مرگ موش

پیرامون مرگ دیکتاتور
موفق الربیعی نماینده ی دولت عراق در مراسم اعدامش, حال او را وصف ناشدنی توصیف کرده است در هنگامه ی اعدام. در باب استفاده ی زیبایی شناسانه از نمادها گفته اند که کاربرد به جای آنها وقتی است که موضوع توصیف معادل دقیقی در قالب کلمات نداشته باشد و شاید حتی از جنس توصیف نباشد یعنی آن چنان غریب باشد برامان که نتوانیم وصفش کنیم, یعنی زبان از بیان کوتاه تر باشد یا آن چنان که موفق الربیعی گفت وصف ناپذیر باشد واقعه ای که بایسته ی توصیف است
ما نیز هم چون موفق الربیعی مرگ او را دیدیم. هر چند که قبل و بعد آن را ندیدیم و "موفق" دید. ما بر خلاف موفق او را وصف
ناپذیر نیافتیم در هنگامه ی اعدام: کمی مضطرب بود و هم چنان مشغول ایفای نقش قهرمان بود, اما قهرمانیتش در آن هنگام که با آن یال و کوپال کپک زده از توی سوراخ بیرون کشیده شد, همراه با بزاقی که به قاشقک افسر آمریکایی چسبیده بود از وجودش رخت بربسته بود. با آن یال و کوپال شبیه یک موش بود, یک موش کپک زده ی بو گندو که رام و سربه راه خود را در اختیار قاشقک افسر آمریکایی قرار داده بود تا وضع بهداشت دهان و دندانش در مدتی که توی سولاخی قایم شده بود بررسی شود. قهرمانیتش آن وقت که یکی مثل خودش او را سرزنش کرد که چرا هم چون هیتلر جرئت خودکشی نداشته گم و گور شد. دیگر آن داد و هوارهای احمقانه اش در دادگاه هم نمی توانست او را قهرمان کند برای خلق بی صاحب مانده ی تکریت. و گریه های بچه های شوک زده ی تکریتی در هنگامهء دادگاهش این را نشان می داد. همه از او قطع امید کرده بودند
واقعیت این است که او هیچ گاه قهرمان نبود. او مثل دیگر "دیکتاتورهای روغن نباتی" یک بازیگر بود, ارباب رسانه بود و همین
رسانه او را مهیب جلوه می داد و همین هیبت او را قهرمان خلق عرب کرده بود. یکی هم پایه ی ناصر, یکی بزرگتر از عرفات, یک ناسیونالیست خوش تیپ که سیبیل پرپشتش همیشه بریانتین خورده است و هرگز سیگارهای دوست داشتنیء عمو فیدل "یکی دیگر مثل خودش!" از لبانش دور نمی شود, اما واقعیت مثلمن چیز دیگری بود, مرتیکه ی خودشیفته ای که مردمان سرزمینی که به ناحق زیر چنگال اوست را با بمب شیمیایی قتل عام می کند بسیار شبیه است به نرون, اویی که رم را سوزاند تا پارانویایش را درمان کند. صدام, هم چون نرون یک بیمار پارانوئیک بود, فاجعه ی حلبچه این را می گوید
و اویی که در مستند زیبای "عمو صدام" با افتخار می خندد به این مزاح که اگر مردم عراق تلویزیون هاشان را خاموش کنند و عکس صدام را روی شیشه اش بچسبانند چیز زیادی را از دست نداده اند, مقهور رسانه شد. آمریکایی ها نشان دادند که بازی را خوب بلدند, معدود تصاویری که از سال 2004 تا لحظه ی مرگ از صدام منتشر شد همه اش در راستای تز مرگ قهرمان بود و خلق عرب هم پیام آمریکایی ها را خوب دریافت کردند. قهرمان قادسیه دیگر قهرمان آنان نبود
موفق الربیعی می گوید که او در هنگامه ی اعدام با چند نفری درگیر شده است. ما هم دیدیم که او آشفته بود. دیدیم که می ترسید. عمیقن می ترسید از آن چاله ای که باید آویزان می شد از آن با تنابی که پیچیده شده دور گردنش. دیدیم که گیج بود و با لکنت و با عصبانیت صحبت می کرد با میرغضب. دیدیم که مثل یک موش مرد. و مرگ موش از منظر زیبایی شناسی مرگ قهرمانانه ای محسوب نمی شود

برچسب‌ها: , ,

تکه هایی در مرگ پسر شایسته ی تکریت

الف:عده ای باور نخواهند کرد مرگ او را. همانانی که تا سال ها ناپلئون را زنده می‌پنداشتند و همانان که ضحاک را زنده ی قرون می پندارند, زنده ای که از آهش دماوند "این دیو سپید پای در بند" فغان می کند و نشادر ترشح می کند از فرط زخم حالا "صدام حسین کافر" مرده و من مرگ او را باور می کنم و عده ای خواهند گفت که مردی که هزار بدن دارد, یعنی که هزار بدل دارد, کسانی دارد که به جای او رفتار و کردار کنند به همین سادگی یعنی می شود که بمیرد؟ اما صدام مرده, صدام مرده و من مرگ او را دیدم و حس پیچیده ای دارم از نفرت سرباز کرده و بغض فرو خورده و دل سوزی ای که حتی شامل دیکتاتورها هم می شود گویا. صدام را آویزان کردند, از تنابی که یادآور رنج ده ها ساله ای بود که پسر خوب تکریک تحمیل کرد بر جهان. مگر تناب از آلات دربند کشیدن نیست و مگر او دربند نکشید یک ملت را؟ نه شاید دو ملت, نه کویتی ها را هم دربند کشید او, نه... کردها هم ملتی هستند برای خودشان

ب: آسیه دو تا شهید تقدیم کرده به کله خرابی ی صدام و عده ای! آسیه بعد بیست سال و بعد هفده سال هنوز کینه دارد از صدام یزید کافر, او را این گونه می نامد و هوار می کشد که متنفرم از هر کسی که باعث جان پسرانم شد. نفرت آسیه هم لبریز شده امروز, او هم خنک شده لابد امروز, دوباره بسات شربت را به پا خواهد کرد لابد امروز و دوباره من به او خواهم گفت آدم, آدم است و او لابد دوباره هوار خواهد کشید پسر کوچیکه فقط پونزده سالش بود

پ: پدر این دخترک شیرین زبان هزاران سال پیش را صدام کشته, خودش نکشته, مگر می شود که یک آدم با دست های خودش صد و هشتاد و دو هزارتا آدم دیگر را تهی کند از جان؟ این را کژال "همان دخترک تلخ زبان امروز" می گوید و اضافه می کند که باید همه شان را بکشند بعد هوار می کشد که مرگ بر حزب بعث, وقتی که این کلمات را ادا می کند از تک تک حرکات دهانش نفرت می بارد, نفرت نشادر می شود و می سوزاند, عالمی را می سوزاند و من کافوری ندارم که بر آن ضماد کنم. هر چند که کافور هم ضماد زخمی که زد این پسر شایسته ی خلق عرب بر دل تمام خلق جهان نیست. هست؟

ت: من روح مردمان دجیلم. من فرشته ی انتقام هستم و هیچ توفیری ندارد اگر که من را عفریت بخوانی. من منتقمم و صدام را من خفه کردم. تناب را به کناری زدم زیرا که تناب, این ابزار کثیف دربند کشیدن, تقدسی دارد برای خودش از وقتی که دستان مردمان دجیل با آن بسته شد. دستهام را حلقه کردم دور گردنش و به همراه من, مردان دجیل هم فشار دادند گردن دیکتاتور را و نمی دانید که چه حس خوبی داشت

ث: مرگ صدام دوستان من آسیه و کژال را شاد کرد و همین بس برای من؟ همین بس برای من؟ اما آیا راه دیگری نبود؟

برچسب‌ها: ,

تجربهء زمستان

امروز اولین سرمای واقعه ایء سال 85 را تجربه کردم. برف, با شدتی دل پذیر بارید امروز و باد با سرعتی دل پذیر برف ها را زیر و رو کرد امروز و برف هایی که رهایی از بند آسمان برایشان تجربه ی تازه ای بود رسیده و نرسیده به دام باد افتادند امروز و این بار از زمین به آسمان باریدند و در آسمان رقصیدند و وقتی باد نفس کم آورد دوباره به زمین بازگشتند امروز. تجربه ی نابی بود, هم برای برف ها و هم برای من. حالا در این اتاق گرمی که پنجره اش به برف باز می شود و به سرما, این اتاقی که پر شده از صدای "مجسن چاووشی" که انگ عصرهای دل پذیر زمستانی است در کنار یک لیوان شیر گرم, حال و هوای خوبی دارم من و سرمستم از تجربه ی زمستانیء امروز و می خواهم که باز هم شال و کلاه کنم حالا و بروم برف نوردی دوباره, شما نمی آیید؟
زمستون خدا سرده دمش گرم
زمین از غصه یخ کرده دمش گرم
تو قاموس خدا مردونه گی نیست
خدا نامرده نامرده دمش گرم
پ.ن: برف جمال کریمی راد را کشت. پیش از او ولی الله فیض مهدوی و اکبر محمدی هم مرده بودند

برچسب‌ها:

این حق مسلم مردم است

بايد راست و درست به مردم گفت گروهی در کنار دولت هستند که تفسير با مزه ای از جهان دارند. به نظر آن ها می توان با گفتن سخنان تحريک کننده و مسائلی که قبلا مدافعان دين و مليت هم از طرح آن پرهيز کرده بودند دنيا را غلغلک داد و به اين ترتيب هم بهای نفت را بالا برد و سودی به خزانه رساند و آن را خرج عمليات ضدغربی کرد، هم با ريخت و پاش در بين فقيران و محرومان محبوبيت آورد

بايد راست و درست به مردم گفت که اين توهم شيرين و خطرناک موجد چه حرکت هائی و چه سخنرانی هائی بوده و در جلسات خصوصی چطور باعث شده که رييس دولت به کسانی که نگران کاهش بهای نفت بوده اند گفته است اين کار را به من بسپاريد و دبير هيات دولت افزوده که آقای دکتر با يک جمله مثل هولوکاست بهايش را به جائی بالا تر می برند

مردم بايد بدانند که کدام کسان [در داخل و يا خارج کشور] باعث شده اند که ملت ايران به حق مسلم خود در زمينه فن آوری هسته ای نرسد. اين حق مسلم مردم است

مسعود بهنود؛ مطلب دو پیام در یک هفته

برچسب‌ها:

بابا نوئل مهربون

الف: بابا نوئل مهربون من همان بچهء چندین سال پیشم که عاشق تو و گوزنهات بود. من هنوز هم شب‌های سال‌نو جوری که هیچ کس نفهمد لای پنجره‌ی اتاقم را باز می‌گذارم که نکند تو و گوزنهات که هاله‌ای از ستاره دورو بر وجودشان را پوشانده بیایید و پشت دیوارهای اتاقم بمانید و بعد سردتان بشود. تو هرگز به من هدیه ندادی بابا نوئل مهربون ولی من هم هرگز از دست تو ناراحت نشدم. من می‌دانم که تو سرت شلوغ است. دو تا دست بیشتر که نداری بابا نوئل مهربون، من دلم می‌خواست ـ وچرا دروغ؟ هنوز هم می خواهد ـ که دستیار تو باشم بابا نوئل مهربون، دلم می خواست که یک گوشه‌ای، یک گوشه‌ی خیلی کوچکی از سورتمه‌ات کز کنم تا وقتی گوزن‌ها ایستادند کنار پنجره‌ی کودک ها تو با آن صدای مهربونت زمزمه کنی

ـ هی پسر این کلاه پشمی رو هم ببر واسه کوزت، تناردیه آدم خیلی بدیه

و بعد من جست بزنم بالای دیوار و بروم رو پشت بوم و آروم از لوله بخاری آویزون شوم و کلاه‌پشمی‌ای که مادر بزرگ مهربون قصه‌ها بافته را بگذارم لب تخت کوزت

بابا نوئل مهربون ای کاش برای دخترهای حسود تناردیه هم هدیه‌ای می‌آوردیم. آنها کلاه کوزت را که ببینند آزارش می‌دهند و بعد کلاه را از او می دزدند

....

به من سر بزنید بابا نوئل مهربون

ب:تاریخ بابانوئل

دورترین سرنخ های این شخصیت مجازی به راهبی مهربان و نیکوکار بنام سنت نیکولاس بازمیگردد که بنا به بعضی منابع تاریخی در سال 280 میلادی در نواحی نزدیک به ترکیه کنونی متولد شد. او که وارث ثروت قابل توجهی بود با انفاق به نیازمندان و انجام امور خیریه و عام المنفعه در طول مدت زندگی خود به هزاران نفر از مردم دردمند و فقیر کمک کرد و واتیکاس به پاس این خدمات به او لقب سنت – یا قدیس- داد. روز فوت او – ششم دسامبر- از سوی مردمی که او را می شناختند و یا راجع به او از پدران خود شنیده بودند بزرگداشت برپا می شد.
محبوبیت این سنت بحدی بود که حتی در دوران رنسانس و زوال شدید قدرت کلیسا هم همواره کارهای نیک وی بزرگ شمرده می گردید و خصوصا مهاجران هلندی ایکه به آمریکا می رفتند سالروز فوت وی را برپا می داشتند.
نام سانتا کلاز، از روی نام هلندی این قدیس – سنتر کلاوس- وارد زبان انگلیسی گردید و با رشد محبوبیت این شخصیت، کم کم جایی در کریسمس برای او در نظر گرفته شد. در سال 1822 کلمنت کلارک مور، اسقف وقت، شعری برای اطفال سرود تحت عنوان "ماجرای ملاقات با سنت نیکلاس" و در آن ماجرای تخیلی پرواز سنت نیکلاس در هوا و آوردن هدیه برای بچه های خوب و آمدنش از طریق لوله بخاری و ... را برای اولین بار به ذهن خیال پرداز کودکان معرفی کرد. این شعر و داستان آن محبوبیتی تاریخی پیدا کرد و شالوده باور کودکان امروز و هسته اصلی هزاران داستان و شعر و فیلم و ... گردید.
لازم به ذکر است که در اروپا اسامی دیگری با داستان های مشابه برای این شخصیت نیز قایل هستند که کم و بیش از همین محتوا برخوردارند.

برگرفته از هفته‌نامه‌ی مشتلخ‌

برچسب‌ها:

هیهات بر اسیری کز یاد رفته باشد

حس می‌کنم موثرترین کمکی که ما می‌توانیم به زندانیان سیاسی بکنیم این است که نگذاریم یادشان پشت ملال روزمره‌‌گی خاک بگیرد و کم‌کم از ذهن‌ها برود، اگر این اتفاق بیفتد زندانی "این انسان بی‌پناه" بیش ازپیش درمانده می‌شود و آن‌وقت... تصورش هم تلخ است

یک مطلبی خواندم از مجتبا سمیعی‌نژاد و دلم گرفت و آفرین گفتم به او و امثال او که با یاد کردن از زندانیان سیاسی به آنها کمک می‌کنند. خصوصن وقتی خواندم که احمد باطبی در تماس تلفنی‌اش با مجتبا از راوی خانم دلاور ما و تلاشی که کرد بعد از جفای مجددی که در حق احمد شد یاد کرده و گفته که در سیاهی‌ی انفرادی یاد کار راوی تسلایش می‌داده فهمیدم وبلاگ آنقدر هم که فکر می‌کردم بی‌تاثیر در اجتماع نیست، خواندن مطلب مجتبا باری بر دوش من گذاشت و این مطلب تلاشی است که بار را زمین بگذارم، من خودم را مدیون زندانیان سیاسی می‌بینم و این چند خط تلاشی است برای یادآوری‌ی این موضوع که می‌دانم که مدیون شمام، بدهکاریم یادم نرفته

این آخر مطلبی یادی کنم از دو تا زندانی‌ی بی‌پناه که تا حدودی علت زندانی شدنشان ربط داشت به شهر ما وبلاگستان، الهام افروتن و محسن درستکار را می‌گویم، آی بچه‌های بندرعباس آنها هم‌شهری‌های شمان، آنها تنهان، تنها و در دام مانده، و هیهات بر اسیری کز یاد رفته باشد در دام مانده باشد صیاد رفته باشد. لطف کنید و فراموششان نکنید

از این به بعد سعی می‌کنم هر چند وقت یک‌بار درباره‌ی اسیرهای از یاد رفته بنویسم

پ.ن:متاسفانه ایران تحریم شد. بسیار بسیار ناراحتم از این موضوع

برچسب‌ها:

یلدا بازی دوس داری؟

از وقتی بابای با معرفت وبلاگستان این بازی شب یلدایی‌اش را شروع کرد، ماجرا را دنبال کردم و... راستش را بخواهید فکر نمی‌کردم کسی من را به بازی بگیرد ولی از آنجا که سابقه‌ی درخشانی در فکر نکردن دارم!، اصلن تعجب نکردم وقتی ریتا خانم عزیز آمد بالاسرم و گفت: اعتراف کن و اینک این شما و اینک من

الف: غذای مورد علاقه‌ی من "آب‌دوغ‌خیار" است. آن هم نه هر آب‌دوغ‌خیاری، آبدوخیار سلطانی! این آبدوخیار یکی از خاطرات خوب من از بچه‌گی است، یادش بخیر آن بعد از ظهرهای جمعه که طفل پاورچین پاورچین می‌رفت تو آشپزخونه و بساط آبدوخیار را علم می کرد و بعد بابا با آن‌ اخم‌های تو همش می‌آمد و با یک لحن خاصی به طفل می‌گفت تو مثل آفریقایی‌ها می‌مونی!!! همین دیشب به یکی از بچه‌ها می‌گفتم اگر مخیر بشوم بین یک‌پرس خاویار درجه یک و یک کاسه‌ی پرملات آبدوخیار، با هر کلکی که شده هر دوتاشان را می‌خورم

از غذا‌های بسیاری هم متنفرم که در صدر فهرست آنها نام پیاز خودنمایی می‌کند! از پیاز حتی بیشتر از احمدی‌نژاد بدم می‌آید

ب: وبلاگ از نظر مداومت در کار نقطه‌ی عطفی در کارنامه‌ی درخشان زندگی‌ی من است، راستش به یاد ندارم کاری را هفت ماه مداوم انجام بدهم "وبلاگ من امروز هفت ماهه شد احتمالن دو ماه دیگر به دنیا می‌آید!!!" البته یک‌بار دیگر هم مرتکب کنه‌بازی در کار شده‌ام که در بند سوم می‌توانید بخوانید

‍پ: آن بار مربوط می‌شود به دوره‌ی لعنتی‌ی انتخابات ریاست جمهوری، من و یکی از دوستان در آن دوره دقیقن از دی‌ماه هشتاد و سه تا یک‌هفته مانده به انتخابات به طرز عجیبی در هفته حداقل بیست عدد نشریه‌ی دانشجویی از خودمان صادر می‌کردیم! این‌که چطور این‌کار را می‌کردیم بماند! فقط بگویم که ثمره‌ی این مداومت احمقانه این بود که یک ترم تا آستانه‌ی مشروطی پیش رفتم و اگر نبود مرام اساتید حتمن مشروط می‌شدم! دو سه ماه آخر در یک زیرزمین کذایی حوالی‌ی برق آلستوم فارغ از نور خورشید شده بودیم ماشین نشریه سازی! البته الان بسیار خوش‌حالم که حتی مجاهدت ما هم باعث نشد که معین رای بیاورد

ت: من به طرز بیمارگونه‌ای بدخوابم، حوصله‌ام نمی‌کشد که بیشتر توضیح بدهم

ث: مهم‌ترین معمای زندگیم این است: چرا چشم‌هام ضعیف نمی‌شوند؟ در دوره‌ی راهنمایی تحصیلی!!! یک‌بار خودم را زدم به چشم درد و از این حرفا و البته آق بابا با وجود این‌که تا ته ماجرا را خوانده بود مرام گذاشت و برام عینک گرفت اما از آنجا که مداومت در کار ندارم شاید حتی یک روز هم از عینکم استفاده نکردم

اما بعد: برای گسترش دامنه‌ی یلدابازی که می‌تواند در به روی آب افتادن پته‌ی خلق مسلمان نقشی اساسی ایفا کند من از عمواروند"نماینده‌ی طیف بامعرفت اپوزیسیون در تبعید!" مبارز کوچک"به نمایندگی از طیف چپ دانشجویی‌ی وبلاگستان" سامان صفرزایی"طیف لیبرال دانشجویی‌" من(روزمره‌نگار) "طیف روزمره‌نگار!!!" و لربلاگر بزرگ ابراهیم خدایی دعوت می کنم که اعتراف کنید

پیشنهاد ویژه به اسد علیمحمدی‌ی عزیز: خودت را احتمالن خیلی‌ها دعوت کرده‌اند به بازی، من این‌بار می‌خواهم از بیلی دعوت که اعتراف کند، شما از طرف من نماینده‌اید که ناگفته‌های بیلی را از زیر زبانش بیرون بکشید

برچسب‌ها:

آنچه که یلدا به من داد

دوستی یک پروسه است. دوستی یک چیزی است مثل مهارت‌های زبانی. اگر هر روز و هر روز آن‌چه را که علت دوستی است، توازی‌های معناداری که بین "من" و دوست وجود دارد را مرور نکنیم ناگهان چشم‌ باز می‌کنیم و می‌بینیم که دوستی، آن احساس یگانه‌ء همراه و هم‌زبان داشتن تبدیل شده به خاطره‌ای محو، محو مثل همهء تلخی‌ها و شیرینی‌هایی که روزگارانی ما درگیرشان بوده‌ایم

اما دوستی یک وجه تمایز مهم دارد با مهارت‌های زبانی، در پروسه‌ی زبان‌آموزی که طرف‌های تعامل ما یعنی گروه‌های واژگانی و دستور زبان و... قدرت تعامل متقابل با ما ر ا ندارند ترمیم رابطه، یعنی بازسازی‌ء مهارت‌ها بسیار سخت و زمان‌گیر است ولی دوستی یک تعامل متقابل است. همین تقابل ترمیم دوستی‌ها را امکان‌پذیر می‌سازد، مثلن یک پیام کوتاه که متشکل است از دو کلمه: یلداتان خوش، می‌تواند رابطه‌ی من و دوستی دوست‌‌داشتنی را بازسازی کند، می‌تواند چرا‌غ‌های رابطه را روشن کند

دیشب، یلدا یک دوستی دوست‌داشتنی را برای من بازسازی کرد. دیشب تصمیم گرفتم از هر طریقی برای هر کسی که حس می‌کنم دوستم است یا لااقل می‌شناسدم دو کلمه پیغام بفرستم: یلدات خوش. و چقدر تجربه‌ی خوبی بود، در راستای تداوم‌بخشی به دوستی‌ها یک حرکت اساسی بود این حرکت من و البته شیرین‌تر شد وقتی که تو زنگ زدی، دلم تنگ شده بود برایت

برچسب‌ها:

یلداتان خوش

بیا ای دل کمی وارونه گردیم

بیا همراه هم دیوونه گردیم

شب یلدا شده ای مهربان دوست

برای هم بیا هندونه گردیم

برچسب‌ها:

آنچه گذشت-۲


یک سند در باب تقلب

۲۸آذر ۱۳۸۵ - ۱۷:۱۲

كد خبر: ۵۵۹۱۱

سایت بازتاب روز سه‌شنبه در خبری که کد آن در بالا ذکر شد و تیتر آن این‌گونه بود: "نكات عجيب از گزارش لحظه به لحظه نتايج خبرگان در تهران"در جدولی سیر عجیب و غریب اعلام آرای منتخبان مجلس خبرگان در حوزه‌ی انتخابیه‌ی تهران را مشخص کرده‌ بود. این سند آن‌چنان گویا بود که ستاد انتخابات نتوانست مانند باقی‌ی اعتراضات بی‌تفاوت از کنارش بگذرد و درباره‌ی آن توضیحاتی ارسال کرد که در بازتاب منتشر شد. اما گویا خود دوستان وزارت کشور هم از توضیحاتشان قانع نشده بودند چون چند ساعت بعد خبر کد ۵۵۹۱۱ و آن جدول کذایی‌اش از فضای مجازی محو شد! من خبر را سیو کرده بودم پس توانستم جدول را آپلود کنم و تا این سند به همین راحتی از دست نرود. برای واضح‌تر دیدن جدول اینجا کلیک کنید













توضیحات وزارت کشور را بخوانید و سپس کمی در جدول بالا "به طورویژه در آرای هاشمی رفسنجانی، خرازی و محسن قمی" دقت کنید و سپس اعتراض آیت‌الله توسلی را به یاد آورید و سپس این افتضاح را تعمیم دهید به سیر نزولی‌ی احمقانه‌ی اصلاحطلبان پس از قرائت آرای شمال‌شهر تهران! و سپس عمق شیرتوشیری‌ی ماجرا را تجربه کنید؛

توضیحات وزارت کشور

در جريان اعلام تدريجي نتايج انتخابات خبرگان، آنچه پيش از اعلام نتايج قطعي منتشر مي‌گردد، نتايج نسبي و غير منطقي آراء بوده و فهرست و آمار نهائي تنها پس از بررسي و رفع مغايرت و تطبيق با آمار هيات نظارت شوراي نگهبان، اعلام مي‌شود
لذا در اعلام تدريجي نتايج انتخابات خبرگان، اشتباه بوجود آمده مربوط به محاسبه ارقام و آمار شهرستان‌هاي استان تهران بوده و در مراحل نهائي پس از چند ساعت، تصحيح نهائي انجام و نتايج قطعي پس از تائيد شوراي نگهبان، بصورت قطعي اعلام گرديد
شايان ذكر است در اسامي 16 نفر بالاي ليست نامزدهاي خبرگان رهبري، تغييري مشاهده نشد

برچسب‌ها:

آنچه گذشت

الف: شگفت انگیزی‌ی هاشمی

ب: جلودارزاده... تقلب...و باز هم جلودارزاده

پ: هشت, چهار, دو, یک؛ ترکیبی که هم چنان ادامه دارد

ت: تقلب؟ مطمئن هستم

ث: داستان هم‌چنان ادامه دارد

توضیح: رایحه‌ای که دماغمان را یک‌سال و نیم است می‌آزارد عجیب دارد گورش را گم می‌کند... با سرعتی هم‌پای سرعت نور. و من شگفت‌زده‌ام از غیرقابل پیش‌بینی بودن مردمانی که خودمان باشیم... درباب آنچه گذشت در این هفته بیشتر خواهم نوشت

برچسب‌ها:

به اصلاح طلبان رای می‌دهم

ضرورت حاکمیت دوگانه در حکم‌رانی‌ی ایرانی

حاکمیت دوگانه یکی از مفاهیمی بود که در سال‌های واپسین حکم‌رانی "اجرای احکام!" سید محمد خاتمی از واژگان کلیدی‌ی اصلاح‌طلبان شد. منظور اصلاح‌طلبان از حاکمیت دوگانه آن‌طور که من برداشت کردم رقابتی بودن عرصه‌ی قدرت و بازیگری‌ی سیاست‌مدارانی با خط‌مشی‌ها و منافع مختلف در عرصه‌ی قدرت بود. ‌این‌که آیا تجربه‌ی حاکمیت دوگانه در هشت‌ساله‌ی اصلاحات تجربه‌ی مثبتی بوده یا نه، از نظر من امری نسبی است. نمی‌توان با قاطعیت رای آری یا خیر به سوال آیا حاکمیت دوگانه در هشت‌ساله‌ی اصلاحات امری مثبت در روند اداره‌ی ایران زمین بود یا نه داد. مسلمن همان‌طور که می توان دلایلی نسبتن محکم در جهت تایید پرسش بالا آورد می‌توان دلایلی هم در جهت رد آن آورد

شاید مهم‌ترین دلیل در دفاع از حاکمیت دوگانه را بتوان با تکیه بر اصل ضرورت نظارت بر کردار حاکمان آورد. به نظر می‌رسد که حاکمیت یک‌دست زمینه‌ی مساعدتری برای بروز فساد است. به نظر می‌رسد حاکمیت یک‌دست زمینه‌ای است برای بروز ناهنجاری‌های تاریک‌خانه‌ای بروز مفاسدی که دور از چشم ناظران و بدون هراس از عقوبت گریبان‌گیر جامعه می‌شوند جز تباهی هیچ به دنبال ندارند

مهم‌ترین دلیل برای رد حاکمیت دوگانه را می‌توان با تکیه بر اصل کارامدی‌ی حکومت اقامه کرد. به نظر می‌رسد که در صورت بروز رقابت ناسالم در جامعه‌ای که حاکمیت دوگانه دارد، رقبا بیش از این‌که در پی انجام وظایف محول شده به خود باشند به فکر کارشکنی در کار رقیب هستند و البته در راه کارشکنی کسی پیروز است که ابزار مناسب برای کارشکنی و در پی آن مخدوش کردن چهره‌ی رقیب را در دست دارد

حال در شرایطی هم‌چون هشت‌ساله‌ی اصلاحات که هم در امر نظارت و هم در امر کارشکنی یک گروه بر گروه دیگر تفوق دارد آیا باز هم می‌توان دم از دوگانه بودن حاکمیت زد؟

باید توجه داشت که اصل حاکمیت دوگانه بیش از این‌که در جهت اصلاح حاکمیت باشد امری است در راستای حکم‌ورزی‌ کارآمد‌تر. از این‌جهت می‌توان گفت مهم نیست که آیا کفه‌ها‌ی ترازوی توان نظارت رقبا بر یکدیگر در یک‌خط قرار دارند یا نه. مهم این است که وجود نظارت حتی اگر یک‌جانبه باشد فسادآوری‌ی قدرت را کنترل می‌کند. ایده‌ئال این است که نظارت یک‌جانبه نباشد و همه‌ی ارکان حاکمیت نه در تاریک‌خانه‌ها که در زیر نور آفتاب حکم‌ورزی کنند اما عقلانی این است که حتی اگر همه را نداریم هم در پی هیچ نباشیم. در باب تلاش برای فشل کردن رقیب و یا یکی از طرفین حاکمیت دوگانه "که دلیل اصلی‌ی بروز آن وجود تاریک‌خانه‌ها و عدم وجود نظارت است" نیز می‌توان گفت هر چند که این ناکارامدی یکی از اعراضی است که بر حاکمیت دوگانه بار می‌شود و علت آن مسئولیت ناپذیری و یا حتی فساد یکی از اطراف حاکمیت است اما نمی‌توان از یاد برد که کم‌کار کردن بهتر از بد کار کردن است. مزرعه‌ای که کم‌بار می‌دهد بهتر از مزرعه‌ای است که نه‌تنها بار نمی‌هد بلکه به سوی لم‌یزرع شدن میل می‌کند. به نظر می‌رسد که اگر حاکمیت دوگانه مستعد ناکارامدی است حاکمیت یک‌دست نیز به همان میزان و شاید حتی بیشتر از آن مستعد ناکارامدی است با این تفاوت که نهایت حاکم دوگانه‌ی ناکارامد در جا زدن است و نهایت حاکمیت یک دست ناکارامد به باد دادن همه‌چیز، به جز نمونه‌ی مشهود‌ی که امروز گریبان‌گیر همه‌مان شده می‌توان ناهنجاری‌های دولت هاشمی‌رفسنجانی در زمینه‌ی روابط خارجی، حقوق بشر و حتی افتصاد را به عنوان نمونه‌ای برای ناکارامدی‌ی حاکمیت یک‌دست و ثمرات آن مثال آورد

اتفاقن هوش‌مندانی که در پی اضمحلال حکومتند به خاطر همین ناکارامدی است که از حاکمیت یک دست دفاع می‌کنند، اما ترس من این است که تر و خشک با هم بسوزند، عرصه‌ی غیر قابل پیش‌بینی‌ی سیاست هیچ تضمینی نمی‌دهد که سرانجام ناکارآمدی‌ی حاکمیت یک‌دست چیست "فقط تضمین می‌دهد که این سرانجام مسلمن سرانجام پر هزینه‌ای است" به همین دلیل دل بستن به ناکارامدی‌ی حاکمیت یک‌دست را غیر عقلانی می‌دانم

حال پرسش اصلی این است که شوراها‌ی شهر که اساسن نهادهایی سیاسی نیستند "هر چند در این جامعه حتی نفس‌کشیدنمان هم سیاسی است!" چه ربطی به حاکمیت دوگانه دارند؟

باید در نظر داشت حاکمیت یک‌دست به شدت وابسته است به در دست داشتن "تمامیت" قدرت. هرگونه ایجاد تزلزل در این تمامیت می‌تواند حاکمیت را از یک‌دستی خارج کند. شوراهای شهر علاوه براین‌که می توانند زمینه‌ساز بازگشت به حاکمیت دوگانه باشند خودشان نیز به نوعی دوگانه‌ساز حاکمیتند. زیرا که شوراها"مشخصن شورای شهر تهران" امروز چیزی فراتر از یک نهاد ساده‌ی غیر تاثیرگذار بر قدرت هستند، شوراها امروز قدرت سازند. نظارت محافظه‌کاران و بنیادگرایان بر شورای شهر در صورت پیروزی‌ی اصلاح‌طلبان در انتخابات شوراها می‌تواند از بروز مفاسد جلوگیری کند، ضمن آن‌که راه‌های بسیاری برای پیش‌گیری از کارشکنی‌ی ارکان حاکمیت کنونی در کار شوراها وجود دارد. باید در نظر داشت که کارشکنی عرض حاکمیت دوگانه است، ذاتی‌ی آن نیست

دلیل اصلی‌ی من برای شرکت در انتخابات این است که برای "اداره"ی بهتر جامعه‌ی ایرانی که نظارت‌های شهروندی در آن بی‌معنا است حاکمیت دوگانه کارآمد تر است. البته دلایل دیگری هم دارم، از جمله ترس از آینده‌ای که احمدی‌نژاد برایمان خواب دیده و از جمله شکسته شدن کلونی‌ی قدرت که می‌تواند زمینه ساز دوباره‌ی اصلاح‌ شود. من هر چند اینانی که خود را اصلاح‌طلب می‌نامند را چندان اصلاح‌طلب نمی‌بینم اما مقوله‌ی اصلاح را مقوله‌ای پرگماتیک می‌دانم و در این مقوله‌ی پرگماتیک "چپ اسلامی" که امروز داعیه‌ی اصلاح دارد می‌تواند زمینه‌سازی باشد برای اصلاح. هر چند که در پیشانی‌ی آنها نور اصلاح‌گرانه دیده نشود

پ.ن: دلیل این‌که در مهلت مجاز تبلیغات! نظرم را ننوشتم این بود که نمی‌خواستم در صورت نادرست درآمدن حرف هایم پس از پیروزی‌ی نه چندان محتمل اصلاح‌طلبان فحش‌خور جماعت شوم، البته این فقط یک شوخی‌ی بی‌مزه بود

برچسب‌ها:

ساعی و سانسور

دیشب هادی ساعی کاندیداتور شورای شهر تهران، در میدان آسیایی‌ی دوحه مسابقه می‌داد و تلویزیون ایران مسابقات او را پخش می‌کرد. تلویزیون ایران مسابقات او را این‌گونه پخش می‌کرد: گزارشگر تا آنجا که می توانست از صفت "قهرمان ارزنده‌ی کشورمان" به جای اسم "هادی ساعی" استفاده می‌کرد. پیروزی‌های ساعی بر خلاف پیروزی‌های دیگر ورزشکاران خیابانی این وطن‌دوست، این که از صندلی افتاد در سیدنی از شوق، این که علاقه دارد هر چیزی را بخورد و یا بمالد را شاد نمی‌کرد، پیروزی‌ی ساعی به طرز تابلوئی خیابانی را شاد نمی‌کرد. اما شاید گزارشگر عادت دارد که به جای اسم از صفت استفاده کند. شاید خیابانی بواسیرش عود کرده بوده دیروز و علت آن اخم تابلوی روی پیشانی درد تحتانی بوده، شاید که ما گرفتار توهم توطئه باشیم، شاید کله‌ی ساعی در کلیپی که هزار بار دیده‌ایمش و همیشه‌ی خدا هم کله‌ی ساعی در آن قطع‌نشده بوده، بر اثر اشکالات فنی "با تشکر از نودال" قطع شده بوده.

این‌که پخش مستقیم چهره‌ی یک کاندیداتور که از قضا عذر موجهی هم دارد تبعیضی نسبت به دیگر کاندیداها است یا نه یک بحث سلیقه‌ای است. من نمی خواهم بگویم صدا و سیما به دلیل این‌که ساعی در لیست اصلاح‌طلبان بوده او را سانسور کرد. من نمی‌خواهم کسی را محکوم کنم، می خواهم بگویم افراط در سانسورهای الکی گاهی اعصاب آدم را بد خرد می‌کند، آنقدر بد که سرتاپاشان را به فحش بکشی، کمی سلیقه و هوش و منطق لطفن

برچسب‌ها:

طوفان آرام را دوست می‌دارم

فرق ویژه‌ی روز دانش‌جوی امسال دانش‌گاه تهران با روزهای دانش‌جوی سالیان پیش در میزبان بودن ما بود. من به عنوان یک عضو از خانواده‌ی دانشگاه تهران حالا آرامم و می‌توانم آرام بخوابم، چون میزبانی سربلند بوده‌ام. میزبانی که تاب دیدن میهمان پشت در مانده را ندارد، میزبانی که حتی در خانه‌اش را می‌شکند تا که شرمنده‌ی میهمان نشود -میزبان مجبور است به شکستن در، کسانی هستند که نمی‌خواهند میهمانی سربگیرد- امروز روز پر دلهره‌ای را پشت سر گذاشته‌ام و امروز بعد از طوفانی که در نهایت آرامش سراسر دانشگاه ما را فرا گرفت آرام شدم. نقش کلیدی‌ی شانزدهم آذر برای دانشجویان نسبتن سیاسی همین است، آرامش بخش است، مسکن است

صبح اولین هدیه را از حراست دریافت کردیم: هدیه، آن دستی بود که یخه‌ی علی‌ی نیکونسبتی را چسبیده بود. کمی که گذشت هدیه‌ی دوم را دریافت کردیم: یک میهمان کتک خورده! حراست لطف داشت امروز به ما، اول علی را زد که خود میزبان بود و بعد روی میهمان دست بلند کرد. روی میهمان ما دست بلند کرد. بعد هم در خانه‌مان را بست. گفت نه میهمان و نه میزبان حق ورود ندارند و بعد... بعد طوفان آرام ما، آرام آرام خود را به در شانزده آذر رساند و فریاد زد: نفسم گرفته از این شب... و در این حصار را شکست و بعد میزبان و میهمان یکی شدند، دیگر نمی‌شد فهمید کی میزبان است و کی میهمان -نه...اساسن تراشیدن دوگانه‌ی میهمان/میزبان اشتباه بود، دانش‌گاه یک خانه‌ی عمومی است خانه‌ی همه‌ی آن‌ها که دانشجو هستند... ولی مگر حراست می‌فهمد حرف ما را؟

سخنرانی‌ها فقط سخنرانی بودند، شعارها هم فقط شعار، شور و اشتیاق ما هم بیشتر ادا بود اما... اما مگر ما چی می‌خواهیم از روز دانشجو؟ روز دانش‌جو یک آئین است؛ یک آئین آرامش بخش سالیانه

من به فعالیت سیاسی‌ی دانشجویی عمیقن معتقدم، اما عمیقن به تاکتیک تحصن و اعتصاب و تظاهرات بی‌اعتقادم، اگر شما این آئین زیبای شانزدهم آذرانه‌ی من را یک عمل سیاسی می‌دانید به خودتان مربوط است و البته نظرتان هم برای من محترم است، حتی دلیلی برای رد نظرتان نخواهم آورد زیرا که نظرتان غلط نیست، هرچند شاید همه‌ی درستی هم با آن نباشد، همان‌طور که همه‌ی درستی با نظر من نیست. اما فقط یک دلیل برای نظر خودم می‌آورم، آن دلیل عقلانی نیست، تجربی است. آن دلیل حس و حال همه‌ی بچه‌‌های دانش‌گاه‌های تهران است که امروز همراه ما داشتند می‌رقصیدند- چه رقص زیبائی است، رقص همه‌گانی‌‌ای که مملو باشد از عصبانیت و یاس و غم و کورسویی از امید- دلیل من نمونه‌ای بود از دلایل احمقانه‌ی غیر قابل تبیین! درست نمی‌گویم؟

برچسب‌ها:

فردا با هم باشیم؟

برچسب‌ها:

برای بیات. برای آخرین پنجم آذرش

راستی می‌دونین که مرگ موسیقی داره؟

راستی می‌دونین که مرگ یه پاک‌کن بزرگه که...که

موسیقی داره

من می‌خوام صدای مرگو بشنفم

پس باید به اون ور دیوار برم

شاید که اونور دیوار همزادم باشه

شاید که اونور دیوار هستی باشه

شاید که اونور دیوار مرگ باشه

راستی می‌دونین که مرگ موسیقی داره؟

برچسب‌ها: