واژههاي دو قلو، سه قلو، چهارقلو و مانند آن

واژه‌ی ترکی دوقلو اسمی مرکب از " دوق " و " لو " است که روی هم "همزادها" معنی مي‌دهد و هیچ گونه ارتباطی با عدد ۲ (دو) فارسی ندارد که اگر بانویی احیانن سه یا چهار فرزند به دنیا آورد بتوان سه قلو یا چهار قلو گفت.

درست مانند واژه ی فرانسوی دو لوکس De Luxe که بسیاری گمان می کنند با عدد ۲ (دو) فارسی ارتباطی دارد ولابد سه لوکس و چهار لوکس آن هم وجود دارد. De حرف اضافه
ی ملکي در زبان فرانسوی می‌باشد به معنی " از" ( مانند Of در انگلیسی یا Vonدر
آلمانی ) و Luxe به معنی " تجمل و شکوه " است و دو لوکس به معنی " از (دسته ی ) تجملاتی " مي‌باشد. یعنی هر چیزی که دولوکس باشد، نه از نوع معمولی، بلکه از نوع تجملاتی وباشکوه آن است.

سعيد نفيسي. غلط‌هاي مشهور املايي و دستوري زبان فارسي

"منبع"

خسوف کامل ايران يا زرتشت جان بگير بخواب عزيزم



و آنگاه زرتشت دست به سوي اهورا دراز کرد: اين سرزمين را از دروغ، دشمن و خشکسالي دور بدار. روزگاري بعد زرتشت در بلخ،‌ در آتشکده‌اش بر اثر زخمي که خنجر دشمن متجاوز بر گرده‌اش وارد کرد مرد. زمان گذشت، ايران بسيار دشمن به خود ديد و سال‌هاي خشک بسياري را از پشت سر گذاشت. درباره‌ي دروغ هم که چه عرض کنم!
دوباره زمان گذشت. شد سال 1387. ايران در خشکسالي به سر مي‌برد. درباره‌ي دروغ هم که هم‌چنان چه عرض کنم و دشمن پشت دروازه‌هايش بود. در آن سال مردي روبه‌روي وبلاگش نشسته بود و با خود مي‌گفت: آيا زرتشت در آن هنگام که دروغ و دشمن و خشک‌سالي را در کنار هم آورد آيا مردي ريشو و قدکوتاه را در هاله‌اي از نور تماشا نمي‌کرد؟

دو راه‌حل برای یک مساله / عباس کیارستمی / 1354 / چهار دقیقه

دو راه‌حل برای یک مساله؛ فیلمی که در فضای کودکانه و مدرسه مي‌گذرد. این بار به نظر مي‌رسد کیارستمی دارد الگويي آموزشی ارائه مي‌کند در فرمِ یکی از در‌س‌های متاب اول دبستان اگرچه در قالب فیلمی کوتاه؛ و این نشان مي‌د‌هد که او چقدر دغد‌غه‌ي سیستم آموزشی را دارد – به نظرم این دغدغه هرگز استاد را رها نکرده است. دست کم تا "ده" میتوان ردش را دید.
معرفي فيلم از وبلاگ روسپيگري

از من درباره‌ي کيارستمي:
مشق شب
رومئوي من کو (گريه)

دو راه حل برای یک مسئله / عباس کیارستمی

رومئوي من کو؟

الف: من کجام؟
توي سالن سينما نشسته‌اي تو. تو زن هستي و رمئوت... رومئوي تو آيا بيرون سالن به انتظارت نه‌ايستاده است؟ نه... رومئوي تو همان رومئوي ژوليت است. تو در آن سردابه بيهوش بوده‌ا‌ي‌. رومئو بالاسرت آماده. رومئو تو را مرده ديده است. رومئوت جام زهر را بالا کشيده است. تو ژوليتي.

ب: خوش‌آمديد خانم برشت
آخرين بازيگري که در فيلم رومئوي من کو اثر عباس کيارستمي گريه مي‌کند خانم نيکو خردمند است. اشکهاي نم‌نم او زيبائي‌ي‌ چروکيد‌‌‌‌ه‌ي او را دو برا‌‌‌‌بر‌ ‌مي‌کند. بازي‌ي‌ خردمند که با مونولو‌گ سوزناک ‌راوي‌ي فيلم رومئو و ژوليت همزمان است حس ژوليت بودن را در آدم برمي‌ا‌نگيزد. آدم را به باور وا مي‌دارد اما... انگار کن که تمام گر‌يه‌هايي که در اين فيلم ثبت شده‌اند براي رسيدن به لبخند پاياني‌ي نيکو خردمند ثبت شد‌ه‌اند. آنجا که او به يادمان مي‌آورد که بازيگري تردستي است. که بازيگر مي‌تو‌اند در آني تو را به باور وابه‌دارد و آني ديگر به تو بفهماند که فريب خورده‌اي. همراه با زيرنويس فيلم رومئوي من کو مي‌گويم که: مرسي خانم خردمند. از با‌‌ز‌‌‌ي‌ي شما در اين فيلم لذت بردم.
ج: ما نموديم تو تعبيرش کن
يک ايده: واکنش عاطفي‌ي زنان در برابر يکي از گريه‌آ‌ورترين لحظه‌هايي که بشر موفق به خلق آن شده. ‌لحظه‌ي‌ جدايي‌ي‌ ژوليت از رومئو. همين کافي است. بقيه را به هوش مخاطب بسپار. تو نشان بده. بگذار که خلاق مخاطبت باشد. تو مواد را در اختيار او بگذار و بنشين و با لذت تماشا کن. من سينماي کيارستمي را براي همين دوست دارم. او حتي در دو قطبي‌ترين فيلمش "کلوزاپ" يک راوي است و مي‌گذارد که قاضي مخاطبش باشد. البته او همچون هر هوشمند ديگري فقط بازيگر نقش يک انسان بي‌ط‌‌رف است. او به ذهنش مخاطبش جهت مي‌دهد. مواد را جوري در اختيار تماشاگر مي‌گذارد که او در نهايت به نتيجه‌ي مطلوب "کارگردان" برسد درست مثل دخالت نامحسوسي که در طبيعت مي‌کند براي رسيدن به نماي مطلوب "مثلن يک تپه را پر از گل مي‌کند براي گرفتن يک نما، اما اين کار را جوري انجام مي دهد که تماشاگر اساسن تصورش را هم نمي‌کند که دست بشر در اين نماي بکر طبيعي دست برده"

د: اين فيلم رومئوي من کو اثر عباس کيارستمي است. اگر دوست داشتي ببين:





رومئوي من کجاست. عباس کيارستمي. 3 دقيقه

کاهن/ پادشاه. تکه‌هايي از شاخه‌ي زرين. 4

آميخته‌گي‌ي وظايف کهانت و اقتدار شاهي براي همه آشناست:
1. در آسياي صغير پايتخت‌هاي مذهبيي بزرگي وجود داشت که هزاران برده در آن خدمت مي‌کردند و کاهنان بر آنها فرمان ‌‌‌‌‌‌مي‌راندند و مانند پاپهاي روم در قرون وسطا قدرت دنيوي و روحاني را يک‌جا داشتند.
2. امپراطوران چين قرباني‌هاي عام انجام مي‌دادند که جزئيات آن در کتاب‌هاي مناسک ثبت شده است.
3. سلطان ماداگاسکار کاهن اعظم قلمرو خود بود. در جشنواره‌ي بزرگ سال نو که گاو نري براي سعادت کشور قرباني مي‌شد سلطان بالاي سر قرباني مي‌ا‌‌يستاد و نيايش ‌مي‌کرد و همراهانش در همان حال حيوان را ذبح‌ ‌مي‌کردند.
4. در کشورهاي ناحيه‌ي گالاس در افريقاي شرقي سلطان هنوز هم "در اواخر قرن 19" بر بالاي کوه مي‌نشيند و کشتار قربانيان انساني را سامان مي‌د‌‌هد.
5. در بين ماتابل‌ها "قومي در جنوب افريقا، در زيمباوبو‌ه‌ي‌ کنوني" سلطان کاهن اعظم است. هر سال در رقص بزرگ و رقص کوچک و همچنين در جشنواره‌ي نوبر که پايان‌دهنده‌ي‌ رقصهاست قرباني مي‌کند.

اما وقتي مي‌گوييم که شاهان کاهن بوده‌ا‌ند هنوز حق مطلب را ادا نکر‌‌‌‌ده‌ايم، در آن ايام الوهيتي که در شاه متجلي بود فقط حرف خالي نبود و از اعتقادي ژرف برمي‌خاست.شاهان از چندين لحاظ، نه فقط به عنوان کاهن يعني واسطه‌ي بين انسان و خدا، بلکه خود به عنوان خدا حرمت داشتند. اغلب از شاهان انتظار مي‌ر‌‌فت که در فصل باران ، باران ببارانند و آفتاب کنند، محصول برويانند و...

پي‌نوشت: سياست ما عين ديانت ماست.
پي نوشت 2: در مطلب قبل پرسش‌هايي مطرح شد. در اين مطلب و مطالبي ديگر سعي دارم با استعانت از کتاب شاخه‌ي زرين به جواب آن پرسشها نزديک شويم.
پي نوشت 3:
:تکه هايي از شاخه‌ي زرين
1
2
3

تکه‌هايي از شاخه‌ي زرين.3

چرا کاهن ديانا در نمي, فرمانرواي بيشه زار, مي بايست سلف خود را مي کشت؟ "براي آشنايي با کاهن نمي به اينجا مراجعه کنيد"

چرا پيش از آن بايد شاخه‌ي درخت خاصي را مي‌چيد که به اعتقاد مردم باستان شاخه‌ي زرين بود؟

او چرا فرمانرواي بيشه‌زار بود؟ کهانت او چرا مانند سلطنت بود؟

تکه‌هايي از شاخه‌ي زرين اثر جيمز جرج فري:زر
1

2

کاهن/ قاتل. 2. تکه هايي از شاخه ي زرين

در معبد "نمي" درختي مي‌روئيد که هيچ کدام از شاخه هايش نبايد مي‌شکست. فقط برده‌اي فراري مجاز بود که اگر بتواند يکي از شاخه هاي آن را بشکند. توفيق در اين کار به او حق مي‌داد که با کاهن معبد به نبرد تن به تن بپردازد و اگر او را مي‌کشت به عنوان فرمانرواي بيشه‌زار به جاي او مي نشست. به اعتقاد مردمان باستان اين شاخه‌ي سرنوشت‌ساز، همان "شاخه‌ي زرين" بود که اينياس به دستور سي‌بيل پيش از عزيمت به سفر خطيرش به هادس "سرزمين مردگان" چيد. ‌

کاهن/ قاتل.1

کاهن/ قاتل

اين‌جا صحنه‌ي تراژدي است. اين‌جا، درست در ميانه‌ي تپه‌هاي جنگلي، در زير شيب تندي که اکنون دهکده‌ي نمي "واقع در ايتاليا" بر فرازش جاي دارد، ديانا الهه‌ي بيشه‌زاران معبدي کهن و مشهور داشت... تا زوال امپراتوري‌ي روم در اين‌جا مراسمي برگزار مي‌شد که گويي ما را به يک‌باره از تمدن به وحشي‌گري انتقال مي‌دهد.

در اين بيشه‌ي مقدس درختي مي‌روييد که در اطراف آن هر وقت از روز و شايد شب‌ها مي‌شد شبح ترسناکي را در حال گشت ديد که شمشير آخته به دست و نگران، گويي منتظر بود که هر لحظه دشمني به او حمله آورد. او کاهن بود و در عين حال قاتل نيز بود.مردي که وي انتظارش را مي‌کشيد مي‌بايست دير يا زود او را بکشد و به جاي او کاهن معبد شود. قانون معبد چنين بود. نامزد کهانت محراب فقط با کشتن کاهن فعلي مي‌توانست جاي او را بگيرد و تا زماني که خود به دست فردي قوي‌تر و يا مکارتر کشته نشده بود کهانت را بر عهده داشت. او در اين کهانت پرمخاطره عنوان فرمانروا را داشت اما مسلمن هيچ سرتاجداري ناآسوده‌تر از او نبود. سال تا سال زمستان و تابستان در هواي خوش و ناخوش او مي‌بايست که به مراقبت يک‌تنه‌ي خود ادامه دهد تا آن هنگام که در تنگ‌ناي مرگ و زندگي فرصت چرت‌زدني پر اضطراب را بيابد.
جيمز جرج فريزر. شاخه‌ي زرين. فصل اول: فرمانرواي بيشه‌زار. "ترجمه از کاظم فيروزمند"

معرفي‌ي شاخه‌ي زرين در ويکي‌پديا en

The Golden Bough (ebook)

از آن‌جا که نشر اکاذيب در دستور کار من نيست...

يکي از دوستانم يکي از شعرهام رو به خواهش من توي وبلاگش منتشر کرده. اگر تمايل اين‌جا را بخوانيد و راهنمائيم کنيد.

اين بلا را چرا به جان ما انداختي اديسون؟

توضيح: اين مطلب در پاسخ به فراخوان دوستم صادق اهري نوشته شده.

ب: روزي يک قاچاقچي‌ي خرده‌پاي عتييقه‌جات مشتري را مي‌برد خا‌نه‌اش تا "جنس" را نشانش بدهد. همه‌چيز براي سرگرفتن معامله آماده است اما... وارد روستا که مي‌شود مي‌بيند همه‌جا تاريک است. برق نيست. مشتري قرار است که عتيقه را ببيند و صبح نشده به تهران برگردد. با چراغ گردسوز که نمي‌شود عتيقه ديد. مي‌شود؟ پس عتيقه‌فروش و مشتري توافق مي‌کنند که کمي صبر کنند تا برق بيايد. اما برق قصد ندارد که وصل شود. حالا ديگر وقت رفتن است. مشتري صبح بايد تهران باشد. فقط به اين دليل که برق قطع است معامله سر نمي‌گيرد. و اين‌گونه بود که ميراثي فرهنگي به تاراج نرفت. اما اين نظر ماست. نظر عتيقه فروش چيز ديگري‌ست: اي ريدم به قبر اديسون با اين گهش که اختراع کرد!
اين روزها اين بنده‌ي سراپاتقصير هم مانند آن عتيقه فروش ناکام معمولن روزي يک بار به قبر اديسون مي‌ريند. خوب اگر که اديسون روشنايي را به خانه‌هاي ما نمي‌آورد هيچ وقت برق نمي‌رفت و هيچ وقت هم اين مطلب نوشته نمي‌شد. پس حق بدهيد به من و آن عتيقه فروش و احتمالن خيلي از مسئولين خدوم مملکت که شاکي باشيم از اديسون.

ج: خيلي وقت بود که عادت کرده‌بودم به نرفتن برق. حالا عادت کرده‌ام به رفتن برق. ديروز که کل عالم و آدم عزادار حميد هامون بودند برق نهاوند نرفت و من حس کردم زندگي چيزي کم دارد. راستي که چقدر زود عادت مي‌کنيم.

د: رفتن برق خيلي مسئله نيست اما نبود نظم در قطع و وصل آن دردسر بزرگي است. آدم اگر بداند که برق خانه‌اش، يا مغازه‌اش يا کارگاهش کي مي‌رود خيلي راحت مي‌تواند با آن کنار بيايد اما قطع شدن برق نهاوند هيچ نظمي ندارد. از اول صبح تا اخر شب بايد که در دلهره باشي و انتظار بکشي و اين بد است. احمدي‌نژاد عزيز. عمو جان! گيرم که تو ناگزيري از قطع برق اما مي‌ميري اگر يک برنامه‌ي زمان‌بندي شده... ول کن بابا، يه لحظه يادم رفت که اين جا کجاست.

ه: صادق جان راضي شدي؟ برادر تو هر کي را که من مي‌شناختم به بازي گرفته‌اي. اين چه وضعش است. دو نفر را هم مي‌گذاشتي براي ما تا محجبور نشوم در انتهاي اين مطلب بنويسم من اوصلن عادت ندارم کسي را دعوت کنم به بازي! ‌

اگه بدوني چقد دوستت داشتم

ياد اون صحنه از فيلم افتادم که هامون رفته بود از خونه‌ي پدري اسلحه بياره، اون جا که شکيبائي با همون لحن خاص خودش مي‌گفت: اِ اونم مرد؟... اِ تو هم مردي حميد هامون؟... ولي اين خسروي شکيبائي مرگش هم يک جور ديگس. من الان هيچ حس غم‌گينانه‌اي ندارم ولي نمي‌دون چرا بغض کردم! اگه بدوني چقد دوست دارم... اينم يکي ديگه از ديالوگ‌ةاي فيلم بود. بالاي ساختمون نيمه کاره. وقتي که مي‌خواست با همون اسلحه که از خونه‌ي پدري برداشته بود زنش رو بکشه... اگه بدوني چقد دوست داشتم.

عکسي که به درد اين مطلب بخوره گير نياوردم!

کش

بعضي از اشيا کش مي‌آيند.

بعضي از اشيا کش داده مي‌شوند.

نمونه براي مورد اول: آدامس.

نمونه براي مورد دوم: احمد ابوالفتحي.

چرا که در ايران گذشته چراغ آينده نيست

الف: تجار مسلمان رعاياي خوارزمشاه از يک طرف و چنگيزخان از طرفي ديگر مايل به افتتاح راه‌‌هاي تجارتي‌ي قديم و داير ماندن آن‌ها بودند. ولي خوارزمشاه شخصن به اين مسائل اعتنايي نداشت و سياست جهان‌گيري چشم خرد او را پوشيده بود... و به هيچ وجه به منافع رعاياي خود و مصالح ملک توجهي ظاهر نمي‌کرد، چنان‌که نمايندگاني را که به چين فرستاد فقط به جهت کسب اطلاع و تحقيق اخبار و دانستن قدرت و قوت مغول بود...
طبقات ناصري. قاضي منهاج سراج جوزجاني

ب: چنگيز خان سلطان محمد خوارزمشاه را پادشاهي مقتدر تصور کرده بود؛ به اين جهت بعد از تهيات لازم با تمام پسران و لشکريان خويش به طرف ماورا نهر حرکت نمود... عده‌ي لشکريان مغول شش‌صد تا هفت‌صد هزار نفر نوشته‌اند ولي اين عدد خالي از مبالغه نيست...
تاريخ مغول و اوايل تيموري. عباس اقبال آشتياني

ج: در سمرقند قشون سلطان محمد به واسطه‌ي رعب از روبرو شدن با مغول احتراز کردند. مردم در روز سوم محاصره عده‌اي از جنگيان خود را براي مقابله به بيرون از حصار شهر فرستادند. سپاه مغول ابتدا در برابر آنان عقب نشست اما توانست آن‌ها را محاصره کند و از پا درآورد. مردم وقتي که خبر شکست جنگيانشان را شنيدند پايشان در پايداري سست شد و قشون خوارزمشاهي به اين عنوان که با مغولان از يک جنسند اقدام به جنگ نکردند بلکه از مغولان امان خواستند.
تاريخ مغول و اوايل تيموري. عباس اقبال آشتياني

د:هر کس که در حصار بود به صحرا آوردند و اتراک را از تازيکان جدا کردند و همه را دهه و سده «کردند»... در آن شب تمامت قنقليانِ مردينه غريق بحار و حريق نار شدند، زيادت از سي هزار ترک و قنقلي بودند...
تاريخ جهانگشاي، عطاملک جويني
ه: والا احمد جان چه میشه گفت. فضای متنقاضيست...ولی من یک چیزی رو احساس می کنم: احتمال داره ما در ته قلبمون خطر جنگ رو احساس نمی کنیم.می دونی چی میگم؟همه‌مون یه سری پالس هایی دریافت کردیم اما با یه سری قرینه های تاریخی خطر جنگ رو از خودمون دور می دونیم... اینکه در دقیقه ی نود کوتاه می آید حاکمیت..اینکه اینها خودشون حاضر نیستند نظام عزیزشون را به خطر بیندازد...اینکه تمام مانور ها فقط جنبه‌ی ظاهری دارده.
من نمی دانم آیا جنگ به ما نزدیک است یا دور...اما می‌دانم که ته قلب کسی احساس نمی کند جنگی در راه است که ممکن است به قیمت کشته شدن او و نزدیکانش تمام شود..تا وقتی این احساس یا اطمینان بوجود نیاید کسی حاضر نیست خطر
جنگ را جدی بگیرد جز در کلام..تازه در کلام هم خیلی جدی گرفته نمی شود.
پس یا ما قرینه های تاریخی را جدی گرفته ایم و دل ناگران جنگ نیستیم یا اینکه روانی شدیم و می دانیم قرار است جنگی در بگیرد و آرام هستیم.به نظر من دومی معقولانه تر است.
فقط خدا کند محاسباتی که سبب آرامشمان است درست باشد.
کامنت دوستم سامان صفرزائي نويسنده‌ي وبلاگ محاوره بر پست چرا ساکتيم؟...

و: دوست‌ دارم بدانم که مردمان سمرقند و مردمان بخارا به چه مي‌انديشيدند وقتي که سلطان محمد خوارزمشاه جنگ‌افروزانه دستور قتل سفراي مغول صادر ‌کرد. آيا آن‌ها هم مثل چنگگيزخان و خود حضرت سلطاني فريب قدرت پادشاه مغرب را خورده بودند؟
دوست دارم بدانم که آيا مردمان سمرقند و بخارا در آن روزها مثل امروز ما روزي صد بار در دل خود ورد "جنگ نمي‌شه" را تکرار مي‌کردند؟
دوست دارم بدانم که آيا آن‌ها هم دلشان را به توان نظامي‌ي لشکريان سلطان خوش کرده بودند؟
دوست دارم بدانم که آن‌ها هم تمايل داشتند که سلطانشان جام زهر بنوشد؟
دوست دارم بدانم که ما چرا هميشه بايد تاريخ را از اول بنويسيم؟

چرا ساکتيم؟ وقتي که جنگ دارد در ميزند

بعد از سرخورده‌گی بزرگ انتخابات ریاست جمهوری همه‌ی ما به این نتیجه رسیدیم که وبلاگها نمی‌توانند تاثیر قابل تاملی برمردمان ایراني بگذارند اما به نظرم این درک ما رو دچار یک بي‌عملي مضر کرده است. بی‌خیالي‌ی غیرقابل درکی که این روزها "که احتمال حمله از هميشه بيشتر شده" در وبلاگستان می‌بینم خطرناک است. اکثريت قريب به اتفاق وبلا‌گ‌نويساني‌ که دوستشان دارم و وبلاگشان رو پيگيري مي‌کنم يا به قول بامدادي نکته رو درنيافته‌اند و يا آنقدر دربار‌ه‌ي توانايي‌هاشان نااميدند که دليلي نمي‌بينند واکنشي نشان دهند. اين درست است که ما نمي‌توانیم نقش چنداني در معادلات کلان کشوری و جهانی ایفا کیم اما آیا نمي‌توانیم لااقل در حد یک لگوی ضد جنگ عدم رضايتمان از آنچه درحال وقوع است را ابراز کنيم؟

باور کنیم که اقدامات نمادین همیشه بی‌هوده نیستند. سکوت ما در این شرایط دست کم باعث می‌شود که فرداروز پاسخي براي آيندگان نداشته باشيم.

یکی از مواردی که در طول اين سه ساله‌ي نکبت باعث آرامش من بوده و هست این است که در روزهای منتهی به سه‌ی تیر برای اینکه مردم کوچه و خیابان را قانع کنم که احمدی‌نژاد نمی‌تواند رئیس‌جمهور مطلوبی باشد تا آنجا که توان داشتم تلاش کردم. من موفق نشدم که مردم را قانع کنم و احمد‌ي‌نژاد رئیس جمهور شد. اما من پیش وجدان خودم شرمنده نیستم. شرمنده نبودن من تاثیری در معادلات کلان کشور ندارد اما برای خودم بسیار مهم است.

در همين زمينه: ما که نکته را گرفتهايم چه کنيم


انسان مهرباني به نام بابک تختي وبلاگ‌نويس شده. گفتم که بدانيد

ترياک و تورم

در پنج سال گذشته قيمت ترياک نه تنها بالا نرفته که حتي تا حدودي پائين هم آمده است.

صد البته که من اين خبر را به نقل از هيچ خبرگزاري‌اي ننوشته‌ام. منبع خبر من چند نفر "اين‌کاره" هستند که امشب ميزبان من بودند وبا وجود آن ‌که باشان چندان اياق نبودم بي‌که حس کنند ترياک کشيدن پيش يک آدم نه چندان آشنا "که خوشبختانه اهل هر فرقه‌اي باشد اهل اين يکي نيست" باعث سرافکندگي مي‌شود، بساطشان را که هيچ ربطي به وافورنداشت پهن کردند و بعد هم سر درد دل گفتن را باز کردند.

واقعيت تلخي است، ترياک بخشي جدايي ناپذير از زندگي بسياري از مردان شهر من است و صد البته که شهر من "نهاوند" تافته‌اي جدا بافته از ايران نيست. اين‌جا "بساط پهن کردن" يک امر روزمره است و کساني مثل من که در اين زمينه آن‌قدر پياده‌اند که نمي‌فهمند اصطلاح "بساط" دقيقن به چي اشاره دارد فقط باعث خنده و تفرريح مي‌شوند! امشب فهميدم که خيلي از قافله پرتم و البته فهميدم که تورم کريمه گريبان ترياک را نگرفته. ميزبانان من مي‌گفتند که قيمت يک گرم ترياک "البته مطمئن نيستم که واحد مورد اشاره‌ي آن‌ها گرم بود يا چيز ديگر" از قيمت بليط سينما ارزان‌تر است "بليط سينما را براي اين مثال زدم تا سبقه‌ي فرهنگي‌ اين مطلب فراهم شود!"

آن‌ها حتي پيشنهاد دادند که برويم و سردسته‌ي مافياي ترياک ايران را پيدا کنيم و ملتمسانه از ايشان بخواهيم که براي انتخابات رياست جمهوري‌ نامزد شوند. ايشان احتمالن بيش از همه‌ي "رجال" توانايي اداره‌ي مملکت را دارند.

اين که چرا ترياک اين‌قدر ارزان قيمت است مي‌تواند علت‌هاي فراواني داشته باشد که من صلاحيت پرداختن به آن‌ها را ندارم من فقط يک سوال دارم: وقتي که ترياک اين‌قدر ارزان است چرا جوانان از همه جا مانده‌ي مملکت من به سراغ آن نروند؟. در سرزميني که به امان حضرتش رها شده ترياک دواي بسياري از دردهاست.

"لور؛ نشريه‌ي فرهنگي اجتماعي مردم لر" در ادامه‌ي تجربه‌هاي دوستم ابراهيم خدايي و دوستانش در معرفي‌ي فرهنگ لري يک گام بسيار بلند به پيش محسوب مي‌شود. اگر که مي‌خواهيد ما لرها را بهتر بشناسيد و يا اگر که لر هستيد و مي‌خواهيد خودتان را بهتر بشناسيد اينک: نشريه‌ي چهار زبانه‌ي لور.

مي‌روم در را باز کنم

-جنگ دارد در مي‌زند. نمي‌شنوي؟

پدرم دوست ندارد که بشنود صداهاي مربوط به جنگ را... وقتي که ميهماني از احتمالات مي‌گويد پدرم بحث را عوض مي‌کند و نمي‌شنود. وقتي که تلوزيون درباره‌ي چيز موهومي به نام "توان موشکي" حرف مي‌زند پدرم بي‌که حرفي بزند دکمه‌ي کنترل را فشار‌‌‌ ‌مي‌دهد ‌‌و‌ نمي‌شنود... او ديگر تحمل شنيدن صداي جنگ را ندارد. او هشت سال طعم جنگ را چشيده است. او چند سال دلهره‌ي چشم به در دوختن را کشيده است. جنگ دارد در مي‌ز‌‌ند. جنگ باز هم پستچي است؟ باز هم قرار است خبر بياورد از دو تا برادرم که آن سالها سرباز بودند؟ خبربياورد که پسرت توي فلان بيمارستان است؟

- بگذار در بزند. آنقدر در بزند تا خسته شود. تا برود.

پدرم دوست دارد که در روزنامه‌ها نخواند خبر مانورهايي را که در پاسخ به مانور طرف مقابل برگزار مي‌شوند. نبيند موشکي را که عمل نکرد. نشنود صداي من را که ميگويم عکس "توان موشکي" را ناشيانه دستکاري کرده‌اند و مضحکه‌ي عالم و آدم شده‌ايم. اما مگر مي‌شود که در را باز نکنيم پدر؟

ميروم در را باز کنم. اميدوارم که جنگ نباشد.

نوش!

حاضر بودم همین الان درد ناشی از چندین و چند ضربه شلاق را به جان بخرم تا
در چنین فصلی، در لمباردی در اطراف دریاچه «کومر» چند بطری از شراب‌های
خوب اینجا را مثل ساسلا، نه بیولو، کرومه لو، مرلو یا کابرنه سوو نیون در
یکی از زیر زمین‌های میکده واری که در وسط مزارع انگور در اطراف دریاچه
قرار دارند، امتحان بکنم، البته همراه پنیر تاریخی «بی تو» از منطقه
«والته لینا».
...
من حتی برای این‌که از قاضی شرع تخفیفی در مجازات بگیرم، محال است تلاش
بکنم نظر او را نسبت به مزایای کرشنسا جلب کنم. چرا که فقط شرح و تفصیل در
این مورد که پنیر مزبور از شیری تهیه می‌شود که پس از مراجعت گله از مراتع
مرتفع و پس از پشت سرگذاشتن راهی طولانی از حیوانات خسته دوشیده شده،
ساعت‌ها طول می‌کشد.
(منبع)

اگر چه باده فرح بخش و باد گلبيزست
به بانگ چنگ مخور مي که محتسب تيزست
صراحئي و حريفي گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ايام فتنه انگيزست
در آستين مرقع پياله پنهان کن
که همچو چشم صراحي زمانه خونريزست
به آب باده بشوئيم خرقه‌ها از مي
که موسم ورع و روزگار پرهيز است

و این‌گونه بود که نامجو رو دوباره کشف کرد

در این روزهایی که محسن نامجو "از مد افتاده" محسوب می شود و ما اسنوب‌ها کیس‌های جدیدی برای باکلاسی یا به قول یکی از بچه‌ها "باکلوسی" یافته‌ایم دوباره نامجو رو کشف کرده‌ام. این‌بار نه مثل دفعه‌ی اول از راه شنیدن جبر جغرافیایی و نوبهاری "البته این دوتا از کارهای نمونه‌‌ی نامجو نیستند اما اولین کارهایی هستند که من از او شنیدم"، این بار از راه تماشای موسیقی‌ی بلوز، از راه تماشای Rhythm And Blues Revue.

جُنگ بلوز و ریتم، مجموعه‌ای است از اجراهای خوانندگان و نوازند‌گانی سیاه‌پوست برای تماشاگرانی سیاه‌پوست در سال 1955. تماشاگرانی که هیچ‌کدامشان توریست‌وار برای کشف اتفاقی تازه به سالن آپولوی هارلم نیامده‌اند. تماشاگرانی که درست مثل خوانند‌گان گم‌نام این آهنگ‌ها بعد از یک‌روز تحمل تحقیر آمده‌اند که دل بدهند به ریتمی که فاصله‌ی بین پای "بیل بیِلی" تا حیرت تماشاگر رو در کمتر از صدم ثانیه طی می‌کند "خیلی از حرکات مایکل جکسون ریشه در حرکت‌های این آقا دارد و ایشان هم احتمالن آن‌ها را از پدرانشان به ارث برده‌اند". که با صدای نه چندان پخته‌ی فری آدامز که به قول یک کامنت‌گذار آدم رو به یاد اپرا وینفری می‌اندازد به امروزشان بیندیشند. تماشاگرانی که احتمالن "موجو" رو فراموش نکرده‌اند.

محسن نامجو در سال 85 در سایت تهران اونیو مطلبی نوشته با نام "گزارشی کوتاه از یک اجرای کافه‌ای مربوط به دهه‌ی 1940-50" بند بعدی‌ این نوشته قسمتی از مطلب اوست:

"سانی بوی ویلیامسون با کیف و چترش به روی صحنه می‌آید گویی هم‌اکنون چون یک کارمند از محل کارش به خانه آمده است، پشت میکروفون که می‌رسد آنها را در گوشه‌ای قرار می دهد، با طمأنینه‌ای که ویژه شخصیت تمام آن اساتید است ساز دهنی را از جیب کتش در می‌آورد و در حین خواندن ِ آواز می‌نوازد. همواره با ارکستری کوچک که غالباً برای اجرای همه استادان، ترکیب ثابتی دارند. ترکیب‌بند روایت او چنین است: «پاتو از گلیمت بیرون نذار»."

خوانندگان و نوازندگان جنگ ریتم و بلوز از اساتید محسوب نمی‌شوند اما همه‌شان نابند. همه‌شان با درامز، گیتار و گاهی پیانو جلوی چشم ما زندگی می‌کنند. همه‌شان بخشی از تجربه‌ی وجودی‌شان را روی طبق اخلاص گذاشته‌اند و به هم‌پاله‌کی‌هاشان عرضه‌ می‌کنند. آنقدر واقعی هستند که حتا منی که پنجاه و خرده‌ای سال بعد از طریق یوتیوب در جشن کوچک آن‌ها که خیلی شبیه است به گردهم آمدن بردگان خسته پس از یک روز بیگاری شرکت کرده‌ام به راحتی می‌توانیم در شعف/ غم‌شان شریک شوم. بلوز، موسیقی‌ی بی‌دریغی است و مثل خواننده‌گان قدیمی‌اش خاکی و ساده. بعد از شنیدن قصه‌ی این آماتورهای دوست داشتنی راحت‌تر می توانم اساتید رو درک کنم. مادی واترز، لد بولی و جان لی هوکر رو.

وقتی که این جنگ رو از راه یوتیوب می‌دیدم حسم این بود که قسمتی از وجودم تحت تاثیر قرار گرفته، همان قسمتی که وقت شنیدن آهنگ‌های نامجو تحت تاثیر قرار می‌گیرد. حس کردم باید نسبتی باشد بین این‌ها و او. نمی‌دانم درست تحلیل می‌کنم یا نه اما حس کردم این‌ها و نامجو "راست می‌گویند". این‌ها و نامجو بخشی از وجودشان رو گذاشته‌اند توی صداشان، بخشی از بغض‌هاشان، بخشی از این که دستات روی سر گذاشتن، بخشی از این‌که باهات هیچ کاری نداشتن، بخشی از این‌که به بازیشون راهت ندادن هاشان رو. این که سر به سرت گذاشتن هاشان رو. گذشته از همه‌ی ضعف‌ها و قوت‌های تکنیکی، همین مهم است. همین است که آن‌ها من را متاثر می‌کند!
و این‌گونه بود که نامجو رو دوباره کشف کردم و درود فرستادم به روح عالی‌مقامان اسنوب که حس می‌کنند هر چیزی تاریخ مصرفی دارد.

یک اعتراف هم بکنم: خیلی وقت است که فقط وقتی صدای نامجو را می‌شنوم می‌توانم خلاقانه بنویسم و البته صدای نامجو شرط لازم است اما شرط کافی نیست: خیلی وقت است که خیلی کم می‌توانم خلاقانه بنویسم.

این همه را نوشتم تا ویدئوی این مجموعه را به شما معرفی کنم. یکیش رو می‌گذارم تا ببینید. اگر اسم مجموعه رو در یوتیوب جستجو کنید با یک گنج روبرو می‌شوید:



Rhythm And Blues Revue 2/10 (1955)

تمثیل خرچنگ

خرچنگ‌های زنده را حتی اگردر آب جوش بیندازی توانایی دارند که به سرعت خود را نجات دهند اما این کار را نمی‌کنند. چرا؟ زیرا به محض آنکه اولینشان قصد میکند تا از آب جوش بیرون بیاید باقی او را به زیر می‌کشند... و این گونه است هرگز هیچ کدامشان نمی‌تواند از دیگ رها شود.

خوشحالم که دستشان می‌لرزد در روز هجده تیر


خون دانشجو دامن‌گیر است. همین که ما بعد از 9 سال هنوز به یاد آن روز دلمان میگیرد و به یاد دوستمان "عزت" و به یاد دوستمان "اکبر" اشک می‌ریزیم و دوستمان "احمد" را عزیز می‌داریم. همینکه آنها ‌می‌ترسند از آن که خیابانی در ایتالیا هجده تیر نامیده شود و تهدید به مقابله‌ ‌می‌کنند. همین که تلاش می‌کنند که با ایجاد فضا برای جلوه‌گر‌ی هرچه بیشتر "نظری" به ما بفهمانند که هیچ گهی نمیتوانید بخورید یعنی که کابوس هجده تیر بر اعصابشان سایه انداخته. خوشحالم که دستشان می‌لرزد وقتی که هجدهم تیرمی‌رسد. خوشحالم که خوابشان آشفته ‌می‌شود.

مباد که از یادمان برود: روزی روزگاری امروز، عزت ابراهیم نژاد زنده بود...




مستند 18تیر
از دوستان در همین باره:
ما را به خاطر بیاور + مستند چکاوک. بر ساحل سلامت +
18 تیر 78، وقتی اصلاحات مرد. جمهور +
از آنها که غرق در خون شدند. مدیار +
18 تیر و تاج‌زاده. ابطحی +
احمد باطبی و حکایت آن اسلحه‌ی عریان. الفبای سرخ +
فیلم تظاهرات 18 تیر مقابل وزارت کشور. یوتیوب +

سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر

هیچ کدام از شاعران بزرگ گذشته‌ی ما با این اندیشه آ‌غاز نمی‌کردند که صاحب سبک‌‌ تازه‌ای بشوند. با این اندیشه آغاز می‌کردند که حرف خود را بزنند.اسماعیل خوئی در گفت-و-گو با مهدی جامی

"این مطلب به روز خواهد شد"

اما بعد: این مطلب بدون شک یک افتضاح وبلاگی است... این مطلب می‌توانست نظ‌ر نویسنده‌ا‌ش‌ در‌بار‌‌ه‌ی مسئله‌ی نسبت شعر و سبک را توضیح دهد اما نداد. چرا؟ چون که آن زمان که باید، نوشته نشد و حالا هم حس و حال نوشتنش بر نمی‌گردد. در هر صورت به هیچ کس توصیه نمی‌کنم که مصا‌حبه‌ی تصویری رادیو زمانه با اسماعیل خویی را ببیند و اگر تمایل داشتید نظر خود را درباره‌ی این جملهی نقل شده از اسماعیل خویی و همینطور این نظر او که: لازم نیست شاعر در مراحل اولیهی شاعریاش "از نظر زبانی، سبکی و..." مستقل باشد را بنویسید تا بعد.
لینک مصاحبه را هم نمیگذارم!

مشق بهتر است یا تنبیه؟ درباره‌ی مشق شب کیارستمی


-اگه بابا بشی بچه‌تو چندتا می‌زنی؟
-هفت‌تا
-بابات تو رو چند تا می‌زنه؟
-پنج تا
-تو چرا بیشتر می‌زنی؟
-بابام وقتی زیاد از دستمون عصبانی می‌شه...می‌گه قاسم بشین اگه ما نشینیم هفت تا می‌زنه

این دیالوگ را بیلی وایلدر ننوشته. این‌ها پاسخ‌های یک کودک ترس‌زده است به سوالات کارگردانی با عینکی مخوف که در برابر "سوژه‌" اصلن احساساتی نمی‌شوند. فاصله‌اش را با سوژه حفظ می‌کند و با سوالاتی خشک و یک‌نواخت به پاسخ‌هایی بکر می‌سد:

-دوست داری معلمتون فردا نیاد... بهت مشق نده؟
-اون وقت سرمشقمون رو کی می‌ده؟


کیارستمی با دقت در انتخاب، از بین مجموعه‌ی مصاحبه‌هایی که تصویر برداری کرده و با سوال‌های یک‌نواخت و خنثایش که باعث کم‌رنگ شدن شخصیت مصاحبه‌گر شده موفق می‌شود از کودکان دبستانی کمدین‌هایی دوست داشتنی بسازد: در قسمتی از فیلم پسر بچه‌ای که صورت فتوژنیکش آدم را به یاد استن‌ لورر می‌اندازد این دیالوگ را با مصاحبه‌گر برقرار می‌کند:

-بابام کمربند می‌خره که مارو بزنه... بعدش می‌بینه که کمربنده نیست
-کمربند مگه برا زدنه؟ کمربند رو نمی‌بنده؟
- نه خوب... چاقه...راحته...سفت می‌گیره "به شکمش اشاره می‌کند" دیگه نمی‌بنده... بیشتر مردا بهش می‌گن آقا چاقه

علت دوست‌داشتنی شدن این فیلم رعایت مسائلی از این گونه است و علت نفرت برانگیز شدن کپی این فیلم "یعنی سلام سینمای محسن مخملباف" بی‌دقتی در انتخاب و تلاش مصاحبه‌گر/ کارگردان برای شخصیت اول بودن است. این مثال را زدم که بگویم کار کیارستمی چندان ساده نبوده. او هم می‌توانست مثل مخملباف یک آش شله‌قلم‌کار هیستریک و مملو از تحقیر به ما ارائه دهد.

2.مشق شب علی‌رغم آن‌چه که جلوه می‌دهد فیلمی است که کاملن موضع دارد و تمامی‌ی مصاحبه‌های انتخاب شده برای به حق جلوه دادن این موضع در فیلم کارکرد یافته‌اند. دو دیالوگ تقریبن در سراسر فیلم تکرار می‌شوند: می‌دونی تنبیه چیه؟/ می‌دونی تشویق چیه؟ از حدود 12 نفری که به این سوال جواب می‌دهند حدودن 9 نفر معنای تشویق را نمی‌دانند در صورتی که همه‌ی 12 نفر می‌دانند که تنبیه چیست؟

-بیست می‌دونی چیه؟
-آره؟
-اسباب بازی چی؟
-آره
-جایزه چی؟
-جایزه چیزیه که...نمی‌دونم جایزه چیه

من کاری با به حق بودن یا نبودن موضع فیلم ندارم اما یک فیلم غیر ایدئولوژیک و غیر تبلیغاتی بهتر است که پاسخ‌های وجه دیگر قصه را هم به مخاطب ارائه دهد. در مشق شب با هیچ معلمی مصاحبه نشده و این تامل برانگیز است. از ابتدا تا انتهای فیلم نظام آموزشی مورد انتقاد قرار می‌گیرد.

3. یک وجه جذاب فیلم برای من وجه جامعه شناسانه‌اش بود. این فیلم یک جور جامعه شناسی‌ی خودمونی محسوب می‌شود به این دیالوگ توجه کنید:

-کارتون دوس داری یا مشق
-هم کارتون هم مشق
-کدوم رو بیشتر دوس داری
-مشق

و این دیالوگ:

-دو صفحه که مشق می‌نویسم کارتون شروع می‌شه
-کارتون دوس داری؟
-نه!
-پس برا چی نگاه می‌کنی
-یه ذره دوس دارم

پاسخ این کودکان به مصاحبه گر دقیقن کپی‌ی برابر اصل پاسخ‌هایی است که پدر و مادرهاشان به سوالات مصاحبه‌گران می‌دهند. یاد مصاحبه‌های هر روزه‌ای می‌افتم که سیمای جمهوری‌ی اسلامی به مخاطبانش حقنه می‌کند و به یاد سکانس اخر فیلم زیر پوست شهر می‌اقتم... آنجا که گلاب ادینه بغض کرده از سرنوشت پسرانش درباره‌ی محاسن انتخابات صحبت می‌کند!
4. خیلی صحبت‌ها می‌شود کرد درباره‌ي‌این فیلم. توصیه می‌کنم که اگر ندیده‌ایدش حتمن پیداش کنید و ببینید و به این دیالوگ که رسیدید سعی کنید تا انجا که می‌توانید بلند بخندید:

-دوس داری چه‌کاره بشی؟
-مهندس کامپیوتر
-که چی کار بکنی؟
-دزدا رو بگیرم... خلافا رو بگیرم...
-مهندس کامپیوتر؟
- نه... مهندس کمیته!
یکی از مطالب بسیار خوبی که امروز خواندم ترجمه‌ی فصل اول رمان زنان نوشته‌ی چارلز بوکوفسکی بود

برچسب‌ها:

روانیها و امنیت + من بلاگر نیستم؛ من دزدم!

1.اما امنیت روانی. واضح و مبرهن است که هر روانی‌ای محتاج است به امنیت و صد البته اگر که این روانی مسئولیت‌های مهمی در خانه و خانواده و لشکر و کشورهم داشته باشد احتیاج او به امنیت امری است علی‌حده و در همین راستا اون آقای نماینده که تا‌ج‌ها بر سر دین نهاده طرح داده که را‌هزن‌ها و اینترنت که یک چیز خیلی خطرناکی می‌باشد را اعدام کنند تا روانی امنیت داشته باشد.

2.با این طرحی که آقای میرتاجدینی ارائه دادن می‌بینم روزی رو که د‌ر دادگاه ویژه‌ی جرائم ا‌ینترنتی التما‌س می‌کنم که من وبلاگ نویس نیستم... من دزدم.

برچسب‌ها:

چند فرآورده از اکبر اکسیر

آنتی هموروئید
چقدر زور زدم تا شعرم چاپ شد
این روزها بیشتر از شعر به شیاف می‌اندیشم
می‌خواستم حافظ بشوم، عطار شدم
"شربت اسطوخودوس موجود است"
"لطفن به طرف داخل فشار دهید!"
عمو صادق راست می‌گفت:
در زندگی زخم‌هایی است که آدم روش نمیشه جاشو نشون بده حتا به پزشک متخصص...
تعمیر اگزوز پذیرفته می‌شود!
پداگوژی
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارد
شیر مادر نخورده مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی‌ام
که همیشه می‌گفت:
گوساله، بتمرگ!
CLON
نه سایه‌ی پدر بر سر دارم نه دست نوازش مادر
لابراتوارهای شبیه‌سازی
خدا ذلیل‌شان بکند، ذلیل‌ام کرده‌اند
یکی مولفم را کشت، یکی معنی‌ام را
یکی شالوده‌ام شکست، یکی ساخت و ریختم را
نه پخشی تحویم گرفت نه مخاطب
خوب نگاهم کنید... حق دارید مرا نشناسید
من شعر بد وارث امروزم
به من عاجز بینوا کمک کنید!
اعتراف
ـ الو!
من اچبر اچسیر هستم فرزند مرحوم نغی اچسیر
اهل آستارا، 52 ساله، با لهجه‌ی قلیظ تورکی
سوگند می‌خورم زمین ثابت است، خورشید متحرک
و اقرار می‌کنم سردبیر راست می‌گوید من شاعر نیستم گاوم
و قبول می‌کنم فرانو شعر نیست لطیفه و متلک روشنفکرانه است
ـ بیب بیب بیب بیب.....
آی... گالیلئو گالیله کجایی؟
جیوردانو برونو رو کشتن!
پ.ن.: مجموعه شعر زنبورهای عسل دیابت گرفته‌اند که معرف حضور هست؟
پ.ن.: سلام!

برچسب‌ها: