دنیا به درک غیبت خورشید قانع است

غروب يک روز تعطيل آن‌قدر غم‌باد آور هست که براي گريه کردن نيازي به بهانه‌هاي پيچيده نداشته باشي. حالا اگر که تفکرات متضاد درباره‌ي آينده‌اي وعده‌ داده شده هم به سراغت آمده باشد، اگر که در روز جشن ميلاد منجي خودت را بي‌پناه حس کني بهانه‌هاي پيچيده براي گريه کردن هم فراهم است. قيافه‌ي خندانم را نبين. اگر که درباره‌ي بازي‌‌ استقلال و سپاهان دارم با تو شوخي مي‌کنم همه‌اش براي رد گم کردن است. هي حرف مي‌زنم هي جمله‌هاي بي‌مزه به تو تحويل مي‌دهم تا خودم را از دست خودم نجات دهم. اما... سخت است دوست من. توي اين دنياي بي‌رحم ما آدماي کوچولو اگر که درباره‌ي عدل وعده داده شده هم مردد باشيم که آخه دق مي کنيم لعنتي.

ما ظاهرا فراق تو را زار می‌زنیم
اندوه و اشتیاق تو را زار مي‌زنيم

اما مرام گردنه‌گيران فراق نيست
ديگر براي آمدنت اشتياق نيست

ما شاعران بي‌سر و بي‌دست کيستيم
هرگز رفيق راه قيام تو نيستيم

ما تاجران شعر تو را سود برده‌ايم
(اي غايب از نظر به خدايت سپرده‌ايم)

...

دنياي ننگ پر شده از دشنه‌ي ستيز
اصرار مي‌کنم که در اين عصر برنخيز

تمام اين شعر حسين هدايتي را اين‌جا بخوانيد

برچسب‌ها:

دويدن. صد متر در نه و شصت و هشت صدم ثانيه

تماشاي رقابت دونده‌هاي ورزيده‌اي که بر سر سريع‌ترين بودن مي‌جنگند هيجان انگيز است. چند دقيقه‌ي پيش اوسين‌ بولت از جامائيکا با شکستن رکورد سابق خود توانست سريع‌ترين مرد جهان شود و من و ميليون‌ها انسان ديگر در جهان شاهد اين رويداد بوديم. شايد خنده‌دار باشد اما آن نه ثانيه و شصت‌وهشت ثانيه به مني که هيچ نفعي در اين بازي نداشتم به اندازه‌ي لحظه‌ي اعلام نتايج کنکور فشار وارد کرد و اين برايم عجيب است. راز هيجان در چيست؟ چرا آدم‌ها هيجان‌زده مي‌شوند؟ نورولوژيست‌ها و روان‌شناسان آيا توضيحي براي حس و حال من در آن چند ثانيه دارند؟ بدون اين‌که تمرکز حواس داشته باشم چشمم‌هايم بين تايمري که هي به9.72 "رکورد قبلي دنيا" نزديک تر مي‌شد و قدم‌‌هاي بيش‌از حد بلند اوسين بولت مي‌دويد و دستم نمي‌دانم چرا در آن لحظات مي‌لرزيد! بخت يارم بود که در اين رقابت هيچ نقشي نداشتم وگرنه به احتمال سکته را نوش جان مي‌کردم! چند نفر از آن چند صد ميليون نفر در پايان آن نه ثانيه و شصت و هشت صدم ثانيه دچار گرفتگي عروق شده‌اند؟

رکورد بولت به نسبت رکورد المپيک آتن هفده صدم ثانيه بهتر بود. يعني بشر در طول اين چهار سال توانسته هفده صدم ثانيه به غير ممکن نزديک‌تر شود. ما انسان‌ها به غير ممکن‌ها علاقه‌منديم. از آن جهت به آن‌ها علاقه‌منديم که هر روز روياي ممکن کردن آن‌ها را مي‌پرورانيم و راز پيش‌رفت تلاش براي رسيدن به روياهاست. اوسين بولت بيش از چند دقيقه پيش توانست يکي دو گام ما را به غير ممکن نزديک‌تر کند. از اين جهت همه‌ي ما مديون اوئيم. ممنون دونده:)


عکس از سايت ياهو

از اين حرکت سروش روح‌بخش حمايت مي‌کنم. من هم در اولين فرصت نسبت به آقاي علي کردان اعلام شکايت خواهم کرد.

برچسب‌ها:

تاريخ دکترا از انقلاب اسلامي تا به حال

[...]دريادار احمد مدني براي آنکه صرفاً چهره يي نظامي شناخته نشود با عنوان «دکتر سيداحمد مدني» وارد کارزار رقابت در زمستان 1358 شد و «حسن ابراهيم حبيبي» نيز از پيش با عنوان «دکتر حسن حبيبي» شناخته مي شد. بني صدر اما از نخستين کساني بود که بعد از پيروزي انقلاب به بستن کراوات بي اعتنايي نشان داد و نمي خواست به سبب 13 سال اقامت در فرانسه در ذهن عامه فرنگي مآب شناخته شود؛ نه کراوات مي بست و نه اصرار داشت «دکتر» خطاب شود، هرچند گفته مي شد او اساساً به مدرک دکترا نائل نيامده بود. با اين حال تيم تبليغاتي او اندک اندک از او به عنوان «دکتر» ياد کردند تا در رقابت با حبيبي، مدني، صادق طباطبايي، کاظم سامي و محمد مکري که هر پنج نفر با دکترا شناخته مي شدند در کنار آنان باشند و نه کنار داريوش فروهر و صادق قطب زاده که به دکترا نرسيدند. بني صدر بعدتر، به واژه «سيد» نيز علاقه مند شد و با انتصاب «فروحي» به رياست سازمان صدا و سيما که از دوستان وي بود، در اخبار رسمي راديو و تلويزيون از او با عنوان «دکتر سيدابوالحسن بني صدر» ياد مي شد. محمدعلي رجايي نيز در مقام نخست وزير در مکاتبات اوليه خود که با مشورت کيومرث صابري تنظيم مي شد رئيس جمهور وقت را اين گونه خطاب مي کرد.[...]

قبل و بعد اين حکايت را در اين‌جا بخوانيد و عبرت بگيريد


هيچ. پرويز تناولي

برچسب‌ها:

کلام خدا، نامجو و ما

قريب به يک سال و نيم پيش وقتي که اجراي محسن نامجو از دو سوره‌ي قرآن را شنيدم اطمينان داشتم که اين اجرا براي او مشکل‌ساز خواهد شد. اما زمان گذشت و هيچ صدايي از ملت هميشه در صحنه درنيامد. برايم جالب بود که دوستان اين‌بار کوتاه آمده‌اند. اما علت اين عدم واکنش گويا يک مشکل فني بوده! امروز وقتي مطلبي با عنوان "نامجوئي از جسارت به کلام خدا" را خواندم متوجه شدم که گويا مشکل اين بوده که دوستان اين اجرا را نشنيده‌اند، به همين دليل حالا هم که قصد دارند به صورت منسجم به آن واکنش نشان دهند تصور کرده‌اند که با يک اثر جديد روبرو هستند. نه دوست من، ما يک سال و نيم و شايد هم بيشتر است که اين کار را مي‌شنويم و همان‌‌طور که مي‌بينيد آسمان هم به زمين نيامده و کسي هم سنگ نشده و تارهاي صوتي کسي هم منفجر نشده است

از آن‌جا که اعتقاد دارم توهين بيش از اين‌که به قصد توليدکننده مربوط باشد به جهان‌بيني و ظرفيت پذيرش گيرنده مربوط است قصد ندارم به توهين‌آميز بودن يا نبودن اين اثر بپردازم قصدم انتقاد از آن‌ نه چندان دوستاني است که با به يغما بردن آثار محسن نامجو و انتشار آن‌ها باعث شده‌اند اين‌چنين دردسرهايي ايجاد شود.

اطمينان دارم که اين اثر براي ارائه به مخاطب "آن هم از نوع عامش" توليد نشده. اين اثر در ادامه‌ي کارهاي پژوهشي يک موسيقي‌دان در پروژه‌ي‌ تبديل متون به کلام موسيقيايي قابل طبقه‌بندي است و با رضايت خالق آن به بازار عرضه نشده. در واقع اين اثر بخشي از حريم خصوصي نامجو است که توسط عده‌اي عمومي شده و از نظر من از اين نظر به فيلم‌هاي خصوصي‌اي که توسط دست‌هايي کثيف به جامعه سرازير مي‌شود شبيه است و نوع برخورد با آن هم بايد به مانند امرخصوصي‌اي که ناخواسته عمومي شده باشد.

هنرمندان خلاق در مسير تجربه‌اندوزي خط قرمزهايي را زيرپا مي‌گذارند و خلاقيت مگر چيزي غير از عبور از خطوط قرمز است؟ اما هنرمندان همه‌ي تجربه‌هاي خود را به عرصه‌ي‌ عمومي ارائه نمي‌دهند. ما بايد براي هنرمند قدرت انتخاب قائل باشيم. بايد بپذيريم که تنها بخشي از آثار او که توسط خودش به عرصه‌ي عمومي عرضه شده کارنامه‌ي هنري او محسوب مي‌شود زيرا که انتخاب آثار مناسب ارائه بخشي از فرايند هنرمندي است. گناه نامجو چيست وقتي که عده‌اي حق انتخاب را از او گرفته‌اند؟

آقاي فخري عزيز در پاسخ به اين مطلب توضيحاتي در وبلاگشان ارائه داده‌اند. در پاسخ به ايشان بايد بگويم بحث من در اين مطلب حد مجاز خلاقيت براي يک هنرمند نيست. درباره‌ي اين حدود مي‌توانيم بحث کنيم و درباره‌ي جريحه‌دار شدن احساسات مومنان هم مي‌توانيم بحث کنيم.
نامجو اين اثر را ساخته "مرزهاي مد نظر شما را زير پا گذاشته" و مي‌توان اثبات کرد که آن را براي ارائه به بازار هم نساخته. نامجو اگر با ساخت اين اثر مرتکب گناه شده به خودش و خداي خودش مربوط است. آن‌چه به من و شما باز مي‌گردد اين قسمت از صحبتتان است: "مايه تاسف است که چرا اين مدت کاري صورت نگرفته‏است. " اين‌ها را نوشتم تا اگر خواستيد "کاري" صورت دهيد اين را هم در نظر داشته باشيد که اين اثر بدون رضايت خالق آن منتشر شده است و در هنگام ساخت آن خالق اثر هيچ تصوري از شهرت نداشته است و در گم‌نامي‌ي کامل اين اثر را خلق کرده است.
گفته‌ايد: "خصوصي بودن و خصوصي ماندن اجراي يک آهنگ آنهم توسط يک خواننده‏ي نام آشنا، بيشتر به يک شوخي ناشيانه شبيه است" در جواب بايد بگويم گناه آن خواننده اين وسط چيست؟ وقتي که ما براي او حريم قائل نيستيم؟ در ضمن دوباره تاکييد مي‌کنم اين اثر وقتي خلق شده که نامجو در گم‌نامي به سر مي‌برده است.

برچسب‌ها: ,

اين کايزر شوزه کيه؟

کسي اين رو نمي‌‌دونست. بزرگترين نيرنگ شيطان اين بود: به همه باورونده بود که وجود نداره. اين کايزر شوزه کيه؟ مردي که در ترکيه براي آن‌که به مافياي مجار نشان دهد حرفه‌اي بودن چه معنايي دارد خانواده‌اش که در چنگ مافياي مجار بودند را کشته بود بعد مافياي مجار را کشته بود بعد خانواده‌هاي مافياي مجار را کشته بود و بعد دوستان مافياي مجار را کشته بود. اين کايزر شوزه کيه؟

ما مثال نقضي هستيم در برابر اين تئوري که فيلم‌هاي با پايان حيرت‌انگيز يک‌بار مصرفند.‌مايي که هنوز براي اين سوال جواب قانع کننده‌اي نيافته‌ايم: اين کايزر شوزه کيه؟ مائي که حتي هنوز بعد از بارها ديدن فيلم مظنونين هميشگي "Usual Suspects" يک نکته‌ي جديد در حرکات صورت کوين‌ اسپيسي"وربال" ميابيم و همچنان وقتي به ته آن فنجان چيني که در آن لحظه‌ي شهودآميز انتهايي از دست بازپرس مي‌افتد نگاه مي کنيم وقتي که آرم کوباياشي "وکيل شوزه" را مي‌بينيم لبخندي مي‌زنيم و در دلمان مي‌گوييم تو هنوز هم همه‌چيز را نمي‌داني بازپرس. تو هنوز مقهور هوشت هستي.

مظنونين هميشگي در کنار دو برادرش هفت و محرمانه لس‌‌آنجلس براي من مثلث رويايي هاليوود در دهه‌ي نود را تشکيل مي‌دهند. در نوک اين مثلث فيلمي بزرگ قرار دارد: هفت. ضلع سمت راست مظنونين هميشگي است و ضلع ديگر محرمانه لس‌آنجلس. اين سه فيلم خصوصيت مشترک فراوان دارند "از جمله اين‌که هر سه مثال نقضي هستند بر تئوري‌اي که در بالا ذکر شد" اما از يک خصوصيت مشترک به هيچ‌وجه نمي‌شود گذشت: کوين اسپيسي.

اين کايزر شوزه نه آن پليس خلاف‌کار سابق کيتون است و نه کوباياشي و نه حتي وربال کينگ که در نهايت وقتي که پاي کجش راست مي‌شود ما و پليس هم‌زمان قبول مي‌کنيم که اوست کايزر شوزه. کايزر شوزه کوين اسپيسي نام دارد. مردي با موهاي نيمه‌تاس و صورتي آويزان که يک دهه در سينماي نيمه مستقل آمريکا خدايي کرد "الان دقيقن کجايي اسپيسي؟!" دهه‌ي نود دهه‌ي اسپيسي بود. گذشته از اين سه فيلم، شاهکاري به نام زيباي آمريکائي و دو جين فيلم قابل تحمل ديگر محصول او و همين‌ دهه هستند. اسپيسي آل‌پاچينوي من است!

و ما ايراني‌ها در هنگام تماشاي مظنونين هميشگي مي‌توانيم از موهبتي ويژه هم بهره ببريم: مومهبتي به نام ناصر طهماسب. هي تو دوست من! مظنونين هميشگي بدون طهماسب اصلن برايت قابل تصور هست؟

بزرگترين نيرنگ شيطان اين بود که خود را وربال کينگ معرفي کرد و در نهايت وقتي که ما به استيصال رسيده بوديم محو شد.‌


برچسب‌ها:

رفتار حرفه‌اي و احترام به کاربران

زماني که تصميم گرفتم وبلاگم را از بلاگفا به اين‌جا منتقل کنم هيچ تصوري از مشکلات انتقال آرشيو وبلاگ نداشتم. اين‌جا را که راه انداختم حس کردم که هويت اين وبلاگ در بلاگفا جا مانده است. دوستان با تجربه‌تر هيچ پيشنهاد دل‌گرم کننده‌اي براي انتقال آرشيو وبلاگم نداشتند و من مجبور شدم مطالب آرشيو را "که البته تعدادش خيلي زياد نبود"‌ دانه به دانه کپي کنم و در وبلاگ جديد دوباره انتشارشان بدهم.

از نظر من اخلاقي، محترمانه وحرفه‌اي اين است که بلاگفا امکان انتقال آرشيو را در اختيار کاربرانش قرار دهد و اگر قصد ندارد اين کار انجام دهد کاربران تازه‌واردش را در جريان بگذارد که بلاگفا امکان‌ بک‌آپ گرفتن از آرشيو را در اختيار آن‌ها قرار نداده است تا يک کاربر تازه وارد و نا آشنا با مفاهيم وب بعدها در گل گير نکند.

ابتکار برآيند نياز است. کاربراني که روزي وبلاگ‌نويسي را با بلاگفا آغاز کرده‌اند و امروز به هر دليلي با اين سايت همکاري نمي‌کنند به آرشيوشان در بلاگفا نيازمندند و البته راهي که من براي انتقال آرشيو وبلاگم انتخاب کردم اصلن راه عقلاني‌اي نيست. يک کاربر که بالاي دويست مطلب در بلاگفا دارد يا بايد از خير انتقال آرشيوش بگذرد يا بايد با بلاگفا کنار بيايد و در همان‌جا به کار خود ادامه دهد. هيچ يک از اين دو انتخاب قابل قبول نيست.

بهتر است که آقاي شيرازي مناعت طبع به خرج دهند و با قرار دادن امکان انتقال آرشيو در سايتشان براي کاربران احترام قائل شوند. اطمينان دارم که در آن‌صورت بلاگفا به عنوان يک سايت user friendly کاربران وفاداري خواهد يافت.

در همين مورد:
رفتار حرفه‌اي و احترام به حقوق و منافع سايت‌ها

برچسب‌ها:

براي کشتن موش از چسب استفاده نکنيد

گاهي يک موش خاکستري رنگ کوچولو تو را به ته خط مي‌رساند، تو دو پا داري و يک جسم سخت در دست و او چهار دست و پا دارد. او ريز است و تو بزرگ‌تر از آني که سربه‌سر موش بگذاري. اين راهش نيست. مرگ موش؟ تله و رفيق قديمي‌اش پنير؟

خانه‌ات پر از تله موش است و موشي خاکستري رنگ و کوچولو در کنار تله‌ها جولان مي‌دهد. انگار کن که موش‌‌ها فن‌آوري‌ي تله را بومي‌سازي کرده‌اند. گاهي حتي حس مي‌کني که موش مقداري از پنير را خورده است. اما اين توهم است دوست من. تو پنير را مسموم کرده‌اي. سم آن پنير حتي الاغ را زمين‌گير مي‌کند. بايد به دنبال راه تازه بود.

روزي همسايه‌ات چسب موش را به تو پيشنهاد مي‌کند. چسب موش؟ عجب! همسايه مي گويد چسب موش نسل جديد اسلحه‌هاي کشتار موش است و در داروخانه‌ها به فروش مي رسد! شاد مي‌شوي. حس مي‌کني که به آخر خط نرسيده . نوري فسفري آن دورها سوسو مي زند. به آن نور دل بده. نور اميد است.

اي انچوچک! بالاخره گرفتمت. موش با چشم‌هايي ريز به تو زل زده. فاتح ديروزين حالا تسليم شده. حالا چه کارش کنم؟ حس مي‌کني که در گل فرو رفته‌اي. براي ترحم به موش کار از کار گذشته و کشتنش؟... آن چشم‌هاي ريز محکوم به مرگند؟ يعني اين موجود کوچولو که حالا انقدر ناز به نظر مي‌رسد‌ مي‌توانست به من آسيب برساند؟ اصلن چه کسي گفته که او به حريم من تجاوز کرده؟ اگر بحث حريم است خوب من هم به حريم او تجاوز کرده‌ام... پرسش‌هايي از اين نوع مثل برق و باد تو را شرمنده و پشيمان مي‌کنند اما راهي باقي نمانده. موش را مثل زندانيان محکوم به اعدام به حياط منتقل مي‌کني. سرت را مي چرخاني و با جسم سخت موش را له مي‌کني. اما خودت هم له شدي انگار. نگاهت بوي خون مي‌دهد.

ديروز موش را کشتم و هنوز نگاهم بوي خون مي دهد. تجربه‌ي بدي بود اسير کردن موش روي چسب و بعد کشنش.

قلقلي که حرف نمي‌زند

شش سالم بود. جشن عروسيِ رفيق برادرم بود. "قلقلي" هم آن‌جا بود و من براي ديدن او خودم رو به عروسي دعوت کرده بودم:
- سلام کوچولو

قلقلي بود؟ قلقلي که حرف نمي‌زند! لب‌خند مي‌زد و چشم‌هاي متعجب من رو با لذت مي‌پائيد تا فرايند کنار آمدن من و واقعيت رو از دست ندهد. اما نه آن روز و نه حالامن قبول نکرده‌ام که آن آقاي خسته در آن جشن عروسي همان آدمي بوده که هي اشتباه مي‌کرد تا من حس کنم که از من ضعيف‌تر هم در دنيا وجود دارد. قلقلي‌ که حرف نمي‌زند.

يک‌بار برادرم پرسيد يادته توي عروسي‌ي محمود قلقلي رو ديدي و اومدي به من گفتي اين که قلقلي نيست! گفتم عروسي رو يادمه اما قلقلي اون‌جا نبود.

امروز صبح مي‌نشينم جلوي تلويزيون برنامه‌ي فيتيله را از شبکه‌ي دو تماشا مي کنم و به ياد قلقلي لب‌خند مي زنم. شما هم بيدارشيد و فيتيله ببينيد!

توي همين حال و هوا روي همين شيرواني:
گنجيشک لالا
اين مطلب هم توي همين حال و هواست:
مصاحبه با علي کوچولو؛ اين مرد کوچک

برچسب‌ها:

ما وبلاگ‌نويسيم نه سازمان حقوق بشر

اين کامنت را يک نفر با نام "يکي" در وبلاگ يکي ديگر گذاشته است و من آن را برداشته‌ام!

"سلام

خیلی وقته فهمیدم به سر و صدای بسیاری از دوستان (عمدتا خارج نشین) تو فضای وب نباید توجه کنم چرا که متاسفانه اکثرا غیر منطقی و یکطرفه موضوعات مطرح میشه و دست رسانه های خارجی رو هم در سیاست یک بام و دو هوا از پشت بسته.

به عنوان مثال؛ همین چند روز پیش در کانادا نزدیک به شهر محل اقامت آقای ... یک مسافر اتوبوس بین شهری بدون دلیل به شیوه خیلی وحشیانه نفر بغل دستی رو میکشه به طوری که خبرش در کانادا عجیب منعکس میشه. البته از سوی دوستان و مخصوصا جناب... اصلا بحثی مطرح نمیشه.

حالا شما مقایسه کن این رو با عکس العمل آقایون با اعدام یکی که تو دادگاه ارتباطش با گروه خونخوار جندالله ثابت شده. آقایون از کنار گوش خودشون خبر ندارند اونوقت خبر میزنن از کشته شدن یکی تو جایی که تو عمرشون حتی اسمش رو نشنیدن."

نمي‌خوام سواستفاده کنم و مثلن از مثالي که ايشان براي اثبات حرفشان آورده‌اند و بيشتر به يک جک شبيه است تا دليلي براي اثبات يک ادعا نتيجه بگيرم که در وبلاگستان يک بام و دوهوا وجود ندارد. من به هر مطلقي مشکوکم از جمله راستي و درستي مطلق. هر کدام از ما عقايدي داريم و بر مبناي آن عقايد نظر مي‌دهيم و عمل مي‌کنيم. شايد از نگاه يک ناظر بيروني ما يک بام و دوهوا عمل مي‌کنيم "ما که مي‌گم منظورم اين نيست که من و فلاني رو با هم کجا مي بريد. ما که مي‌گم منظورم انسان به معناي اعم کلمه است."

مي‌خوام بگم گويا عده‌اي به هر علتي انتظار دارند که عده‌اي از وبلاگ‌نويسان در رابطه با هرجرياني موضع‌گيري کنند. اين انتظار که يک وبلاگ‌نويس "از جمله يک وبلاگ‌نويس سياسي/ اجتماعي" براي اثبات انصافش درباره‌ي تمام اتفاقاتي که در جهان "و يا در اطرافش" مي‌افتد اظهار نظر کند بيشتر به يک بهانه‌جويي شبيه است تا يک انتظار منطقي. باور کنيم که اعلام موضع وظيفه‌ي يک حزب سياسي است نه يک وبلاگ‌نويس!

همان وبلاگ‌نويسي که آقا يا خانم "يکي" پاي مطلبش کامنت بالا را گذاشته در مطلب ديگري از وبلاگ‌نويسان معترض به اعدام مهرنهاد مي‌پرسد:

مگر کساني که اعدام شدن دو نفر نبودن؟ سوال من اینجاست که چرا همه، توجه شون فقط به این آقای مهرنهاد جلب شده؟ مگه اون یکی خونش کمرنگتره؟! خوب مگه اونم اعدام نشده؟ چرا همه تون فقط برای این آقا ماتم گرفتید؟ حالا اون یکی چه گناهی کرده که روزنامه نگار یا وبلاگنویس نیست که شماها بهش توجه کنین و اسم وبلاگاتون رو به نامش کنین؟ مگه شما ژشت حقوق بشری نگرفتین؟ این ۲ تا بشر با هم فرقی دارن؟

و خيلي‌هاي ديگر با مقايسه‌ي جريان مهرنهاد و سربازاني که توسط جندالله به شهادت رسيده‌اند بعضي از وبلاگ نويسان را متهم به سياست يک بام و دو هوا مي کنند.

در مورد خود من علت نپرداختن به عبدالناصر طاهري، فردي که به همراه مهرنهاد اعدام شد عدم شناخت نسبت به ايشان بود. مهرنهاد يک وبلاگ‌نويس بود "درست مثل ما" و من به همين دليل تحت تاثير مرگ او قرار گرفتم. اما طاهري برايم يکي بود مثل همه‌ي کساني که گر و گر اعدام مي‌شوند. شايد اگر که من يک سازمان حقوق بشري بودم محاکمه‌ي او در دادگاه غيرعلني و تحت فشار را محکوم مي‌کردم اما من وبلاگ‌نويسم نه سازمان حقوق بشر!

باور کنيم که اولن ما وبلاگ‌نويس‌ها تنها وقتي مي‌توانيم درباره‌ي يک جريان بنويسيم که مشخصه‌‌اي در آن جريان روي ما تاثير گذاشته باشد و دومن ما يک دفتر سياسي منسجم "آن‌گونه که در احزاب وجود دارد" نداريم که با رصد وقايع اطرافمان تشخيص بدهد در چه موردي بايد نظر بدهيم و در چه موردي نبايد. قبول؛ بهتر بود که وبلاگ‌ها به سربازان وطن که توسط جندالله شهيد شدند بيشتر بپردازند اما به جاي محکوم کردن آن‌ها که به اين موضوع نپرداخته‌اند به اين بينديشيد که چرا عده‌اي باعث شده‌‌اند که مرگ سربازان وطن آن‌گونه که بايد ما را متاثر نکند. اين فاجعه است.

به ياد يعقوب مهرنهاد روز پنج‌شنبه وبلاگ را به روز نمي‌کنم
و البته به ياد داشته باشيد که:
يک نفر دارد کور مي‌شود؛ لطفن کمک کنيد!


برچسب‌ها:

اين ياهوي بي‌شعور

يکي از دوستان که در ياهو اي‌ميل داره از من دعوت‌نامه‌ي جي‌ميل خواست و من براش فرستادم. ديروز از طريق يکي ديگه از دوستان فهميدم که اون دوست از من دل‌گير شده. چرا؟ از ياهو بپرسيد.

راستش من خبر نداشتم اي‌ميلي که خودم براي خودم مي‌فرستم يک مدل اسپمه. آقاي خودم! معذرت مي‌خوام که مزاحمت شدم! امروز از اونجا که به ياهو اعتمادي نيست براي اين‌که بفهمم مشکل دعوت‌نامه‌اي که براي دوستم فرستادم چي بوده يه دعوت‌نامه‌ي جي‌ميل براي خودم در ياهو فرستادم و سر از باقاليا درآوردم! از نگاه ياهو دعوت‌نامه‌ي جي‌ميل يک مدل اسپمه. يا من نمي‌فهمم که اسپم چيه يا آقاي ياهو و يا اين‌که هردومون مي‌فهميم و ايشون خودشون رو بي‌شعور فرض کردن. صندوق متروکه‌ي اي‌ميلم توي ياهو تا خرخره پر شده از انواع هرزنامه‌ و صد البته که از نگاه ياهونشين‌ها اين مشکل منه. اي‌ميلي که خودم فرستادمش آشغال محسوب مي‌شه و اينم لابد مشکل منه!

فرستادن اي‌ميل از ياهو به جي‌ميل هم يک مشکل اساسي‌ ديگس. اون موقع که با ياهو کار مي‌کردم هر وقت که مي‌خواستم براي يک نفر در جي‌ميل نامه بفرستم نابود مي‌شدم. گاهي اصولن آقاي ياهو عشقش نمي‌کشه که نامه‌ي ما رو به مقصد برسونه! اون وقت شما هي گير بديد به پست ايران.

اين مطلب رو در راستاي مبارزه با بي‌شعوري نوشتم. قصدم اين بود که يه بي‌شعور رو معرفي کنم.

برچسب‌ها: ,

دوباره اعدام شديم

تنها مرگ است که دروغ نمي‌گويد
صادق هدايت



قتل يعقوب مهرنهاد تجربه‌اي غريب است براي ما وبلاگ‌نويسان ايراني. در اسفند ماه 86 با او و وبلاگ او آشنا شديم با اين تيتر: يک وبلا‌گ‌نويس محکوم به اعدام شد. تيتر بسيار ناگواري بود، حتي فهم اين نکته که اتهام او هيچ ربطي به فعاليتش در اينترنت ندارد چيزي از اين ناگواري کم نکرد. هر چه باشد او يکي از ما بود. او يک وبلاگ داشت "مثل ما" و ما با او هم‌ذا‌ت‌پنداري کرديم.

در آن اسفند ماه واکنش ما وبلاگ‌نويس‌ها به اين تيتر آن‌گونه که انتظار مي‌رفت نبود. اين تيتر در شرايط عادي بايد که آدم را از جا بکند و او را به فعاليت وا دارد اما ما هم‌چون العازر در شعر مرگ ناصري شاملو با خود زمزمه کرديم: مگر خود نمي‌خواست، ور نه مي‌توانست. پس توانستيم و دم بر نياورديم! شايد مهم‌ترين علت اين واکنش انفعالي همان هم‌ذات‌پنداري بود. در آن اسفند ماه همه‌ي ما لحظه‌اي خود را جاي يعقوب مهرنهاد گذاشتيم. شايد خارشي ناخوشايند هم گردن‌مان را آزرد.

حالا هم با او هم ذات‌پنداري مي‌کنيم. حالا حس مي‌کنيم که اعدام شده‌ايم و اين دومين بار است که در مقام يک وبلاگ‌نويس اين حس به ما دست مي‌دهد. اول بار وقتي بود که مجلس طرح امنيت اجتماعي را به صحن برد. حالا بهت‌زده‌ايم. او يک وبلاگ‌نويس بود "مثل ما"‌ و او حالا نمي‌نويسد چون اعدام شده. چه ابهتي دارد اين کلمه‌ي اعدام.

اگر تمايل نداريد با من در اين حس شريک شويد مي‌توانيد از ابتدا اين نوشته را بخوانيد و اين بار به جاي ضمير جمع از مفرد آن استفاده کنيد. من اصراري ندارم که ديگران را در جرم خودم شريک کنم.

لينک‌هاي بالاترين درباره‌ي اعداماو
عزاي عمومي در وبلاگستان
اميدوارم که اين مطلب محمود فرجامي را خوانده باشيد. اگر که نخوانده‌ايد، بدانيد که
یک نفر دارد کور می‌شود؛ لطفا کمک کنيد!

برچسب‌ها: ,

يک فيلم از بهرام بيضايي

چرا وقتي که فيلم جديدش به تدوين رسيد جشن گرفتم؟ چرا که هنوز داغ زنگي و رومي آخرين فيلم تقوايي که از هزاران سال پيش تا به حال در مرحله‌ي مرگ فيکس شده روي دلم مانده است. چرا وقتي خواندم قرار است کتابش منتشر شود خوشحال شدم؟ چرا که اينبار کتابش يکي از آن فيلمنامه‌ها و نمايشنامه‌هاي محکوم به ديده نشدن نبود. کتابي بود در امتداد پژوهشهايش در باب نمايش.



شادي من به شادي قماربازي مي‌ماند که همه‌چيزش را باخته و حالا خوشحال است از اينکه پولي کف دستش گذا‌شته‌اند تا دو تا نان بگيرد و سق بزند. بله عزيزم. آثار بيضايي براي من حکم آن دو تا نان را دارد. که بگيرم و سق بزنم.

اميدوارم خناس‌هايي که زندگي‌شان از طريق کشتن آثار فرهنگي تامين ‌مي‌شود اين‌بار نتوانند ما و بيضايي را تلخ‌کام کنند.

فيلم "وقتي همه خوابيم" به زودي تدوين مي شود "؟"
کتاب "هزار افسان کجاست؟" به زودي منتشر مي شود "؟"

برچسب‌ها:

مشروطه کودکي صد و چند ساله است

ايرانيان شايد توانسته باشند به بعضي از اهداف فرعي انقلاب مشروطه نزديک شوند اما اگر که هدف اصلي آن قانون‌مداري در حکم‌راني باشد بايد گفت که بي‌خيال! نه در زمان انقلاب مشروطه و نه حتي صد و اندي سال بعد از آن ايرانيان نتوانسته‌اند نشان بدهند که سرزمين‌شان استعداد قابل قبولي براي پذيرش قانو‌‌ن‌مداري دارد.نمونه‌ي دم‌دست، ناتواني‌ مجلس هشتم در مواخذه‌ي متخلفي به نام محمود احمدي نژاد در جريان عدم معرفي‌ به موقع کانديداي وزارت امور اقتصاد و دارايي است.

انقلاب
ها معمولن گفتماني را جايگزين گفتمان حاکم مي‌کنند. اگر معيار توفيق يا عدم توفيق يک انقلاب ميزان توفيق در اين جايگزيني باشد، بايد گفت که انقلاب مشروطه يک انقلاب ناتمام است. انقلاب 57 خوب يا بد يک گفتمان را حاکم کرد، گفتمان حکومت ديني توانش را روي دايره ريخت و کم‌کم دارد به آخر خط نزديک مي‌شود اما انقلاب مشروطه هنوز در دوره‌ي کودکي به سر مي‌برد. انقلاب مشروطه شکست‌خورده نيست زيرا که هنوز گفتمان اين انقلاب معتبر است و کورسويي براي حاکم شدن اين گفتمان وجود دارد. حاکم شدن يک‌کلمه: قانون.


بذري که پدرانمان کاشتند هنوز ثمر نداده است اما دليلي نمي‌بينم که به سرزنش آنها بپردازم. اين درست است که مشروطه‌خواهان در شور‌ه‌زار بذر ‌گل ياس کاشتند اما بپذيريم که آنها گز‌ينه‌ي ديگر‌ي پيش‌رو نداشتند. آنان محکوم بودند که اهل سرزميني استبدادزده باشند. آنان جسورانه خاک اين سرزمين را امتحان کردند. اينکه خاک اين سرزمين استعدادي در پذيرش بذر قانون‌مداري نداشت ارزش کار آنها را کم نمي‌کند. اگر که آنها امتحان نمي‌کردند، از کجا بايد مي‌فهميديم که اين خاک سست است؟

برچسب‌ها: ,