چشم‌هاش زل زده بودیم
مادربزرگ روی دیوار
از نان و بستنی سخن می‌کرد
و ما
وما
ما
اما چرا تو روی دیوار بودی مادر بزرگ؟

برچسب‌ها:

وبلاگ‌نویسی

فکر می‌کنم خیلی از وبلاگستانی‌ها حال این روزهای من را تجربه کرده‌اند: زل‌زل به صفحه زل بزنی‌ و بعد هیچ ننویسی و بعد با خودت بگویی این نوشتن هم عجب کار سختی است و ما نمی‌دانستیم 

همان‌گونه که از طرز به‌روز شدن وبلاگم پیداست من به شدت خشکیده‌ام این روزها. چرا این جوری شد را نمی‌دانم و نمی‌دانم تا کی نخواهد آمد آن چیزی که روزگاری من را می‌نوشتاند اما خواهد آمد دوباره این را می‌دانم، چه بود آن چیز؟ کجاست حالا؟ نمی‌دانم اما می‌دانم که باز می‌گردد. "از کجا معلوم؟ شاید هم نیاید دیگر" فقط می‌ماند حسرت کلی نوشته‌ی ننوشته شده، و می‌ماند اینکه چقدر دلم تنگ است برای آن کامنت‌هایی که نمی‌نوشتید!!! سعی می‌کنم خودم را بنویسانم خودم و حسرت آن چیزی را بخورم که من را می‌نوشتاند، تا وقتی که دوباره بیاید آن چیز 

غوطه خوردن در نثر عین القضات

"اوست که اوست و هر چه هست بدو هست، یا نه همه به خود نیست است و نیستی‌ی غیر او ضروری است چنانکه هستی‌ی او ضروری است"

نجیب مایل‌هروی در باب آثار عین القضات همدانی می‌گوید: آنچه آثار قاضی-خصوصن تمهیدات و مکتوبات و شکوی‌الغریب- را سزاوار ستایش می‌سازد این است که او در این آثار خصوصی‌ترین تجربیات عرفانی‌ی خویش را بازگفته است، حتا تجربه‌هایی که دیگر مشایخ صوفیه آنها را جزو "اسرار" می‌دانسته‌اند

این گونه است که گاه در فرصتی که کنار گذاشته‌ای برای رها‌شدن و غوطه خوردن در نثر عین‌القضات این گونه جملاتی‌ وجودت را مرتعش می‌کنند

مذهب و ملت محبان خدا چیست و کدام است؟ ایشان بر مذهب و ملت خدا باشد و نه بر مذهب و ملت شافعی و ابوحنیفه و غیرهما. چون خدا را بینند لقای خدا دین و مذهب ایشان باشد. چون محمد را بینند لقای محمد ایمان ایشان باشد و چون ابلیس را بینند این مقام دیدن نزد ایشان کفر باشد. معلوم شد که ایمان و مذهب این جماعت از چیست و کفرشان از چیست

"دیدن" و "بیننده" و "نظاره" از کلمات کلیدی‌ی آثار عین القضات است؛آماری نگرفته‌ام و ندیده‌ام از بسامد تکرار کلمه‌ی دیدن و هم‌خانواده‌هایش در آثار قاضی‌ی شهید ولی حضور "دیدن" آنقدر مشهود است در آثار او که نیاز چندانی به آمار نیست برای ردیابی‌ی اهمیت این کلمه و مفهومی که از آن مستفاد می‌شود، در سیر تفکر و تذکر قاضی

دریغاٰ گویی مصطفی را علیه السلام در عشق آیینه چه بود؟ گوش‌دار از حق تعالی بشنو:لقد رای من آتیات ربه الکبری) بوبکرالصدیق پرسید یا رسول‌الله! این آیات کبری چیست؟ فقال: رایت ربی عزوجل لیس بینی و بینه حجابٌ الا حجاب من الیاقوت البیضا فی روضة الخضرا.

"دریغا دانی که چرا این همه پرده‌ها در راه نهاده‌اند؟ از بهر آنکه تا عاشق روز به روز دیده‌ی وی پخته گردد تا طاقت بار کشیدن لقاالله آرد بی حجابی."و از قضا شیخ شهادتش را از همین گونه سخنانی هدیه گرفته

اولین اتهام شیخ در دادگاه تفتیش عقاید بغداد این بود که عقل را عاجز از شناخت نبی می‌داند. و صد البته که قاضی نبی فیلسوفان و اهل ظاهر را نبی نمی‌دانست یا به روایتی محافظه کارانه ایمان آنها به نبی را سطحی می‌دانست. عقل کجا را می‌تواند "ببند"؟

اما آنچه سخن این جوان، این پیر، این کافر به ایمان اهل ظاهر را لرزاننده می‌کند، برای منی که نه در بند ایمان اویم و نه در بند ایمان اهل ظاهر ترس غریبی است که عیان است پشت تک‌تک کلمات قاضی همدان. از چه می‌ترسده قاضی که این گونه آغاز کرده مکتوباتش را:

به حقیقت دان که آنچه که تو فهم کنی از مکتوبات من، به قدر فهم و عقل تو بود و آن را به تحقیق فهم کردن روزگاری دراز می‌باید و سلوکی تمام

از اهل ظاهر می‌ترسیده! و اهل ظاهر تنها آنانی نیستند که او را به زندان بغداد چنان زجری دادند که مجبور شد شکوی الغریب بنویسد اهل ظاهر من نیز هستم؛ و شاید او، و شاید پیر سی و سه ساله‌ی همدانی بیش از آنکه بندی‌ی فهم مغرضان باشد بندی‌ی فهم جاهلانی چون من بوده باشد! منی که هزار سال پس از او تاکید او بر "دیدن" را می‌بینم و می‌گذرم... تو خسرو مملکت خویشی؛ خواهی ببین و نخواهی چشم ببند، اما بدان که تا ندیده باشی نمی‌توانی فهم کردن اسرار قاضی را

×××

عین القضات را به دستور ابوالقاسم درجزینی به سرعت از بغداد به همدان بازپس بردند و شب ششم جمادی‌الاخر سال 525 ه.ق به دار آویختند.

گفته‌اند که چون قاضی به پای چوب دار رسید آن را در آغوش کشید و این آیه را خواند : و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون: و ستمکاران به زودی خواهند دانست به چه مکانی باز خواهند گشت

تمامی قسمتهایی که در "" قرار دارند منقول است از خاصیت آینگی؛ نقدحال و گزاره‌ و گزیده‌ی آثار عین القضات همدانی؛ نجیب مایل هروی؛نشر نی:

بلاگرولینگ باز هم مغضوب شد

دیشب که کانکت شدم برای ورود به بلاگرولینگ هیچ مشکلی نداشتم اما امروز صبح... شرکتی که به من خدمات اینترنتی می‌دهد امروز صبح بلاگرولینگ را فیلتر کرده...آیا شما هم این مشکل را دارید؟

عاقبت دشنه فرود آمد

ادوارنیوز: توحید غفارزاده دانشجوی دانشگاه آزاد واحد سبزوار عصر دوشنبه به ضرب چاقوی یک دانشجوی بسیجی دانشگاه تربیت معلم سبزوار کشته شد
مصطفی صداقت جو عضو سابق شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشگاه سبزوار ضمن تسلیت این حادثه به جامعه دانشجویی به خبرنگار ادوارنیوز گفت:غروب شنبه حوالی ساعت 8 شب مرحوم توحید غفارزاده به همراه نامزدشان در روبروی درب خروجی دانشگاه آزاد سبزوار ایستاده بوده اند که درگیری لفظی میان ایشان و یک دانشجوی عضو بسیج دانشجویی دانشگاه تربیت معلم سبزوار ایجاد می شود و متعاقب آن ضارب با خارج کردن چاقو از جیب و وارد کردن ضربه به ناحیه سینه توحید غفارزاده وی را مجروح می کند که متاسفانه این دانشجو در بیمارستان امدادی سبز وار به دلیل شدت جراحت وارده فوت می کند
صداقت جو ادامه داد: طبق گفته رییس حراست دانشگاه تربیت معلم سبزوار ضارب مدعی است که بر اساس تکلیف شرعی و اعتقاداتش عمل کرده است
وی با ابراز تاسف شدید از وقوع چنین فاجعه ای گفت: مسئولان باید پاسخگو باشند که خط قرمز گروههای شبه نظامی حاضر در دانشگاه کجاست؟ و آیا هرکس به دلیل داشتن کارت عضویت در این نهادها مجوز هر اقدامی را دارد؟ و بعد از کدام حادثه و فاجعه این گروهها قانونمند خواهند شد؟
صداقت جو ادامه داد: 3 هفته قبل نیز حادثه دیگری برای دانشجویان اتفاق افتاد و دو موتورسوار با حمله به چند دانشجوی دختر و پسر این دانشگاه آنها را مورد ضرب و شتم و تعرض قرار دادند و هنگامی که دانشجویان در اعتراض به نبود امنیت اقدام به اعتراض و تحصن کردند مسئولین دانشگاه به جای پاسخگویی اقدام به احضار بیش از 10 دانشجوی شرکت کننده در این اعتراضات به کمیته انضباطی کرده اند.
صداقت جو یاد اور شد: چگونه است که پس از کوچکترین اعتراض سیاسی و یا صنفی، به سرعت گاردهای ویژه ضد شورش و پلیس مسلح در برابر دانشگاه حاضر می شوند اما مسئولین برای امنیت جانی دانشجویان کوچکترین اهمیتی قائل نیستند

‌بیانیه‌ی دفتر تحکیم در رابطه با این موضوع +

برچسب‌ها:

متاسفانه امروز، من متولد شد

دلم را این‌جوری شیرفهم کرده‌ام که این تلخ تلخ که اسمش زندگی است خیلی هم چیز بدی نیست اما با چشمم... با عقلم و با دلم چه کنم؟

حقیقتی است که تلخی طعم دلچسبی نیست، حقیقتی است که من دوست ندارم چیزهای تلخ را مزه کنم اما... من دوست نداشتم این تلخی را که اسمش زندگی است تجربه کنم مادر جان. لطف کردی شما که بیست و دو سال پیش در همین ساعت من را زائیدی اما... هر چند که بوسیدن روی ماه شما که خداوند منی طعم شیرینی دارد... هر چند که پشت چشم نازک کردن‌هات خانم عزیز طعم شیرینی دارد...شیرین و گس...هر چند که قهقه‌هات... هر چند که لجوجانه بی‌محلی کردن‌هات... اما سر جمعش را که بخواهی تلخ است این زندگی و برای خودم واضح و مبرهن است که دوست ندارم طعم تلخ را...حیف، نمی‌دانم این عادت بد من به ماندن ارث کدام نیای لجوج است... اخم نکن... اخم نه خانم عزیز... لااقل فعلن قصد مردن ندارم. می‌دانم که دوستم دارید و همین ما را بس

بیت

تو سنگی‌ و شیب جاده چشمات...میراث‌بر سیزیف چرائیم؟

"از خودم"

لبخند شما تسلایی است برای این من عزادار، منی که عزادار تولد خودمم: احمد ابوالفتحی، بیست آبان هزار و سیصد و شصت و سه 

یک چیستان تحریف‌شده‌ی ذن

صدای  دو دست را می‌شناسیم؛ اما صدای یک دست چه جور صدایی است؟ 

برادران و خواهران ایمانی سنگ رسید

توصیف رضا قاسمی در رمان چاه بابل از صحنه‌ی سنگ‌سار بسیار توصیف جانداری است، آن را دوباره با هم بخوانیم

صدای تكبیرِ جمعیت تیغ زد به پرده‌های گوش. وحشتِ اصابتِ تمامِ سنگ‌ها‌ی جهان از پوست و استخوان گذشت و تا شستِ كرخت شده‌ی پاهایم نفوذ كرد. سنگی به دست راستم خورد؛ سنگِ دیگری به پیشانی‌. فریاد دلخراش ناهید تمام رگ‌هایم را به آتش كشید. چیزی حیوانی در من قوت می‌گرفت؛ جنبشی كه نمی‌شناختم. سمتِ چپم سنگی به زمین اصابت كرد. بدنم به رعشهای حیوانی قصدِ بالا كرد. سنگی سینه‌ام را زخمید. تیز بود. خمیدم به جلو. دردی جانكاه بار دیگر گلوی ناهید را جر داد. مثل كرمی ‌بیرون می‌خزیدم از زمین. سنگی پیش رویم به زمین اصابت كرد. مشتی خاك را پاشید روی گونی‌ام‌. بوی پوسیدگی به مشامم داخل شد. چرا تا به حال فكرش را نكرده بودم؟ چنگ زدم و گونی را از سرم بیرون كشیدم. لاله‌ی گوشم جر خورد. چشمم افتاد به جانوری هزاردست كه نعره از گلو برون می‌داد؛ در رقصی جنون‌آمیز تاب می‌خورد به عقب‌، ‌یله می‌شد به جلو‌، و سنگی رها می‌كرد سمت ما. یك آن‌، پرهیبِ سنگی را دیدم كه درست وسطِ پیشانی‌ام را نشانه گرفته بود. دست سپر كردم و سر چرخاندم به سمتِ چپ. چشمم افتاد به گونی ناهید كه خون نشت كرده بود از جایی كه جای چشم راستش بود. جانوری مهیب در من قوت گرفت. به رعشهای دیگر خود را بیرون كشیدم از گودال.
لحظهای همه چیز ایستاد از جنبش. وحشت‌زده و خون‌پوش ایستادم میان حلقه‌ی آتش‌.
ـ بجنب ناهید! من خودم را بیرون كشیدم
گونی به رعشهای خونین جیغ زد: «آخر چطور لعنتی؟»
به خاطر من-
نالید:راحتم كن‌، اگر دوستم داری‌.
جمعیت صلوات فرستاد. به سمتِ بیرون حركت كردم. زنی پیچیده در چادرِ سیاه‌، با چهرهای برافروخته‌، جلو آمد‌. زگیلِ درشتی روی بینی داشت. گوشه‌ی چادر را به دندان گرفت، دست بیرون كرد، سنگی از زمین برداشت و فریاد زد: «آن زانیه هنوز زنده است! آن زانیه هنوز زنده است!»
از حلقه بیرون زدم. كامیونی كه از راه رسیده بود پشتِ سرِ جمعیت بارِ سنگ‌اش را خالی می‌كرد. زنی كه كنار دستم بود سنگ كوچكی را داد دست بچهای كه روی شانه‌اش بود: «بزن مادر»
پشتِ سرم جوی آبی بود. رفتم روی جدول سیمانیِ كنارِ جو. سرك كشیدم‌. گونی غرقه به خونی كه ناهید بود هنوز پیچ و تاب می‌خورد. زنی كه بچه روی شانه‌اش بود جا عوض كرد. حالا، بجای گونی خون آلود‌، بچه را می‌دیدم كه لباسی آبی پوشیده بود و موهای پشتِ سرش رو به بالا شكسته بود. می‌خندید و پاهای كوچكش را به سینه‌ی مادر می‌کوبید. رفتم روی جدول كناری. لق بود. كنده شد و افتادم‌. زن برگشت و خندید. بچه هم خندید. آخوند قد كوتاهی كه سمتِ دیگرِ میدان بود در بلندگو‌ی دستی گفت: «برادران و خواهران ایمانی‌، سنگ رسید‌.» و با دست اشاره كرد سمتِ كامیونی كه بارش را خالی می‌کرد. جمعیت هجوم برد طرف توده‌ی سنگ‌ها كه درشت بودند و لب تیز
چشمش افتاد به جدولِ سیمانیِِ كنار جوی كه از جا كنده شده بود. باید سنگین می‌بود. به زحمت بلندش كرد. تا برسد به میانه‌ی میدان، سرخ شده بود از خونی كه می‌چكید از پیشانی‌ش. ایستاد. گونی چشمه‌ی خون بود. هنوز می‌نالید. جدول سیمانی را بالا برد: مرا ببخش ناهید

برچسب‌ها:

این سنگ سنت است

پیش نوشت: پتیشن قانون بی‌سنگسار را امضا کنیم

می‌گویند سنگ‌سار حکمی‌ است نادر، می‌گویند اثبات آن "جرم" که انسان را مستحق سنگ‌سار می‌کند کار راحتی نیست. می گویند که فقه گفته، که شریعتمان… آنها می گویند و من چه بسیار چیزها که نمی‌گویم. نمی‌گویم که مگر نادر بودن، دلیل روا بودن است؟ نمی‌گویم گیرم به خاطر سخت بودن اثبات جرم بسیاری برهند از عذاب "فجیع مردن" اما دقیقن مسئله آن معدود است… مسئله دقیقن همان یک نفر از هزاران نفری است که مرتکب "ممنوع" می‌شود و از قضا جرم او اثبات می‌شود. مسئله تبعیضی است که به او روا می‌شود. نمی گویم اگر خوب محتسبی هستید شما چرا اینقدر مست زیاد است در این شهر؟ نمی‌گویم اگر خوب محتسبی هستید چرا می‌ترسید از اجرای حکم سنگ‌سار در ملاعام؟ چرا هزاران سوراخ و پشت‌و‌پسله باید بیابید برای اجرای حکم…اگر شرع است ، اگر فقه است، چرا می‌ترسید از عمل به فرامین دین. تازه همه‌ی اینها به کنار…نمی‌گویم این چه‌جور جرمی‌ است دیگر؟ نمی‌گویم سنگ‌سار چه ربطی دارد به ساحت دادگاه که قبلن حرمتی داشت و نظم و نظامی. نمی‌گویم جرم تعریف دارد و بر مبنای آن تعریف، "زنا" جرم نیست. اگر خیلی خوشتان می‌آید از سنگ‌سار کردن یک انسان و اگر خیال می‌کنید با سنگ‌سار نشدن این یکی از هزاران که بعد از نود و بوقی توفیق وافقه یافته اید به اثبات جرمش؛ دین خدا ناقص می‌شود، ریش و قیچی دست شماست و خدا هم که خودش گفته لابد اینجوری بکشید آن بنده ای را که شاید از روی نیاز حتی... ولی لطفن دست از سر نظام قضا بردارید. بروید در همان جایی که از همان اول محل صدور حکم سنگ‌سار بود بنشینید و نعلین به پا کنید که کفش از ابزار شیطان است و به جای زنگ، کلون آویزان کنید به در منزلتان و به جای برق "که از دیگر ابزار شیطان است" چراغ موشی روشن کنید و حکم خدا را اجرا کنید. این سنگ، که بر سر زانی و زانیه می‌خورد، سنت است. لطفن سنتی بیندازید این سنگ را

برچسب‌ها:

آن دختر و نگاه هیز ما

در هفته‌ای که گذشت یک دختر زیر نگاه هیز ما له شد. پر ریسک‌ترین کار در جامعه‌ی مریضی که ما سازندگانش هستیم ردپا باقی گذاشتن از بخش پنهان زندگی‌ی روزمره است. بخش پنهان زندگی‌ی روزمره‌ی ایرانیان یک چیزی است که ذهن دگم هنجار اجتماعی "یا بهتر بگویم اشتماعی" آن را خیلی خیلی خیلی "بد" می‌پندارد و به طرز مستبدانه‌ای به سانسور آن می‌پردازد "اگر دقت بفرمائید در همین متن هم آن پیر عجوز! ـ هنجار اجتماعی را می‌گویم- دارد من را سانسور می‌کند‌" و وای به حال فردی "فرد در این جامعه‌ی کثافتی که ترسیمش کردم چیزی است در حد ریگ کف رودخانه" وای به حال فردی که از آن بخشی که به عنوان یک برده‌ی اجتماع موظف به سانسور آن است ردپایی باقی بگذارد و از قضا این ردپا به رویت جناب من و تویی که سرجمعمان می‌شود اجتماع برسد

در هفته‌ای که گذشت من و تو به طرز خودآگاهانه‌ای بردگانی خوب شدیم برای این چیزی که هیچ نیست. این وهمی که اصالت ما را به طرز وقیحانه‌ای مصادره کرده و صاحب ما شده است. ما بر مبنای وظیفه‌ی خود چشم‌های هیزمان را چارتا کردیم و این‌در و آن‌در زدیم برای یافتن فیلم س.ک.س زهره! ما تماشا کردیمش. حکم صادر کردیم برایش و البته در همه‌ی این لحظات بسیار خوشحال بودیم که جای او نیستیم. جای این ریگی که حالا مطرود مرداب اجتماع مریضی که دقیقن خود ما هستیم شده است

هرگز نیندیشدیم به اینکه آیا گناه منی که اینقدر کنج‌کاوانه و با ولع در زندگی‌ی خصوصی دیگران سرک می‌کشم بیشتر نیست از گناه او و شریکش "کدام گناه؟ آنان مگر گناهی مرتکب شده‌اند؟ اگر بی‌اخلاقی‌ی عمومی‌ی ما قصد تعرض به فردی را کرد گناه از اوست یا از مای بی‌اخلاقی که خودمان آخر خفنیم و بعد قاضی شارع گونه در مقام حضرت ربوبیت ظاهر می‌شویم و عقوبت می‌کنیم یکی مثل خودمان را به خاطر جرمی ناکرده؟" هرگز نیندیشدیم که او هم آدم است، تا ماجرا را شندیم آب دهان‌مان راه افتاد و به راه افتادیم برای یافتن "س.ک.س زهره" و بعد جوری که حضرت اجتماع نفهمد در هفت سوراخ قایم شدیم و زبونانه لذت بردیم و بعد دختری به خاطر هیزی‌ی ما له شد در هفته‌ای که گذشت. من "احمد ابوالفتحی" به گناه خود اعتراف می‌کنم و رسمن از دختر مورد نظر عذر می‌خواهم

برچسب‌ها:

حاجی خانم

باغچه‌ات را هرس می‌کنی. شکم کدوهات گنده شده، عطر پونه‌هات حیاط را برداشته. دست می‌گذاری روی زانوت، درد می‌کند زانوت، زیر فشار هیکلت آب آورده زانوت

حالا حاجی‌خانمی هستی برای خودت. تمام محل احترامت را دارند، مرد و زن پیش پات بلند می‌شوند...خوب؛ همین بس نیست؟ صبح زود بلند شوی و حیاط را آب و جارو کنی و باغچه‌ات را هرس کنی و بعد دیگ‌چه را بار بگذاری و بیرون بزنی. ظهر برگردی و غذا و یک چرت خواب. بعد سوزن بزنی به پارچه‌ای که لباسی خواهد شد یا بروی به روضه‌ای یا ختمی، بنشینی آن بالا...بالاتر...بالای بالا، غبغب را آویزان کنی و گریه برای حضرت یا برای مرده‌ای که لابد نمی‌شناسی‌اش، یا اگر هم می‌شناسی دورادور؛ کی را می شناسی که مرده‌ها را بشناسی؟ تو که با کسی حرف نمی‌زنی، می زنی؟ خب؛ چرا حرف نمیِ‌زنی؟ دلت را باز کن برای همسایه‌ها...لااقل به من بگو...من که می‌دانم دردت را، من که همیشه‌ی خدا با توام، وقت خواب و وقت بیداری

بعد از روضه بیایی و باز هم دیگ‌چه را بار بگذاری... ساعت هشت شبکه‌ی ۳، سریال. ساعت ۹، شبکه‌ی دو سریال. بعد ساعت ۱۰، شبکه‌ی یک. بعد چراغ‌ها را خاموش کنی و...چرا بغض کردی؟